Translate

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

سخنرانى سارا شريعتى جامعه- انسان شناسى تخيل اجتماعى با اشاره به نظريه ژيلبرت دوران


سخنرانى سارا شريعتى در انجمن انسان شناسى ايران
جامعه- انسان شناسى تخيل اجتماعى با اشاره به نظريه ژيلبرت دورانتنظيم: بهناز خسروى
سارا مزينانى شريعتى چند سالى است كه پس از بازگشت از كشور فرانسه با عضويت در هيات علمى دانشكده علوم اجتماعى دانشگاه تهران به تدريس، تحقيق و مطالعه ويژه در حوزه هاى مختلف
علوم اجتماعى به ويژه جامعه شناسى دين مى پردازد.او در چهاردهم آبان ماه سال جارى سخنرانى خود را با عنوان «انسان شناسى تخيل» در انجمن انسان شناسى ايران واقع در دانشكده علوم اجتماعى دانشگاه تهران ارائه داد. شريعتى بحث خود را در اين زمينه اينگونه آغاز كرد:آشنايى من با ژيلبرت دوران و عرصه انسان شناسى تخيل به واسطه آثار هانرى دروش بود. هانرى دروش جامعه شناس اميد، انتظار و تخيل است. جامعه شناسى كه مطالعه آثارش براى همه كسانى كه در خصوص اتوپياها، جريانات موعودگرايى و هزاره گرايى كار مى كنند، اجتناب ناپذير است. اولين بار در آثار وى به نام انسان شناسى تخيل برخوردم و با اثر ژيلبرت دوران تحت عنوان «ساختارهاى انسان شناسانه تخيل» آشنا شدم. كنجكاو شدم و در نتيجه اين سرنخ را گرفتم و از گرايشى سردرآوردم كه هر چند تازه نيست اما هنوز در علوم انسانى بحثى حاشيه اى و در نتيجه اغلب ناشناخته باقى مانده است.وى افزود: طرح اين جريان در ايران در آغاز به نظرم افتادن به ورطه خطاى آناكرونيسم و ناهمزمانى بود و اين پرسش برايم مطرح بود كه طرح جريانى كه در نتيجه بحران عقلانيت مدرن، بن بست پوزيتيويسم و افسون زدايى به وجود آمد، در ايرانى كه دغدغه روشنفكرانش امروز عقلانيت و مدرنيته و تفكيك قوا و افسون زدايى است تا چه حد مناسب است؟ در ايرانى كه عقلانيت هنوز جوان است و در نتيجه آسيب پذير، سخن گفتن از بحران آن شايد از آنچه كه «مسئوليت روشنفكرى» مى نامند، به دور باشد. با اين حال اين ملاحظات متقاعدكننده نبود و فكر كردم انديشه، سياست نيست كه به مصلحت روز تعيين گردد و اجرايى شود. در انديشيدن نمى توان صرفه جويى كرد، نبايد مرز كشيد. بايد بتوانيم ميان ريشه هايمان كه در اعماق سنت و تاريخ استوار است و شاخه هايمان كه از تفكر جهانى تغذيه مى كند رابطه اى برقرار كنيم. بايد بتوانيم «زمان اجتماعى» خود را با «زمان تاريخى انديشه» صرف كنيم. شريعتى با بيان اين مقدمه وارد بحث درباره گرايشى شد كه با انسان شناسى و جامعه شناسى پيوند خورده است و با نام «جامعه- انسان شناسى تخيل اجتماعى» شناخته مى شود و در شروع گفت كه توجه به فرآيند تخيل در زندگى اجتماعى به دنبال كشف ناخودآگاه در روانشناسى بود. به گفته او كشف ناخودآگاه در همه حوزه هاى معرفت بشرى، هنر، فلسفه، جامعه شناسى، انسان شناسى و... تاثير بسيارى گذارد. «من حتى ارباب خانه خود نيز نيستم.» جمله فرويد بود، ضربه اى كارى بر عقلانيت مدرن وارد كرد و در كنار آن حوادث تاريخى عامل ديگرى بود كه در طرح اين جريان نقش داشت. در شرايطى كه جنگ جهانى دوم به پايان رسيده بود و اروپا هنوز در شوك فاشيسم بود، برخى فاشيسم را محصول پروژه روشنگرى دانستند. عقلانيتى يكپارچه و عالم گير كه همچون هر نسخه عالم گير ديگر مى تواند زمينه هاى توتاليتاريسم را فراهم كند. سال هاى ۷۰-۶۰ سال هاى ظهور جامعه مصرف بود و همزمان سال هاى اعتراض: انقلاب فرهنگى در چين، مبارزات براى حقوق مدنى در آمريكا، جنبش دانشجويى مه سال ۶۸ و اصلاحات واتيكان ،۲ سال هاى بى اعتمادى به جامعه عقلانى شده و وعده هاى ساده لوحانه پيشرفت و خوشبختى. سارا شريعتى معتقد است كه اين شرايط در ظهور رويكردهاى جديدى نسبت به امر اجتماعى نقش بسيار داشت. وى ادامه داد كه تاكيد بر كاركرد تخيل در كار شناخت، يكى از اين گرايشات جديد بود كه به تحليل عمل اجتماعى از خلال مطالعه اعتقادات، نمادها و احساسات مشترك جمعى مى پرداخت و به نقش معرفتى عناصر سمبليك در انديشه عقلانى، اسطوره اى، ايدئولوژيك و دينى توجه نشان مى داد. او در اين زمينه چهار چهره با نام هاى گاستون باشلارد، ژيلبرت دوران، پل ريكور و هانرى كربن به عنوان مهم ترين منابع در بحث تخيل معرفى كرد. بحث شريعتى از اين پس به كار ژيلبرت دوران متمركز شد كه به تعبير او نامش با انسان شناسى تخيل پيوند خورده است. او در ميان مجموع آثار ژيلبرت دوران انديشه هايى كه وى بدان پرداخته است، مشخصاً به مسئله «افسون زدايى و افسون زدگى» و «مرگ خدا و بازگشت خدايان» كه به نوعى با مباحث جامعه شناسى دين نزديكى بيشترى دارد، پرداخت. وى گفت: ژيلبرت دوران در سخنرانى در يكى از كنگره هاى انسان شناسى معرفى كار خود را با «يكى بود، يكى نبود» شروع مى كند و من هم به تبع او به همين ترتيب به معرفى اش مى پردازم. «يكى بود يكى نبود. در پايان جنگ جهانى دوم، مردى خشمگين بود. مردى كه جوانى خود را بر پاى مبارزه با فاشيسم گذراند و در برابرش نسل جوانى را مى ديد، از دست رفته و قربانى شده اند. او اين نسل را در درجه نخست قربانى سيستم ارزش هايى مى دانست كه از نظر وى به آخر خط رسيده و ورشكسته شده بودند. سيستم ارزش هايى كه به خودكشى اروپا انجاميده بود. تبار اين سيستم ارزشى را او به روشنگرى و مدرنيته نسبت مى داد و ادامه اش را در كولتور كامپف (مبارزه براى تمدن) بيسماركى و كشتار يهوديان در آلمان هيتلرى دنبال مى كرد. سيستمى كه جهان را از جادو خالى كرد. اسطوره ها را شكست. سمبل ها را كودكانه و ساده لوحانه خواند و عقلانيت و علم را جانشين خيال كرد. اما زمين افسون زدا و روشن شده با هدايت اين روشنگرى به گفته آدورنو «زير نشان مصيبت بود كه مى درخشيد.» اين عقلانيت محض عقل ابزارى و سلطه گر بود كه در كمپ هاى نازى تبلور مى يافت.» بنابر گفته شريعتى در اين دوره دوران با استادش گاستون باشلارد فيلسوف و معرفت شناس فرانسوى آشنا شد و جمله اى از او در نظرش حكم انقلابى ريشه اى در فلسفه غرب يافت: «علم و عقل تحول پيدا مى كنند، عوض مى شوند، آنچه كه مى ماند، تخيلى است كه شاعران بنا مى كنند.» وى افزود: باشلارد كه از يك نوع معرفت شناسى غيردكارتى دفاع مى كرد، عقل و خيال را به عنوان دو قطب زندگى روحى طرح كرده و دو حقيقت را از هم تفكيك مى كرد: حقيقت شاعرانه مبتنى بر خيال و حقيقت علمى مبتنى بر عقل. از نظر وى ميان مفهوم عقلانى كه ابزار علم است و تصور خيالى كه منبع شعر هيچ سنتزى ممكن نيست و انسان جديد محكوم به از هم گسيختگى در دو سوى خندقى است كه اين دو را از هم جدا مى سازد و با اين تفسير علم مبارزه اى پيگير عليه خيال و جنگ ميان مفاهيم و تصاوير بود. در نتيجه به گفته اين فيزيكدان فرانسوى: «اگر مفاهيم و تصاوير را دوست مى داريم، بايد اينها را با دو عشق متفاوت دوست داشت.» اين در حالى است كه ژيلبرت دوران اين دوگانگى جوهرى در بينش استادش را كه بازمانده اى از تربيت پوزيتيويستى او مى دانست، نقد كرد و تلاش خود را فراروى از اين دوگانه قرار داد. از اين پس وى محور مطالعاتش را بر مطالعه حقيقت شاعرانه و كاركرد شگفت آور تخيل متمركز كرد و برداشت جديدى از تخيل ارائه داد. شريعتى گفت: دوران مطالعات خود را بر روى كاركرد اجتماعى تخيل با نقد علوم انسانى و نقد افسون زدايى مدرن آغاز مى كند و در كتابش تحت عنوان «ساختارهاى انسان شناسانه تخيل» تقليل گرايى علم را به پرسش مى كشد. از نظر وى بيهوده بود كه از علوم انسانى صحبت كنيم؛ علومى كه انسان را در تماميت ابعادش بيولوژيك، زيست محيطى، سياسى، مذهبى معنوى در نظر نمى گرفت. او علوم را تقليل گرا مى دانست و علوم انسانى را ناتوان از دربرگرفتن انسان در تماميت ابعاد خويش. متفكران علوم انسانى از نظر وى به توضيحى پوزيتيويستى و تك عاملى از واقعيت اجتماعى بسنده كردند. ماركس از علت اقتصادى گفت، فرويد علت روانشناسانه، وبر علت فرهنگى. وى افزود: از نظر دوران اين تفكيك گذارى مدرن بود كه عقل و تخيل، علم و اسطوره، دين و دنيا، جسم و روح و رويا را از هم جدا كرد و به اين انجاميد كه بمب اتم را بسازيم و چون علم به ما هيچ تضمينى براى كاربردش نمى داد، به اين ترتيب نوعى دوآليسم معرفت شناسانه را ميان عقل و خيال برقرار كرد كه تا زمان باشلارد ادامه داشت. اما تدريجاً در بيست سال اخير اين دوآليسم به وسيله «روح علمى جديد» استحاله شد و در نتيجه آن عقل شك خود و ممنوعيتش را از امر سمبليك برداشت. به گفته اين عضو هيات علمى دانشگاه تهران اين نتايج در ظهور رويكردهاى جديدى نسبت به امر اجتماعى نقش بسيار داشت؛ رويكردى مابين الرشته اى و فرارشته اى، اهميت دادن به كنشگر اجتماعى، توجه به دستاوردهاى روانشناسى، فلسفه، هنر و ادبيات كه در نظر گرفتن تخيل مبتنى بر گذشته، حافظه (اسطوره) و آينده (اتوپيا) و... از بارزترين شاخصه هاى اين رويكرد هاى جديد بودند. «روح علمى جديد» به وجود آمد كه با درك پيچيدگى انديشه و حيات انسان از علت مندى و تعين گرايى هاى ساده قرن پيش فاصله گرفت و به «ظهور علم انسان» جديدى انجاميد كه علمى تفسيرى است.وى خاطرنشان كرد كه به اين ترتيب «انسان شناسى بنيادى » با روش پيوستگى ميان علوم و براى بازگرداندن وحدت ميان اجزا و گرايشات مختلف در انسان شناسى شكل مى گيرد و به عنوان يك مجموعه هرمنوتيك و «معرفت شناسى علوم انسانى» مطرح مى شود و عمدتاً در چهار محور سير مى كند: سمبليسم بنيادى (آئين، اسطوره، هنر، آرزوها و روياها)، فرهنگ (روابط ميان طبيعت و فرهنگ)، تكنولوژى (روابط ميان علم و تكنيك و توسعه) و انسان شناسى دينى. شريعتى افزود: از نظر دوران، تثليث معرفت شناسانه ميشل فوكو (روانشناسى، جامعه شناسى و زبان شناسى) شكننده مى شود و چنانچه ادگار مورن نظريه پرداز «انديشه بغرنج» تاكيد مى كند، سيستم جديدى مبتنى بر علوم ديگرى چون رفتار عادات شناسى، مردم شناسى، نمادشناسى، اسطوره شناسى و روانشناسى اعماق بنا مى شود چرا؟ چون نمى توان «اساس، ذات و گوهر» را توضيح داد. فقط مى توان آن را زندگى كرد. دكتر شريعتى تصريح كرد كه ما امروز در عصر رستاخيز خدايان هستيم. افسونگرى مجدد جهان و بازگشت خدايان ريشه در شرايط جديد دارد. خداى فلسفه مرد. اين مرگ خداى فيلسوف- نيچه- بود. خدايان اما در انسان شناسى بازمى گردند و جهان دوباره شاهد ظهور مجدد خدايان در همه عرصه هاى زندگى است و در پاسخ به علت اين مسئله به گفته دوران اشاره كرد كه: «به دليل عطش امر شاعرانه نياز به تخيل و نياز به افسانه.» وى تاكيد كرد: انسان شناسى به نوبه خود مشاركت زيادى در اين امر دارد. انسان شناسى امروز كمتر از هر وقت استعمارى است و بيشتر از هر وقت به سمت روحيات و آداب متفاوت گرايش نشان مى دهد. چراكه انسان از نظر دوران همان انسان قديمى است. تنها ابزارهايش عوض شده اند؛ ابزارهايى كه هر بار خطرناك تر از قبل اند، ابزارهايى كه او را روز به روز از طبيعت و از ريشه هاى خود دورتر كردند اما در كنار اين شاخص انسانيت كه همان انسان ابزارساز است، به گفته ادگار مورن انسان شاخص ديگرى هم دارد، انسان كارى مى كند كه هيچ حيوان ديگرى انجام نمى دهد، او اسطوره مى سازد. دنياى مدرن خصلت ابزارسازى انسان را گرفت اما با اسطوره سازى اش مبارزه كرد و اين پروژه اى بود كه در مدرنيته تحقق يافت و به گم شدن سرمشق و از دست رفتن جهت انجاميد.به اعتقاد اين پژوهشگر «سرمشق گمشده» كه ادگار مورن از آن سخن مى گويد، همان طبيعت انسان است كه به گفته دوران چيستى اش مبتنى بر تخيل بود. «انسان درخت خود را گم كرده است. او ميوه ممنوع را خورد و درخت حيات را گم كرد. درخت اوليه و ابتدايى خود را. و در نتيجه دانشش به مسير انحرافى رفت و باعث شد كه اين دانش را در نزد پزشكان آشويتش بيابيم.»سارا شريعتى سخنرانى خود را اينگونه پايان داد: انسان شناسى تخيل پيوند مجددى با اين طبيعت گمشده انسانى است. قرار دادن دو آينه حقيقت انسان: عقل و تخيل، در برابر هم تا به گفته الياد، نيمه عقلايى ما استعداد گفت وگو با اساطير، نمادها و امر قدسى را بازيابد چرا كه همچنان كه ادگار مورن مى گويد: «عقلانيت به اين درد مى خورد كه بتوانيم با بخش غيرعقلانى اى كه در درون ما است، گفت وگو كنيم، اين
كاملاً غيرعقلانى است كه بگوييم، مى توانيم زندگى اى تماماً عقلانى داشته باشيم.»

هیچ نظری موجود نیست: