Translate

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۳

خشونت علیه زنان ناراضی در داخل تشکیلات رجوی


نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم (1)



خشونت علیه زنان ناراضی در داخل تشکیلات رجوی
پ. ر –  کانادا
امشب به گذشته ها برگشتم .
 تابستان 68 بود . دوران نقا هت بعد از بارداری دخترم را در پایگاه  "کوت"  مجاهدین در حوالی بغداد می گذراندم .    با فایزه که باردار بود و در استراحت مطلق بود  .از کارهای جمعی معاف بودیم و وقت صحبت کافی داشتیم چیزی که در تشکیلات مجاهدین یک رویا بود .   از فایزه که از فرماندهان بالای مجاهدین بود ،پرسیدم راستی مریم را ندیدی ؟  فایزه گفت مریم در این پایگاه د رقرنطینه است . خوشحال شدم که خبری در مورد مریم گرفته ام . چند ماهی بود که ذهنم را به عنوان یک زن مشغول کرده بود .
مریم یکی از مسولان قرارگاه حنیف بود . .
 من هم در حنیف بودم تا دوران  بارداریم را بگذرانم .  هر واحدی 4 تا اتاق داشت که اشپزخانه و حمام مشترک داشت . شوهرمریم  مسول خرید حنیف و از بچه های جنوب ایران بود . مریم سرزده وارد اتاق محمد حیاتی ( سیاوش ) شده بود و محمد حیاتی را درحالتی ( برخلاف اصول انقلاب ایدیولوژیک وارتباط جنسی ) ، یکی از فرماندهان زن می بیند .   مریم بطور علنی در پایگاه از رفتار ان دو فرمانده صحبت و انتقاد می کند.
 هیچ وقت یادم نمی رود  ـآن روز خیلی گرمی در ماه جون بغداد بود . گرمای خرما پزان عراق . 
 صدای کتک خوردن مریم از اتاق بغلی آمد .     صدای ضجه مریم دل خراش بود ..  مریم مدام کتک می خورد و شوهرش فریاد می زد :
  "جنده  خانم " ، " پتیاره  ". تو  نباید از موقعیتی که در سازمان بتو دادند سو استفاده می کردی ؟
 چرا بدون اجازه به اتاق سیاوش ( محمد حیاتی )  وارد شدی ؟
 بتو چه مربوطه که سیاوش با چه خواهری روی هم ریخته است ؟
 چرا نامه هاشو خوندی ؟ چرا گزارشاتش را خوندی ؟
 مریم التماس می کرد منو نزن
 – داری اشتباه می کنی .
 بذار بگم چی شده ؟
 صدای شرق و شورق سیلی ها بر سرو صورت و بدن مریم  را می شنیدم .  دلم می خواست که بروم و نگذارم مریم کتک بیشتری بخورد. 
 ولی به ما یاد داده بودند که در اموری که به ما ربط ندارد دخالت نکنیم حتی اگر کسی دارد می میرد .
 این یک دستور تشکیلاتی بود .  
  یک ساعت و یک ساعت و نیم طول کشید . شوهر مریم اتاق را قفل کرد و مریم را در همان حال رها کرد  و رفت .
   بعد از ان روز  دیگرمریم را ندیده بودم .  حالا خوشحال بودم که خبری ازش می شنیدم .
2-
فایزه همسر جهانگیر( کاظم )  بود که د رفروغ جاودان کشته شد ه بود  . آنها ا زامریکا به اشرف آمده بودند .   فایزه مادر الهام کیامنش بود که آرش صامتی  بخاطر اینکه دوستش داشت از آمریکا به عراق امد تا با هم باشند ولی سازمان اجازه نداد .
آرش صامتی در امریکا که بود عاشق الها م شده بود ولی سازمان الها م را به عراق فرستاد تا آرش هم برای عشقش به عراق برود. آرش  به بخش میلیشای مجاهدین در اشرف پیوست . بعد ها د ر عملیات خمپاره زنی  شهری در تهران مجروح و دستش قطع شد . وی که مجروح شده بود  دستگیر شد .
  فایزه پسری زایید که د رجریان جنگ خلیج فارس به خارج فرستاده شد .   الهام هم  اخیرا از عراق به کانادا برگردانده شد
پایگاه کلاهدوز و اسد و ملیحه
خاطره کتک خوردن مریم.  حس بدی د رمن  به عنوان یک زن مجاهد به جا گذاشته بود ، چندی  نگذشته بود  که به  پایگاه کلاهدوز رفتم .  دوران اخر بارداریم بود . ملیحه دختری بود از شمال،  فکر می کنم اهل رشت بود.
 ملیحه را به اسداله میثمی خواهر زاده مهدی ابریشمچی که هیولایی بود داده بودند .
 ملیحه را از اشرف به کلاهدوز اورده بودند . وی مسول سردخانه سبزیجات و میوه شده بود . مسولیت سازمانی اش  جابجا کردن میوه ها با لباس معمولی و بدون دستکش در سردخانه بود.  . ملیحه  بخاطر محفل زدن ( گفتگوی خارج از تشکیلات  سیاسی مجاهدین )  تحت برخورد قرار گرفته بود و تنبه انضباطی شده بود.
طرفهای ساعت 6 عصر مرداد ماه بود  . برای هواخوری رفته بودم بیرون .  در حال  برگشتن به اتاقم بود که در در راهرو صدای داد وفریاد شنیدم .
ملیحه التماس می کرد که بذار حرف بزنم . اسد می گفت پست کثیف/ بی حیا /پتیاره/ تو پست تر ازاون هستی که از خواهر مریم انتقاد کنی .
بهجت داشت می امد . از مسولین پایگاه بود . سریع رفتم آشپزخانه .  اگر مرا می دید می رفتم زیر سوال برای جاسوسی .
بهجت هم التماس های ملیحه را شنید و رفت.
نیم ساعت فحاشی و کتک زدنها ادامه داشت تااینکه اسد رفت .  جرئت نکردم برم حال ملیحه را بپرسم .
فردا ملیحه را دیدم . پرسیدم  ملیجه چی شده ؟  گفت : چیزی نبود. 
 دستش را بسته . زیر چشمانش باد کرده بود . گفت از پله ها افتادم پایین. 
 اسد همچنان سرمسولیت ماند و این روزها هم در تلویزیون مجاهد درس و بحث ایدئولوژی میکند .  نمی دانم ملیحه در چه وضعی است . ایا  این نوشته  را می خواند ..  
  درمانده بودم . دلم می سوخت .
این فرماندهان مجاهدین چه زن و چه مرد حالم بهم می خورد  . دلم برای خودم و زنها می سوخت . 
 الان که این ها را دارم می نویسم احساس بدی به من دست می دهد که چرا نرفتم به  ملیحه بگویم : من شنیدم  اسدلله چه گفت .   شاید ملیحه هم از ترس گزارش من چیزی نمی گفت . شاید باید گزارش می نوشتم ولی تجربه نشان می داد که گزارش نوشتن یعنی بردن خودت زیر سوال .  
بعداز 22 سال از ان زمان می گذرد.  شایدها و با یدهای  زیادی  برایم بدون جواب مانده است . سوالات اساسی  برای یک زن جوانی که همراه با همسرش  جانش را برکف دست می گیرد .  از ایران خارج می شود  و به مجاهدین  می پیوندد،   تا اینده بهتری و برابری برای زنان کشورم ایران،  داشته باشم .
.   الان که این خاطرات را می نویسم  درعین حالی که خوشحالم که دخترم و خودم و زنهای دیگر در کانادا در  کشوری زندگی می کنیم که زن  ها حق انتخاب دارند  ولی نگران همرزمان زن سابق خودم هستم و زنان کشور خودم که حق انتخاب ندارند .  
و این خاطره های تلخ زنان مجاهد ادامه دارد .

زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت
حنجره جوی آب را
 
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد
 
سهراب سپهری



هیچ نظری موجود نیست: