Translate

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴

جنگ بنيادگرايان با جهان نامعقول است

حسن يوسفي اشکوري در گفت و گو با روز:
جنگ بنيادگرايان با جهان نامعقول است

مريم کاشاني m.kashani@roozonline.com
۲۷ بهمن ۱۳۸۴

-->
با آقاي يوسفي اشکوري، در باب مباني نظري جريان تحجر و اقتدار سخن گفته ايم، و از روزهاي آغاز انقلاب. از کارهايي که نبايد مي شد، و از کارهايي که بايد انجام
مي داديم. از زندان، از کنفرانس برلين ... مصاحبه از طريق ايميل انجام شده.
مباني نظري جريان مصباح يزدي، از نظر شما چيست؟اگر منظور سخنان و آراي آقاي
مصباح در باب "مشروعيت" و "مقبوليت" حکومت و به طور خاص مقوله
ولايت فقيه باشد، بايد گفت که راي و نظر ايشان و همفکرانشان ريشه در انديشه کلامي شيعه درباره نبوت و زعامت پيامبر و امامت امامان دوازده گانه و مهدويت دارد. مي دانيم که عموم مسلمانان از دي رباز بر اين باورند که ولايت و حاکميت به طور مطلق از آن خداوند است و پس از آن به پيامبر انتقال يافته است؛ و در واقع پيامبر هم "شان نبوت" داشته و هم "شان زعامت" و از اين رو حکومت پيامبر در مدينه و اوامر و نواهي سياسي و حکومتي او نيز مانند نبوت، آسماني و خدايي بوده است. پس از پيامبر، به گمان اهل سنت، حکومت از نبوت جدا شده و کار حکومت و زعامت سياسي به مردم واگذار شده و آنان از طريق شورا و اجماع و بيعت به انتخاب حاکم دست مي زنند و حکومت مورد نظر خود را تاسيس مي کنند، و لذا حکومت در اين تفکر تئوکراسي نيست و نوعي دموکراسي است؛هر چند که عملا خلافت سني در طول تاريخ نوعي تئوکراسي بوده است. اما شيعه معتقد است که حق حکومت آسماني پيامبر پس از وي به علي و سپس به "آل علي" از نسل فاطمه منتقل شده، که البته اينان در دوازده تن متعين اند و کم و زياد نخواهد شد. به همين دليل پس از غيبت امام دوازدهم، حق انحصاري و آسماني ولايت و زعامت براي امام غايب محفوظ است
و هر حکومت ديگر ذاتا غاصب حق معصوم است و بدين معنا جائر شمرده مي شود.
اگر بخواهيم با زبان انديشه سياسي سخن بگوييم، مي توانيم بگوييم که اساسا مسئله مشروعيت قدرت، پاسخ به پرسش "اذن تصرف" است که در اديان و از جمله اسلام همواره مطرح بوده است. از آنجا که: 1ـ انسان آزاد آفريده شده و کسي حق گرفتن اين حق و يا محدود کردن آن را ندارد و 2 ـ اداره جامعه و زيست اجتماعي مردم بدون حکومت ممکن نيست و حکومت هم خواه و ناخواه محدود کننده آزادي هاي مردمان است، پرسش اين است که چه کس يا کساني حق دارند در زندگي مردم تصرف کنند و براي بشر قانون بگذارند، و به هر حال بر آنان سيطره و چيرگي پيدا کنند. مسيحيت قرون وسطي [به ويژه پس از سنت اگوستين و طرح "مدينه الهي" او] اين حق را براي پاپ و کليسا قائل بود که البته مي توانست تحت نظارت عاليه اين نهاد نيز محقق شود. اما در دنياي جديد و پس از عرفي شدن کار حکومت و سياست، اين حق يکسره به مردمان داده شد و دموکراسي پديد آمد. اما در اسلام هنوز معضل تئوکراسي يا دموکراسي حل نشده و شرع و عرف چنان در هم آميخته اند که به نظر نمي رسد به زودي قابل تفکيک باشند. چنانکه گفته شد مسلمانان مي گويند اذن تصرف به پيامبر داده شده و شيعه معتقد است خداوند اذن تصرف را منحصرا به پيامبر و پس از آن به دوازده تن واگذار کرده و آنان از طريق نصب و نص شناخته مي شوند. البته بيعت و شورا و اجماع هست، اما فقط براي تحقق عملي حکومت شرعي و الهي امام است و هيچ اثري در مشروعيت حق الهي قدرت امام ندارد. در مشروطيت آيت الله نائيني براي نخستين بار مقوله مشروعيت و مقبوليت را مطرح کرد تا پديده نوين نظام مشروطه و انتخابات و تاسيس پارلمان و مجلس قانونگزاري را توجيه کند و توضيح دهد. در عصر غيبت امام دوازدهم، از قرن چهارم هجري، مسئله "نيابت عامه فقيهان" مطرح شد تا به شکلي خلاء آسماني امام را پر کند که البته حوزه اين نيابت تا ساليان اخير محدود بود و با طرح "ولايت مطلقه فقيه" به وسيله آيت الله خميني و مخصوصا پديده مهم تشکيل جمهوري اسلامي بر بنياد حاکميت انحصاري فقيه، حدود اختيارات نايبان عام به حداکثر خود رسيد. بر اساس اين نظريه، مشروعيت قدرت، يعني حق اذن تصرف، از طريق امام غايب به فقيهان داراي صلاحيت داده شده، و از اين نظر حکومت منحصراً حق آنان است. اما رأي مردم و به اصطلاح مقبوليت و رضايت عمومي نيز نقش دارد و آن نقش نيز در دو مرحله است. يکي با رأي مردم روشن مي شود که در ميان فقيهان جامع الشرايط، کدامين بيشتر مورد اقبال و رضايت مردم است، و ديگر اينکه بدون رضايت و در نتيجه حمايت عموم مردم، حکومت عملا ناممکن است، چنانکه در مورد پيامبر و امام معصوم نيز چنين است. در اين نظريه اعمال زور، در هر حال براي تحقق حکومت مشروع الهي جايز نيست.
مصباح و ولايت فقيه انتصابي
بدين ترتيب مي بينيم که حرف هاي آقاي مصباح، بازگويي همان انديشه کلامي و سياسي ديرين شيعي است و کاملا با تئوري ولايت فقيه انتصابي آيت الله خميني سازگار است. احتمالا برخي سخنان آيت الله خميني در مورد "ميزان راي ملت است" و يا ستايش از مردم و تشويق آنان به مبارزه با رژيم شاه و يا تقويت ولايت فقيه و حمايت بي چون و چرا از حکومت جمهوري اسلامي، سبب شده است عده اي از معتقدان به نظريه ولايت فقيه، و يا ارادتمندان ايشان، گمان کنند مشروعيت با مقبوليت حاصل مي شود. و احتمالا آن دو يکي است. اساساً مگر در طول عمر جمهوري اسلامي، جز نظريه مصباح به اجرا در آمده است؟ مگر مجلس خبرگان رهبري، حق دارد شخصيت غير فقيه را به رهبري انتخاب کند؟ فقيه اين حق را از کجا به دست آورده است؟ جز از طريق نصب [ولو نصب عام] امام زمان؟ بديهي است که ولايت مطلقه و پديده هايي چون "حکم حکومتي" و اعمال قدرت فرا قانوني رهبري و نظارت استصوابي شوراي نگهبان به نمايندگي از ولي فقيه بر تمام انتخابات مردم و .... جز بر بنياد ولايت الهي، يعني مشروعيت آسماني قدرت قابل توضيح نيست. به گمان من سخنان آقاي مصباح روشن است، اما دقيقا نمي دانم دموکرات هاي معتقد به ولايت فقيه [آن هم از نوع مطلقه اش] و ارادتمندان رهبر فقيد انقلاب چه مي گويند و چگونه مي خواهند بين ولايت انتصابي فقيه و اختيارات نامحدود شرعي مقام ولايت با دموکراسي و حقوق بشر و مفهوم نوين ملت ـ دولت سازگاري ايجاد کنند و با چه مبنايي ادعا مي کنند که مشروعيت و مقبوليت يکي است و مشروعيت از طريق مقبوليت حاصل مي شود.
به نظر مي رسد تئوکراسي، آن گونه که در تاريخ ديده شده است، و دموکراسي، باز چنان که در دنيا رايج است، هرگز قابل جمع نيستند، مگر آنکه بگوييم "يدالله مع الجماعه" يعني اجماع مردم و رأي و انتخاب جامعه الزاما همان مشيت خداست و رضايت خداوندي را در پي دارد و حداقل خداوند مردم را به دليل انتخاب هايشان [ولو نادرست] مجازات نخواهد کرد. دموکرات هاي مسلمان بايد مباني کلامي را مورد پرسش قرار دهند تا گرفتار تناقض نشوند و گرنه سطح بحث و مناقشه کنوني، بي
حاصل است و جز سرگرمي فايده اي ندارد. البته بحث جدي و علمي نيز فضاي مساعد و غيرسياسي مي طلبد که فعلا چندان فراهم نيست.
گرايش هاي حوزه قم
ويژگي هاي جريان مصباح چيست و زمينه هاي رشد آن کدام است؟در يک طبقه بندي کلي مي توان گفت که در حوزه قم [و به طور کلي در تمام حوزه هاي علمي شيعي] سه گرايش عمده وجود دارد: 1 ـ سنت گرايان غير سياسي، 2 ـ سنت گرايان سياسي بنياد گرا و 3 ـ سنت گرايان سياسي نوگرا. سنت گرايان غير سياسي هنوز هم به لحاظ عددي اکثريت حوزويان را تشکيل مي دهند. اينان در مجموع به همان عقايد سنتي و فرهنگ ديرين شيعي و آراي کلامي پيشين شيعي وفادارند و دين و سياست را جدا مي دانند و در کار سياست و حکومت دخالت نمي کنند و هيچ حکومتي را در عصر غيبت مشروع [شرعي] نمي دانند و از منظر کاملا سنتي و فقهي پاره اي از افکار حاکم بر جمهوري اسلامي و شماري از قوانين و مقررات جاري حکومتي را نادرست و ضد شريعت مي شمارند. اينان غالبا در دوران پيش از انقلاب نيز سياسي نبودند و شماري در سال انقلاب فعال شدند، ولي عموماً پس از آن انزوا اختيار کرده و به همان کارهاي سنتي خود مشغول شدند. البته اين شمار حوزويان، مانند گذشتگان در قبال مسائل سياسي و حکومتي سکوت پيشه کرده و در واقع راه مماشات را اختيار کرده و دغدغه هاي اصلي آنان، حفظ حوزه ها به شکل مستقل و نيز ترويج معارف ديني است. سنت گرايان سياسي بنيادگرا [ در دو شاخه معتدل و افراطي] غالبا همان انقلابيون گذشته و شماري از فرصت طلبان بعدي هستند که امروز حول تئوري ولايت فقيه و نظام سياسي جمهوري اسلامي حضور دارند، و به دليل برخورداري انحصاري از قدرت سياسي و اقتصادي و تبليغاتي، اکثريت را تحت الشعاع قرار داده و عملا سخنگوي اسلام شده و در انديشه استقرار يک حکومت تمام عيار مذهبي [فقهي] هستند. سنت گرايان سياسي نوگرا، شاخه انشعابي همان بنيادگرايان هستند که در ده سال اخير از آنان فاصله گرفته و به نوگرايي متمايل شده و مي کوشند تفسير نوگرايانه تر و سازگارتر با دموکراسي و حقوق بشر و به طور کلي با مقتضيات عصر جديد ارائه دهند. اينان مي کوشند ولايت فقيه را با دموکراسي هماهنگ کنند و حداقل اختيارات رهبري را در چهارچوب قانون محدود سازند. به طور نمادين مي توان "جامعه مدرسين حوزه علميه قم" را در قم و "جامعه روحانيت مبارز تهران" را در تهران از نهادهاي شاخص بنيادگرايان دانست و "مجمع مدرسين و محققين حوزه علميه قم" را در قم و "مجمع روحانيون مبارز تهران" را در تهران از نهادهاي شناخته شده نوگرايان به شمار آورد.
مصباح: سخنگوي جريان بنيادگرا
اما روشن است که آقاي مصباح يزدي و شاگردان و حلقه پيروان و نهادهاي مهم وابسته به ايشان، در قلمرو سنت گرايان سياسي بنيادگرا و افراطي قرار دارند. اينان عموما در ساليان پس از انقلاب، به ويژه پس از در گذشت رهبر انقلاب، رشد کرده و داراي امکانات گسترده مالي و سياسي و فرهنگي شده اند. مؤلفه هاي فکري بنيادين اينان را مي توان چنين بر شمرد: 1 ـ اعتقاد به حکومت انحصاري روحانيان در عصر غيبت، 2 ـ اعتقاد به مشروعيت ديني و آسماني قدرت و لاجرم نفي کامل دموکراسي و مباني و لوازم جمهوري به معناي مدرن آن [ملت ـ دولت]، 3 ـ اعتقاد به زعامت فکري کامل روحانيت در حوزه دين و جامعه و سياست [اسلام به علاوه روحانيت]، 4 ـ مخالفت با هر نوع نوانديشي و تجديد نظر طلبي در حوزه انديشه ديني و در نتيجه دشمني عميق با جريان روشنفکري و نوانديش اسلامي معاصر. آقاي مصباح به عنوان شاخص و سخنگوي اين جريان همواره به عنوان چهره نامدار ضديت با نوانديشي و روشنفکري شناخته شده است. اين جريان گرچه در مقام نظر، اعمال زور را در مقطع تاسيس حکومت نفي مي کند و راي مردم را براي احراز مقبوليت ولايت فقيه و عملي شدن نظام سياسي مي پذيرد، اما از حفظ قدرت به هر شکل دفاع مي کند و براي بقا در جايگاه قدرت، اعمال هر نوع خشونت تحت عنوان حفظ قدرت الهي و اجراي کامل و بي چون و چراي شريعت را مجاز، بلکه واجب، مي شمارد. از اين رو آقاي خاتمي، رئيس جمهور پيشين، آقاي مصباح را به درستي "تئوريسين خشونت" و "تقديس کننده خشونت" لقب داد.
و اما زمينه هاي رشد اين جريان. در فضاي انقلاب و حتي در دهه شصت، به رغم رواج خشونت و جنگ و ترور، هنوز آموزه هاي آزادي و عدالت و دموکراسي کم و بيش رواج داشت و آيت الله خميني نيز در مقاطعي آرمان هاي عصر انقلاب را به يادها مي آورد، و تلاش مي شد به نوعي بين نظام شرعي ولايت فقيه و آراي مردم و انتخابات و رضايت مردم پيوند بخورد. به ويژه رهبر فقيد انقلاب با درايت ويژه خود از نفوذ جريان هاي غير انقلابي و ناسازگار با افکارشان در ساختار قدرت جلوگيري مي کردند. اما پس از پايان جنگ و درگذشت رهبر انقلاب، روند تحولات به سويي رفت که آرمان هاي انقلاب و آموزه هاي مترقي انقلاب کم رنگ شد و به تدريج از بعد دموکراتيک نظام کاسته شد و اصول دموکراتيک قانون اساسي در نظر و عمل فراموش شد؛ و در مقابل بعد شرعي و تئوکراتيک حکومت تقويت گشت و شريعت محوري، از موضع افراطي و بنيادگرايانه آن در دستور کار قرار گرفت. در واقع آموزه هاي مدرن و عصر جمهوري رنگ باخت و افکار مادون مدرن و ماقبل جمهوري، چيرگي پيدا کرد. در اين سال ها انديشه هاي شبه فلسفي غرب ستيزانه از نوع احمد فرديد نيز به ياري آمد و بر خشونت گرايي سنتي دامن زد. منافع طبقاتي و صنفي نيز قدرت يافت و کوشيد در ساختار قدرت جايي براي خود پيدا کند. هوشمندي لازم نيز وجود نداشت تا از چيرگي اين جريان جلوگيري کند. به ويژه سرکوبي
جريان هاي انقلابي دموکرات و حتي وفاداران به نظام [از جمله آيت الله العظمي منتظري] نيز راه نفوذ و چيرگي افراطيون را هموار کرد.
آ
يا اين جريان از آغاز در انقلاب اسلامي، نقشي داشته است؟
آقاي مصباح در اوايل نهضت روحانيت و به طور مشخص تا سال هاي 1345 ـ 1344 سياسي بود و با آيت الله خميني و ديگر روحانيان مبارز همراهي کرد، اما پس از آن از سياست و مبارزه فاصله گرفت، و بيشتر به کارهاي علمي حوزوي و فعاليت فرهنگي و تبليغي ديني اهتمام داشت. در سالياني که من در قم بودم [ 44 تا 58 ] به ياد ندارم که آقاي مصباح سخني سياسي گفته باشد و يا در عمل انقلابي و مبارزاتي مشارکتي داشته باشد و طلاب مبارز، آقاي مصباح را فردي غيرمبارز مي شناختند. به روايت آقايان هاشمي و کروبي، در اين دوان حتي آقاي مصباح از موضع دفاع از انديشه سنتي شيعي مبني بر حرمت هر نوع مبارزه با حکومت ها و تشکيل حکومت شرعي در عصر غيبت، با مبارزه و مبارزان مخالف بوده است. از اواخر دهه چهل و اوايل دهه پنجاه آقاي مصباح در قم جهاد اکبر خود را با شريعتي به عنوان نماد اسلام روشنفکري و انقلابي آغاز کرد و هيچ مانعي سد راه وي نشد. حتي مصلحت انديشي هاي کساني چون دکتر بهشتي نيز او را به انعطاف وادار نکرد. در اواخر تهاجم فرهنگي خود را بر ضد مارکسيست ها و مجاهدين شدت داد. در ساليان پس از انقلاب، وي نه چندان تمايلي به مشارکت در قدرت سياسي داشت و نه شرايط براي او آماده بود و نه رهبري به آدم هايي چون ايشان ميدان مي داد، و لذا آقاي مصباح چندان منزلتي نيافت. اما از سال هاي 68 ـ 67 زماني که آقاي دکتر سروش رويکرد انتقادي خود را به معارف سنتي و حوزوي آغاز کرد، مصباح بار ديگر با تمام توان و امکانات حوزوي و حکومتي به ميدان آمد و به نقد غالبا تخريبي دکتر سروش اهتمام کرد. هنوز مبارزه با سروش در اوج بود که آقاي خاتمي به رياست جمهوري برگزيده شد و گفتار و گفتمان اصلاح طلبي، يعني محصول همان نوگرايي وفادار به سنت رايج گشت و آقاي مصباح باز به مقابله با آن برخاست. البته روشن است که انتقاد و نقد علمي نه تنها عيب نيست که حسن و طبعا مورد اقبال هر روشنفکري است، اما "پديده مصباح يزدي" چيزي به مراتب فراتر از يک نقد علمي است. وي کاملا از موضع خشونت ورزي و حذف و تکفير و حتي گاه، تلويحا با فتواي قتل و ترور با دگر انديشانش برخورد مي کند و لذا جريان ايشان يک جريان ضد علمي و ضد فرهنگي و کاملا سياسي است و خطر دقيقا از همين جا است. اگر واقعا نظام سياسي و ارباب قدرت تدبيري براي مهار اين جريان نينديشند، در آينده حتي نظام را نيز دچار آسيب و مشکل خواهد کرد. به هر حال بزرگ ترين تخصص آقاي مصباح در حدود چهار دهه دشمني عميق، تحت پوشش کار فرهنگي، با روشنفکران مسلمان است.
علت رابطه مريد و مرادي بين آقاي مصباح و دولتيان امروزي چيست؟با توضيحاتي که پيش از اين دادم، رابطه مريد و مرادي اين دو جريان آشکار و طبيعي است. اساساً در پانزده سال اخير آقاي مصباح تئوريسين اصلي جريان بنيادگراي افراطي بوده است. در انتخابات رياست جمهوري اخير، به هر تدبير، آقاي محمود احمدي نژاد برنده انتخابات اعلام شد. شواهد نشان مي دهد که مريدان و پيروان فکري آقاي مصباح در انتخاب آقاي احمدي نژاد نقش موثر داشتند. بنابراين هم بايد وظيفه شناسي کرد و سپاس گفت و هم انصافاً اين مجموعه نظريه پردازي شناخته شده تر و تواناتر از آقاي مصباح ندارد.
آيا روند حوادث در کشور ما صرفاً با توضيح جريان مصباح يزدي قابل تبيين است؟واقعيت اين است که نبايد درباره آقاي مصباح و يا نفوذ ايشان و جريان وي مبالغه کرد. ايشان در حوزه بزرگ قم، جرياني محدود و کم اثر است و هنوز هم در ساختار قدرت و در ميان دولتمردان و مديران عالي و داني جمهوري اسلامي فاقد اکثريت است و جريان سنتي معتدل قطعا تا آخر مسير با او همگام و همراه نخواهد بود. به ويژه اگر روند اصلاح طلبي در درون حکومت به پيش برود، اين جريان کاملا منزوي خواهد شد. اکنون نيز به دليل حمايت هاي مادي و معنوي ويژه اي قادر است ادامه حيات بدهد. مسائل و معضلات در مملکت ما و در نظام سياسي کنوني، پيچيده تر و عميق تر و تاريخي تر از آن است که فکر کنيم با افشاي اين جريان و حتي محو آن کامياب شده ايم و مشکلات حل شده است. در بعد نظري، مشکل اصلي فرهنگ کهن ايراني و بعدها اسلامي و شيعي است که بدون پالايش و نقادي و بازسازي بر تمام حيات فکري و اجتماعي و سياسي ما چيره شده و اجتهاد واقعي [در اصول و فروع] از حوزه هاي علمي ما رخت بر بسته و يا به حداقل رسيده است. در بعد اجرايي و سياسي نيز، مشکل اصلي فقدان دموکراسي و حاکميت ملي و حتي فقدان امنيت مدني لازم براي بحث و گفت و گو است.
نگاه به گذشته
آيا شما در انقلاب اسلامي حضور داشتيد؟ از انقلاب چه مي خواستيد؟ به چه رسيديد؟انقلاب را نمي توان در چند جمله توضيح داد. من از سال 1340 به مبارزه پيوستم و تا آخرين روز نيز به فعاليت سياسي ادامه دادم و دوبار نيز بازداشت شدم. واقعيت اين است که بسياري از مفاهيم و اصول مانند آزادي، عدالت، دموکراسي، حقوق بشر، حاکميت ملي ... در آن زمان يا اساسا براي من و امثال من مطرح نبودند و يا از اولويت برخوردار نبودند و يا تفسير درست و روشني از آنها نداشتيم. در عين حال دو اصل بنيادين "آزادي" و "عدالت" در انديشه ما برجسته بود که البته آن دو را در پرتو اسلام انقلابي و نوگرا، با شاخصيت آيت الله خميني و حنيف نژاد و شريعتي و بازرگان و تا حدودي مطهري مي خواستيم [قابل ذکر اينکه در آن زمان تفاوت بنياديني بين آنان نمي ديديم]. اما آزادي و عدالت، اهدافي چون نفي استبداد و استثمار و استعمار را شامل مي شد و آزادي هاي فکري، اجتماعي، مدني، سياسي و... را در بر مي گرفت. پس از انقلاب اين مفاهيم گسترده تر شد و عمق بيشتري پيدا کرد. اکنون با حسرت به گذشته نگاه مي کنم و مي بينم آزادي و عدالت را، به ويژه به گونه اي که اکنون ما مي فهميم، به دست نياورده ايم و هنوز حتي در آغاز راه هم نيستيم، چرا که بسياري از بديهيات عصر انقلاب و محکمات همين جمهوري اسلامي و قانون اساسي، نه تنها در عمل ناکام بوده، بلکه در نظر هم به وسيله کساني چون آقاي مصباح يزدي و بسياري ديگر انکار مي شود.
آيا هرگز از انقلاب اسلامي، احساس دل چرکيني پيدا کرده ايد؟هرگز از انقلاب و مشارکت اندک خود در مبارزات ضد استبدادي پشمان نيستم. انقلاب حادثه اي بزرگ بود که به ضرورت رخ داد و تجربه انقلاب و جمهوري اسلامي سرمايه پر ارزشي براي نسل انقلاب و نسل دوم و نسل هاي آينده است تا بتوانند با آگاهي و بصيرت "راه دشوار آزادي" را طي کنند. اما از جمهوري اسلامي و اغلب رهبران آن از آغاز تاکنون، شديداً دل چرکينم، چرا که آنان را در ناکامي ها و انحراف هاي ساليان پس از انقلاب مسئول مي دانم. اگر اندکي معقول تر و عادلانه تر عمل کرده بودند، ما امروز از نظر آزادي و عدالت و توسعه و علم و تمدن وضعيت بهتري داشتيم. حتي آنان آقاي خاتمي و دوران او را هم قدر ندانستند و يک فرصت تاريخي ديگر از دست رفت. به هر حال من در اين نظام اسلامي زنداني شدم و صرفاً به خاطر عقيده و ابراز عقيده حکم اعدام گرفتم [حادثه اي که در رژيم پهلوي هر گز اتفاق نيفتاد] و بعد چهار سال و نيم را در زندان گذراندم.؛ اما جمهوري اسلامي را با حادثه تاريخي
انقلاب 57 يکي نمي دانم.
برخي معتقدند اولين بار که گذاشتيم اصول، چه اخلاقي و چه سياسي، زير پا گذاشته شود، پايه هاي زير پاگذاشتن اصول، حتي در حق دوستان انقلاب، را ريختيم. با اين
نظر موافقيد؟ اگر پاسخ مثبت است، لطفا به اولين اصولي از اين دست که ناديده گرفته شد، اشاره بفرماييد.با اين نظر موافقم و معتقدم که از همان آغاز سنگ بناي ساختمان جمهوري کج نهاده شد. شايد بتوان گفت نخستين نقض اصول، ترکيب "شوراي انقلاب" بود که اولاً يک جريان و حداکثر از دو جريان اسلامي در آن حضور داشتند و نمايندگان نيروهاي اجتماعي غايب بودند و ثانياً بسياري از انقلابيون شناخته شده به همکاري دعوت نشده بودند، و اين بي اعتنايي به مفهوم واقعي شورا سبب شد تا عده اي خود را غير خودي و حتي مطرود و محکوم بدانند و راه منازعه در پيش بگيرند. گام بعدي اين بود که سازمان چريک هاي فدايي و سازمان مجاهدين خلق خواستند در اوايل اسفند 58 به ديدار رهبري بروند، اما دريغ شد. گام سوم که از جهت حقوقي مهم تر بود، اعدام بدون محاکمه و يا محاکمه چند دقيقه اي و غير علني سران رژيم است که واقعا اشتباه بزرگ بود و همان سيستم و روش بعدها درباره ديگران نيز عمل شد. سخن در مجرم بودن يا نبودن آنان نيست، سخن در روش است. حتي امروز امريکا و متحدانش صدام حسين را با تمام جناياتش محاکمه مي کند و اين اولين اصل حقوقي و عدالت و آزادي است. گام چهارم حذف مجلس موسسان و تشکيل مجلس محدود تدوين قانون اساسي بود و گام هاي ديگر.
از قاطعيت تا قاتليت
در اين ارتباط جايي هست که شخص خود را مورد سئوال قرار داده باشيد؟ کجا؟واقعيت اين است که من در آن زمان [مانند حالا] کاره اي نبودم تا فکر و عمل من درست يا غلط، اثرگذار باشد. اما بايد اعتراف کرد که مسئوليت حوادث تلخ بعدي، فقط با روحانيان و حاکمان نيست. بسياري از انقلابيون چپ و راست و مذهبي و غير مذهبي در انحرافات و خشونت ها نقش داشتند و به ويژه طرح مسئله "ليبراليسم" و "ليبرال" و حتي "ميانه روي" به مثابه فحش و سازشکاري به وسيله چپگراهاي خارج از حکومت در سال 58 به متن انقلابيون حکومتي راه يافت و اينان بودند که پيوسته خواهان "قاطعيت انقلابي" بودند و اين قاطعيت به "قاتليت" کشيده شد. من به عنوان يک طلبه انقلابي در چند مورد خود را مورد سئوال قرار مي دهم: 1 ـ متأسفم که چرا بسياري از افکار و عقايد رهبران را درست نفهميده بودم، 2 ـ چرا با اعدام هاي بي محاکمه اوليه موافق بودم و آينده را تشخيص ندادم [اگر چه پس از ورود به مجلس اول متوجه ماجرا شدم و از انديشه افراطي فاصله گرفتم و حتي کوشيدم به شکلي جبران کنم] 3 ـ چرا در مجلس اول زماني که پيشنهاد شد عنوان "مجلس شوراي ملي" حذف شود و به جاي آن "مجلس شوراي اسلامي" گذاشته شود، به آن رأي مثبت دادم و حال آنکه اين کار نقض آشکار قانون اساسي بود و مجلس حق نداشت حتي يک جمله قانون اساسي را تغيير دهد.
کنفرانس برلين
پشت داستان کنفرانس برلين چه بود؟ برخي مي گويند اين کنفرانس جلوه بارزي از ائتلاف نيروهاي مختلف فکري جامعه بود و به همين جهت با آن برخورد تندي شد. موافقيد؟در اين سال ها متأسفانه رسانه ها و مقامات سياسي و قضايي جمهوري اسلامي عمدتاً يک طرفه و با تحريف و حتي دروغ و تهمت از ماجراي کنفرانس برلين و متهمان آن سخن گفته اند و تقريبا هيچ گزارش بي طرفانه و جامعي در سطح عموم از آن حادثه ارائه نشده است. گر چه حقيقت آن بر آگاهان کم و بيش آشکار است. واقعيت اين است که ماجرا ساده بود. هفده نفر از چهره هاي شناخته شده فرهنگي و سياسي کشور به کنفرانسي در آلمان دعوت شدند که درباره اوضاع جاري کشور و پيشرفت اصلاحات و آينده آن سخن بگويند و فضاي عمومي اروپا، و به ويژه آلمان را که پس از ماجراي ميکونوس شديدا عليه ايران بود، تعديل کنند و به بهبود روابط اروپا و آلمان با ايران کمک شود و به ويژه آقاي خاتمي در شرايط مساعدتري به آلمان سفر کند. اين کار انجام شد و به گمان ما به نفع ايران و دولت اصلاحات بود. اما عده اي از خشونت طلبان، که اساساً بقاي خود را در جنگ و خشونت مي دانند، تثبيت دولت خاتمي و برنامه اصلاحات را به زيان خود مي ديدند و از اين جهت کوشيدند تا با فاشيستي ترين شکل، جلسات را به آشوب بکشانند و کنفرانس برگزار نشود. پس از آن جريان راست افراطي در ايران نيز، که از قضا در بحران و خشونت زيست مي کند، کوشيد از آب گل آلود ماهي بگيرد و دست به هر کاري زد تا با برخي از سخنرانان کنفرانس تسويه حساب کند؛ و گرنه هيچ خلافي صورت نگرفته بود و هيچ توطئه اي نيز رخ نداده بود. چنان که در نهايت ديديم که اتهام توطئه و براندازي حذف شد و اکثر متهمان تبرئه شدند و چند نفري نيز به شش ماه حبس يا جريمه نقدي محکوم شدند، و فقط من حکم اعدام گرفتم که البته آن نيز نقض شد. و اکبر گنجي هنوز هم گرفتار است.
من تحليل شما را هم قبول دارم و فکر مي کنم دو ائتلاف عملي، اقتدارگرايان را به هراس افکند. يکي ائتلاف نيروهاي مختلف فکري و سياسي داخل کشور و به ويژه نزديکي اصلاح طلبان حکومتي و اوپوزيسيون، و ديگر نزديکي و اتحاد عملي نيروهاي سياسي و فرهنگي منتقد داخل با نيروهاي اصلاح طلب خارج از کشور. البته من اين ماجرا و حساسيت را در بازجويي ها دريافتم و گرنه در آلمان و پاريس چندان متوجه آن نبودم و اساسا در آن زمان در انديشه ما ايجاد چنين ائتلاف هايي وجود نداشت. در عين حال بر اين باورم که مسئله برخورد با کنفرانس برلين، بيشتر مقدمه سازي براي بستن فله اي مطبوعات و دستگيري روزنامه نگاران و تشکيل نشدن مجلس ششم و مهار دولت و اصلاح طلبان بود.
دوران زندان
مهم ترين چيزهايي که از دوران زندان به يادتان مانده چيست؟زندان انفرادي، بازجويي ها، کيفرخواست و مراحل دادگاه در دادگاه ويژه روحانيت و احکام نا عادلانه و غير قابل تصور مهم ترين خاطرات دوران زندان است که در عين حال عبرت آموز نيز هست. يک هفته در اوين و صد روز در زندان عشرت آباد [زندان دادگاه انقلاب] در سلول انفرادي محبوس بودم. حبس در حبس دادگاه انقلاب در ارتباط با دستگيري ها و اتهامات دوستان ملي ـ مذهبي بود. رنجي که در اين دوران تحمل کردم، هر گز از خاطرم نخواهد رفت. در يک جمع بندي مي توانم بگويم که تجربه و مشاهدات دوره زندان برمن آشکار کرد که شکارچيان اهل قلم و سياست نه چندان تقيدي به معيارها و احکام مسلم شرعي و فقهي [يعني همان فقه سنتي] دارند و نه چندان اعتقادي به قانون و عدالت. آنچه براي اينان مهم است بقا و حفظ قدرت و موقعيت است. در زندان دريافتم که قانون چقدر خوب است و چرا ملکم خان نام نشريه خود را "قانون" گذاشته بود و چرا مستشار الدوله حل تمام مشکلات را در "يک کلمه" يعني قانون مي دانست و چرا مردم و علماي مشروطه "عدالتخانه" مي خواستند. حوادث زندان و احکام دادگاه ها مرا در حقانيت را هم و پيگيري پروژه اصلاحات راسخ تر کرد و برايم مسلم شد که مبارزه براي عدالت و آزادي و قانون و دموکراسي و حقوق بشر مبرم ترين وظيفه هر شهروند ايراني است. گرچه بيش از زندان، مدافع ستمديدگان بودم اما در اين دوران خود ستم را تجربه کردم و به تجربه دريافتم که تحمل ستم چقدر تلخ و سخت است و بايد از حقوق طبيعي شهروندي همه دفاع کرد و با ستم مقابله کرد، و اين نمي شود مگر با اجماع و ياري تمام آزاديخواهان و عدالت طلبان و در نهايت با يک عزم و اجماع ملي.
منبر ومحراب و آخوندي
ف
اصله حجت السلام يوسفي اشکوري با آقاي يوسفي اشکوري چقدر است؟ اصولا فاصله اي هست؟بين وضعيت فعلي و گذشته ام، فاصله اي قابل ذکر نمي بينم.، جز آنکه به عدالت و آزادي معتقدتر شده ام و ماهيت اقتدارگرايان قانون ستيز را به خوبي دريافته ام. من هرگز خود را روحاني به معناي رايج و شناخته شده آن نمي دانستم و از اين رو "آخوندي" نمي کردم و لباس روحاني برايم ابزار نام و نان نبوده و مسجد و منبر و محراب نداشته ام. اگر هم در لباس روحاني بوده ام، از ساليان پيش از انقلاب صرفاً به دليل تحصيلات حوزوي و به خاطر وسيله ارتباط با مردم بوده است . اکنون هم همان کارهايم يعني گفتن و نوشتن در حوزه انديشه اسلامي را پي مي گيرم و مانعي نيست. در واقع اکنون ظاهر غلط اندازم اصلاح شده و احساس رهايي مي کنم و مي گويم "عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد."
آقاي يوسفي اشکوري نگران چه چيزهايي است؟ حجت السلام يوسفي اشکوري چه نگراني هايي داشت؟گفتم که ماهيت گذشته ام تغييري نکرده و خط فکري و سياسي و اجتماعي ام دچار انحراف و حتي توقف نشده است و از اين رو دغدغه هايم همانند گذشته است. دغدغه هايم همواره آزادي مردم و آگاهي توده و تحقق عدالت و دموکراسي و پيشرفت در جامعه، در پرتو دين ورزي آگاهانه و عارفانه و اخلاق عاشقانه بوده است و در شرايط فعلي بيش از گذشته نگران از دست رفتن بيشتر اين آرمان ها و ارزش ها هستم و حتي به نظر مي رسد بافته هاي هشت ساله دوران اصلاحات نيز در حال پنبه شدن است.
فرداي ايران را ـ با توجه به مجموعه اي که هويت ايران را تشکيل مي دهد ـ چگونه مي بينيد؟متاسفانه اوضاع و احوال جهان نگران کننده است و جهان اسلام با سردمداري بنيادگرايان به شکل جاهلانه اي به ستيز نامعقول و بي ثمر با جهان و غرب برخاسته است و به هر حال هويت ملي و ديني ما سخت در مخاطره قرار گرفته و حتي استقلال سياسي و تماميت ارضي ايران عزيز ما نيز آسيب پذير شده است. عقلانيت و تدبير لازم نيز در سکانداران کشتي سياست کمتر ديده مي شود. با اين وجود فکر مي کنم اگر حوادث غيرمتعارفي در جهان و ايران رخ ندهد، و روند تحولات مانند گذشته پيش برود، مي توان به آينده ايران اميدوار بود. در کنفرانس برلين، در اوج اصلاح طلبي [فروردين ماه 79] گفتم "آينده ايران روشن است" و اکنون در نهايت محافظه کاري و اقتدارگرايي هم مي گويم "آينده ايران روشن است". من به سخن هگل باور دارم که سير تاريخ به سوي آگاهي و عقل و آزادي است. جهان ما با تمام اشکالاتش در مجموع انساني تر و عادلانه تر از گذشته است. کوشش هاي عدالت طلبانه و آزاديخواهانه ملت ايران در طول يک قرن، به رغم تمام ناکامي ها، دستاوردهاي بسيار مهمي داشته است. انقلاب ايران تغييرات مهمي در ساختار قدرت و جامعه و نهاد دين و فرهنگ پديد آورده است. در دوران هشت ساله اصلاحات، اقدامات مفيد و مثبتي در جهت تعميق آگاهي و فرهنگ سازي دموکراتيک و نهاد سازي مدني صورت گرفته است. آگاهان مي دانند که در کشور ما همواره بين افکار و فرهنگ اکثريت مردم با فرهنگ حاکم و رسمي و جاري در رسانه هاي دولتي تفاوت عميق و حتي تعارض جدي وجود دارد. اکنون اکثريت مردم ايران همان هستند که به آقاي خاتمي رأي دادند و مطالبات خود را چند بار اعلام کردند و دستاوردهاي صد سال مبارزه، تا حدود زيادي در عمق جامعه و به ويژه در طبقه متوسط و بالاتر از متوسط و نخبگان چنان ريشه دوانده است که نه جاي انکار دارد و نه امکان ريشه کن کردن آن است. بالاخره حق مي ماند، و اکثريت انديشه و پروژه خود را پيش مي برد و اقليت يا همراه مي شود و يا حذف خواهد شد. البته اين توفيق در گرو عمل مجموعه اصلاح طلبان واقعي و جدي و دموکرات و معتقد به حقوق بشر است که احتمالا در آينده شاهد حرکت ملي اصلاح طلبانه و در واقع شاهد يک عزم ملي نوين خواهيم بود.
دریافت با ایمیل
برای دریافت روزانه‌ی مطالب روز آدرس ایمیل‌تان را وارد کنید:
-->

هیچ نظری موجود نیست: