نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن
باشم (1)
خشونت علیه زنان ناراضی در داخل تشکیلات رجوی
پ. ر –
کانادا
امشب به گذشته ها برگشتم .
تابستان 68 بود . دوران نقا هت بعد از بارداری دخترم را در پایگاه "کوت" مجاهدین در حوالی بغداد می گذراندم . با فایزه که باردار بود و در استراحت مطلق بود .از کارهای جمعی معاف بودیم و وقت صحبت کافی داشتیم چیزی که در تشکیلات مجاهدین یک رویا بود . از فایزه که از فرماندهان بالای مجاهدین بود ،پرسیدم راستی مریم را ندیدی ؟ فایزه گفت مریم در این پایگاه د رقرنطینه است . خوشحال شدم که خبری در مورد مریم گرفته ام . چند ماهی بود که ذهنم را به عنوان یک زن مشغول کرده بود .
تابستان 68 بود . دوران نقا هت بعد از بارداری دخترم را در پایگاه "کوت" مجاهدین در حوالی بغداد می گذراندم . با فایزه که باردار بود و در استراحت مطلق بود .از کارهای جمعی معاف بودیم و وقت صحبت کافی داشتیم چیزی که در تشکیلات مجاهدین یک رویا بود . از فایزه که از فرماندهان بالای مجاهدین بود ،پرسیدم راستی مریم را ندیدی ؟ فایزه گفت مریم در این پایگاه د رقرنطینه است . خوشحال شدم که خبری در مورد مریم گرفته ام . چند ماهی بود که ذهنم را به عنوان یک زن مشغول کرده بود .
مریم یکی از مسولان قرارگاه حنیف بود . .
من هم در حنیف بودم
تا دوران بارداریم را بگذرانم . هر واحدی 4 تا اتاق داشت که اشپزخانه و حمام
مشترک داشت . شوهرمریم مسول خرید حنیف و
از بچه های جنوب ایران بود . مریم سرزده وارد اتاق محمد حیاتی ( سیاوش ) شده بود و
محمد حیاتی را درحالتی ( برخلاف اصول انقلاب ایدیولوژیک وارتباط جنسی ) ، یکی از
فرماندهان زن می بیند . مریم بطور علنی در پایگاه از رفتار ان دو
فرمانده صحبت و انتقاد می کند.
هیچ وقت یادم نمی
رود ـآن روز خیلی گرمی در ماه جون بغداد
بود . گرمای خرما پزان عراق .
صدای کتک خوردن
مریم از اتاق بغلی آمد . صدای ضجه مریم
دل خراش بود .. مریم مدام کتک می خورد و
شوهرش فریاد می زد :
"جنده خانم " ، " پتیاره ". تو نباید از موقعیتی که در سازمان بتو دادند سو
استفاده می کردی ؟
چرا بدون اجازه به
اتاق سیاوش ( محمد حیاتی ) وارد شدی ؟
بتو چه مربوطه که
سیاوش با چه خواهری روی هم ریخته است ؟
چرا نامه هاشو
خوندی ؟ چرا گزارشاتش را خوندی ؟
مریم التماس می کرد
منو نزن
– داری اشتباه می
کنی .
بذار بگم چی شده ؟
صدای شرق و شورق
سیلی ها بر سرو صورت و بدن مریم را می
شنیدم . دلم می خواست که بروم و نگذارم
مریم کتک بیشتری بخورد.
ولی به ما یاد داده
بودند که در اموری که به ما ربط ندارد دخالت نکنیم حتی اگر کسی دارد می میرد .
این یک دستور
تشکیلاتی بود .
یک ساعت و یک ساعت
و نیم طول کشید . شوهر مریم اتاق را قفل کرد و مریم را در همان حال رها کرد و رفت .
بعد از ان روز دیگرمریم را ندیده بودم . حالا خوشحال بودم که خبری ازش می شنیدم .
2-
فایزه همسر جهانگیر( کاظم ) بود که د رفروغ جاودان کشته شد ه بود . آنها ا زامریکا به اشرف آمده بودند . فایزه مادر الهام کیامنش بود که آرش صامتی بخاطر اینکه دوستش داشت از آمریکا به عراق امد
تا با هم باشند ولی سازمان اجازه نداد .
آرش صامتی در امریکا که بود عاشق الها م شده بود ولی سازمان
الها م را به عراق فرستاد تا آرش هم برای عشقش به عراق برود. آرش به بخش میلیشای مجاهدین در اشرف پیوست . بعد ها د
ر عملیات خمپاره زنی شهری در تهران مجروح
و دستش قطع شد . وی که مجروح شده بود دستگیر شد .
فایزه پسری زایید که د رجریان جنگ خلیج فارس به
خارج فرستاده شد . الهام هم اخیرا از عراق به کانادا برگردانده شد
پایگاه کلاهدوز و اسد و ملیحه
خاطره کتک خوردن مریم. حس بدی د رمن به عنوان یک زن مجاهد به جا گذاشته بود ، چندی نگذشته بود که به پایگاه کلاهدوز رفتم . دوران اخر بارداریم بود . ملیحه دختری بود از
شمال، فکر می کنم اهل رشت بود.
ملیحه را به اسداله
میثمی خواهر زاده مهدی ابریشمچی که هیولایی بود داده بودند .
ملیحه را از اشرف
به کلاهدوز اورده بودند . وی مسول سردخانه سبزیجات و میوه شده بود . مسولیت
سازمانی اش جابجا کردن میوه ها با لباس
معمولی و بدون دستکش در سردخانه بود. .
ملیحه بخاطر محفل زدن ( گفتگوی خارج از
تشکیلات سیاسی مجاهدین ) تحت برخورد قرار گرفته بود و تنبه انضباطی شده
بود.
طرفهای ساعت 6 عصر مرداد ماه بود . برای هواخوری رفته بودم بیرون . در حال برگشتن به اتاقم بود که در در راهرو صدای داد
وفریاد شنیدم .
ملیحه التماس می کرد که بذار حرف بزنم . اسد می گفت پست
کثیف/ بی حیا /پتیاره/ تو پست تر ازاون هستی که از خواهر مریم انتقاد کنی .
بهجت داشت می امد . از مسولین پایگاه بود . سریع رفتم
آشپزخانه . اگر مرا می دید می رفتم زیر
سوال برای جاسوسی .
بهجت هم التماس های ملیحه را شنید و رفت.
نیم ساعت فحاشی و کتک زدنها ادامه داشت تااینکه اسد رفت . جرئت نکردم برم حال ملیحه را بپرسم .
فردا ملیحه را دیدم . پرسیدم ملیجه چی شده ؟ گفت : چیزی نبود.
دستش را بسته . زیر
چشمانش باد کرده بود . گفت از پله ها افتادم پایین.
اسد همچنان
سرمسولیت ماند و این روزها هم در تلویزیون مجاهد درس و بحث ایدئولوژی میکند . نمی دانم ملیحه در چه وضعی است . ایا این نوشته را می خواند ..
درمانده بودم .
دلم می سوخت .
این فرماندهان مجاهدین چه زن و چه مرد حالم بهم می خورد . دلم برای خودم و زنها می سوخت .
الان که این ها را
دارم می نویسم احساس بدی به من دست می دهد که چرا نرفتم به ملیحه بگویم : من شنیدم اسدلله چه گفت . شاید ملیحه هم از ترس گزارش من چیزی نمی گفت .
شاید باید گزارش می نوشتم ولی تجربه نشان می داد که گزارش نوشتن یعنی بردن خودت
زیر سوال .
بعداز 22 سال از ان زمان می گذرد. شایدها و با یدهای زیادی برایم بدون جواب مانده است . سوالات اساسی برای یک زن جوانی که همراه با همسرش جانش را برکف دست می گیرد . از ایران خارج می شود و به مجاهدین می پیوندد، تا اینده
بهتری و برابری برای زنان کشورم ایران، داشته باشم .
. الان که این خاطرات را می نویسم درعین حالی که خوشحالم که دخترم و خودم و زنهای
دیگر در کانادا در کشوری زندگی می کنیم که
زن ها حق انتخاب دارند ولی نگران همرزمان زن سابق خودم هستم و زنان
کشور خودم که حق انتخاب ندارند .
و این خاطره های تلخ زنان مجاهد ادامه دارد .
زن دم
درگاه بود
با بدنی از همیشه های جراحت
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد
سهراب سپهری
با بدنی از همیشه های جراحت
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد
سهراب سپهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر