رضا عليجانى
پنج پارادايم نوگرايي مذهبي در ايران *
بخش ششم
تا اينجا هفت محور را به عنوان شاخصهايي كه بر اساس آنها ميتوان سنتهاي فكري و سرمشقهاي مختلف اسلامشناسي را گونهشناسي و از يكديگر تفكيك كرد، مطرح شد. اين هفت محور عبارت بودند از: 1 ـ نسبت با سنت و اسلام حوزوي و معارف تاريخي مسلمانها، 2 ـ فلسفه دين و نسبت دين با علوم عصر و زندگي بشر، 3 ـ متدلوژي و روش، 4 ـ برخورد با مدرنيته و تمدن جديد غرب و مسئله ملي، 5 ـ برخورد با شريعت، 6 ـ نسبت با سياست، حكومت و جهتگيريهاي سياسي ـ اقتصادي، به ويژه جايگاه آزادي و عدالت، 7 ـ نگاه اجتماعي و تاريخي و پروژه راهكارها.
بر اساس اين محورها ميتوان سه سرمشق اصلي و دو سرمشق فرعي در ميان اسلامشناسي معاصر تفكيك كرد.
سه سرمشق اصلي موجود عبارت است از:
1ـ اسلام رفرميستي. اين رويكرد خواهان رفرم در اسلام حوزوي و دامنگستري سياسي اسلام فقاهتي است. اين گرايش برونگرا، نيمهاجتماعي و نيمهسياسي است. اگر كديور و مطهري را دو سمبل اين گرايش بدانيم و به طور خيلي فشرده بخواهيم آن دو را تئوريزه كنيم، ميتوان گفت كديور عقلي ـ احكامي ـ فردي، و مطهري عقلي ـ احكامي و اجتماعي است. كديور فردگراست و در نهايت هم به سمت تفكيك حوزهها و منطقةالفراغ خواهد رفت. در اين جا موضوع قدري به بحث دكتر سروش (البته نه در مباني، بلكه در نتايج) شباهت پيدا ميكند.
2 ـ نحله دوم، نحله عقلي ـ ليبرال است. نحله عقلي ـ ليبرال اسلام سنتي و دامنگستري سياسي آن و همچنين اسلامِ ايدئولوژيك روشنفكري را نقد ميكند. اين گرايش هر نوع ورود دين به عرصه اجتماعي را چه در زمينه سياست و چه در زمينه حكومت (اين دو را از هم تفكيك نميكند.) مورد نقد قرار ميدهد. رهيافت اين نحله منفعل است و مواجههاي منفعل با عصر جديد دارد. شايد بتوان اين الهيات را، الهيات بحران نام گذاشت زيرا در بحران حكومت ديني و در يك پاسخِ عكسالعملي به بنبستهايي كه يك حكومت شرعي و فقاهتي به وجود آورده، زاييده شده است. اين الهيات بدون پيام و بشارت است و از موضعي انفعالي ميخواهد خود را با دوران جديد تطبيق دهد. اين گرايش ميگويد ما هم شبيه و همسوي دوران جديد هستيم و ميتوانيم با هويت دينيمان وارد دنياي جديدي كه پروژهاش را پذيرفتهايم، بشويم.
اما هيچ گاه، دورة عقبنشيني زمان مناسبي براي تئوريپردازي نيست. همان طور كه انسان موقع افسردگي، ناراحتي و كلافگي به خوبي نميتواند بيانديشد، در سطح كلان نيز همين گونه است. دوران عقبنشيني، زماني مناسب براي تئوريپردازي نيست. براي مثال اگر تئوريهاي ساخته شده در اين دوران را از ايران به تركيه ببريم، همه رنگ ميبازند. آنها خواهند گفت كه بسيار بهتر و نابتر و كاملتر از اين تئوريها را خود دارا هستند. بدين ترتيب درونمايه اين نحله، يك الهيات بحران بدون پيام و بشارت براي عصر جديد و انسان است. بشارت اين گرايش همان است كه در مدرنيته گفته شده است. اين نحله درونگرا ـ فردگرا و غيرسياسي است.
در اينجا به يك نكته فرعي اشاره كنيم. دكتر سروش از آخرين جملات مهندس بازرگان تفسيري ارائه كرده كه به نظر نميرسد درست باشد. ديدگاه مهندس بازرگان نه درونگرا، نه فردگرا و نه غيرسياسي است. در حالي كه دكتر سروش با تفسير خويش از آخرين سخنرانيهاي مهندس بازرگان وي را به نوعي به سمت نحله خود مصادره كرده است كه درست نيست.
3ـ نحله سوم، نحله وجودي ـ اجتماعي راديكال است كه شريعتي در آن جاي ميگيرد. اين نحله به نقد همزمان سنت، قدرت و مدرنيته ميپردازد. در نقد قدرت هم بر استفاده از تزوير ديني بيشتر انگشت ميگذارد. راهكار نحله سوم رهيافت فعال و مدعي است. يعني اين گرايش هم نقاد مدرنيته است و هم در مورد عصر جديد ادعايي تازه دارد البته نقد اين نحله از ماوراي مدرنيته صورت ميگيرد، نه مادون آن. نگاه آن، وجوديِ گشوده است و در نتيجه به دنياي سياست هم وارد ميشود. همچنين به ديالكتيك بين درون و برون انسان، بين فرد و جمع و بين سياست و عرفان نيز اعتقاد دارد. بنابراين يك رهيافت فعال و مدعي، همراه با پيام و بشارت است. من اين تعبير زيبا را از يكي از متألهين مسيحي گرفتهام. او ميگويد در الهيات جديد هيچ پيام و بشارتي نهفته نيست. در نظر وي اين نوع رهيافت منفعل فقط خود را با دنياي جديد تطبيق ميدهد و از موضعي مستقل و بيرون از آن به نقد آن نميپردازد.
سه نحلهاي كه در مورد آنها سخن گفته شد نحلههاي اصلي بودند. اما اينك دو نحله فرعي نيز وجود دارند كه عبارتاند از:
1 ـ نحله علمي ـ ليبرال مهندس بازرگان كه متأسفانه سرمشق او تداوم پيدا نكرد و هماكنون در جامعه ما فعال نيست. اين گرايش را ميتوان علمي ـ اعتقادي ـ اجتماعي يا به تعبيري ديگر برونگرا، جمعگرا و سياسي ناميد. انديشه مهندس بازرگان به طور كامل برونگراست و اساساً دغدغههاي هنري و عرفاني در آن وجود ندارد. كار، فعاليت، سازندگي، توليد و ... جايگاهي مهم در اين انديشه دارند. اساساً نگاه وي نگاه برونگرا و جمعگراست. از انديشه مهندس بازرگان نميتوان قرائت فردگرا ارائه كرد. در كل آثار وي نگاه اجتماعي و عنصر سياسي نهفته است. اين مسئله تا آخرين سخنراني قبل از مرگش هم ادامه دارد. مبحث خدا و آخرت هم موضوعي نبود كه مهندس بازرگان در انتهاي عمر به آن رسيده باشد. اين رگه از دهه 30 در آثار وي وجود دارد. او از همان موقع نسبت به برخورد ابزاري با دين در عرصه سياسي هشدار داده بود. البته تجربيات جديد حكومت روحانيت آن رگه را در ذهن بازرگان تقويت نمود. اما اين امر باعث دگرگوني و استحاله كل دينشناسي مهندس بازرگان و تبديل آن به يك دين درونگرا، فردگرا و غيرسياسي نگرديد. دين در نگاه مهندس بازرگان برونگرا، جمعگرا و سياسي، ولي غيرحكومتي است. اين نحله به نقد سنت و قدرت هم معتقد است. قدرت را از موضع سلطه و از موضع تزوير ديني و بهرهگيري از دين در خدمت سلطه نقد ميكند.
2 ـ سرمشق فرعي ديگر، سرمشق وجودي فردگرا ميباشد. از اين نحله ميتوان از آقاي مجتهد شبستري نام برد. مراد فرهادپور نيز كه به دنبال و در جست و جوي معناست را ميتوان در اين رده جاي داد. اين نحله نيز وجودي برخورد ميكند (نه فقط عقلاني يا علمي و تا اينجا با شريعتي مشترك است.) اما فردگراست و با ايدئولوژي و همچنين ورود دين به عرصه عمومي و سياست مخالف است. اين گرايش به نقد سنت و مدرنيته اعتقاد دارد و از زاويه وجودي مدرنيته را مورد نقد قرار ميدهد. اين ديدگاه در سمتگيريهاي نهايي به نحله دكتر سروش (دموكراسي ليبرال) نزديك ميشود ولي مبانياش به شريعتي شباهت دارد؛ وجودي برخورد ميكند و هرمنوتيكي تفسير مينمايد. اما در نهايت درونگرا، فردگرا و غيرسياسي است.
در اين تقسيمبندي سيدجمال را صاحب نگرش عقلي ـ علمي ـ اجتماعي ميتوان برشمرد.
از آنجا كه موضوع اين بحث سنت فكري و سرمشق شريعتي است، گفتار را با شريعتي به پايان ميبريم. شريعتي تأكيدي خاص در مورد احساس مذهبي و مذهب ماوراي علم دارد. حتي در جايي از مذهب انسانيت نام ميبرد. از زاويه ديد وجودي است كه او ميگويد، گاندي آتشپرست را از آيتالله ميلاني شيعهتر ميداند يا چارليچاپلين را به اندازه ابوذر دوست دارد. همه اين نظرات از نگاه وجودي او ناشي ميشود. اما در عين حال او كار فكري و بيان انديشهاش را در چارچوب اسلام شيعي به سامان ميرساند. چنان كه در يكي از جلسات ماهانه دفتر پژوهش كه درباره "مذهب از ديدگاه شريعتي" برگزار شد، مطرح كردم، مباحث شريعتي درباره مذهب در آثار مختلفش را بايد درون يك مثلث در نظر گرفت: احساس مذهبي (كه فراتر از اديان است)، اديان (يعني اديان تاريخي، متون مقدس، كتابهاي تاريخي، تاريخچه اديان) و تكيه بر مذهب (كه شريعتي آن را به عنوان يك چه بايد كرد و پروژه براي روشنفكري مطرح ميكند. او معتقد بود براي اين كه جامعه ما متحول شود بايد سنتهايمان را بازخواني كنيم. روشنفكر حتي اگر مسلمان نيست بايد اسلامشناس باشد و بر مذهب تكيه كند و آن را بازخواني نمايد). در درون اين مثلث است كه مباحث پيرامون مذهب در آثار شريعتي را ميتوان فهم كرد.
بايد توجه داشت كه وجه غالب و درونمايه اصلي پارادايم شريعتي در رابطه با مذهب، احساس مذهبي و درك وجودي او نسبت به همه مسائل است. همچنين اين احساس مذهبي در قالب فرهنگها، دينها و مكتبهاي مختلف بشري و در چارچوب هنر، عرفان و فلسفه خود را متبلور كرده است. شريعتي نيز به عنوان يك انسانِ ايرانيِ مسلمان شرقي با بهرهگيري از قالبهاي اين فرهنگ، احساس مذهبي خود را بيان ميكند. اما جز كليات هيچ مسئله جهاني وجود ندارد. اين سخن بدين معني است كه همه مفاهيم جهاني در قالب فرهنگهاي بومي منعكس ميشوند. يك فرانسوي رمان خود را در قالب فرهنگ فرانسه مينويسد و يك مصري هم از درونمايه فرهنگ جامعه خود بهره ميبرد. در فرهنگ ايراني گاه از اسطوره سياوش و گاه از حسين يا امام زمان و... استفاده ميشود. اين عناصر با هم متفاوت هستند ولي شريعتي با همه آنها وجودي برخورد ميكند. او معتقد بود بايد اسلام را در جهان امروز در رابطه با ماركسيسم و اگزيستانسياليسم شناخت. چرا كه شريعتي وجودي و گشوده با همه متنها برخورد ميكند، ماركسيسم در عرصه اجتماعي و اگزيستانسياليسم در حوزه دغدغههاي انساني براي او متنهايي الهامبخش ميشوند.
شايد امروز هم با همان نگاه و دغدغه بتوان اين ديدگاه شريعتي را گسترش و تعميم داد و متنهاي ديگري را نيز به روي خود گشود. شريعتي تكمنبعي نبود. بر اين اساس امروزه ميتوان گفت اگزيستانسياليسم، ماركسيسم نو، ليبراليسم نو و فلسفه تحليلي متنهايي هستند كه ميتوانند ما را در فهم مذهب و تبلور احساس مذهبيمان ياري كنند. ما با بهرهگيري از اين چهار منبع است كه ميتوانيم به دغدغههايمان پاسخ بدهيم و با الهامگيري از آنها ـ و نه تقليد، الگوبرداري و برخورد شيفتهوار بلكه با برخوردي انتقادي با آن ـ در درون اين اتمسفر با افقهاي معنايي متعددي در خود دارند، همان دغدغه شريعتي را به پيش بريم.
مذهب شريعتي هميشه حاوي پيام و بشارت است. مراد فرهادپور در مجلة ارغنون (شماره 6 ـ 5، صفحه 201) نكتهاي جالب را مطرح ميكند. او به كمك گرفتن تيليش و بولتمان از سارتر، و ليبرالها از كانت اشاره ميكند و بعد ميگويد "اما آنچه نجات مييابد ديگر مسيحيت نيست". از نظر او وقتي رابطه تقليدي، شيفتهوار و تكرار همان سرمشقها باشد در واقع اگزيستانسياليسم به زبان پروتستاني و كانت به زبان كاتوليكي بيان ميشوند. دربازخواني مذهب آن چيزي كه پس از بازخواني برجاي ميماند ديگر مسيحيت نيست. اما نحله و انديشه شريعتي اين نسبت را قبول ندارد. يعني وقتي ميگويد از اگزيستانسياليسم و ماركسيسم هم ميتوان الهام گرفت يا امروزه ميگوييم از اگزيستانسياليسم، ماركسيسم نو، ليبراليسم نو و فلسفه تحليلي، انسان و روشنفكر امروز ميتواند الهام بگيرد بدان معني نيست كه مذهب را در اين قالبها ريخته باشيم. مذهب و احساس مذهبي پيام و بشارتي است كه از دوردستهاي تاريخ آغاز شده و شايد تا انتهاي آن نيز در نحلههاي مختلف صداي خود را به گوش همه برساند؛ صدايي كه نبايد زير آوار اين سرمشقها خفه شود. آن صدا و قبلهگاهي كه هميشه روي بدان داريم، اما هيچ گاه به آن نميرسيم دغدغه رهايي انسان و بشارت نجات اوست. يك زماني انسانها در آسمان به دنبال خدا ميگشتند. حالا برخي خدا را در قلب بشر ميجويند و به دنبال زنده كردن خدا در قلب انسان هستند. زماني رابطه ذهني با او برقرار ميكردند اما حالا به دنبال رابطهاي فردي و عرفاني با او هستند. در حالي كه ادبيات قرآن و فرهنگ مذاهب ابراهيمي اين گونه به نظر نميرسد.
با جمله حضرت امير در رابطه با خدا و توحيد، بحث را به پايان ميبرم. او ميگويد خدا در درون اشياء است نه به يگانگي و در برون اشياء است نه به بيگانگي. اين نسبت پيچيده كه در اديان ابراهيمي وجود دارد بالاتر از هستي بردن خدا يا محصور كردن او در قلب آدمي نيست. اين نسبت را شريعتي هم مطرح كرده است. او "كثرت وجود" و "وحدت وجود" را نفي ميكند و ميگويد من به "توحيد وجود" معتقدم. توحيد وجود نيز همين نسبت را مطرح ميكند. شريعتي در پاسخ يكي از دانشجويانش كه ميگويد، كثرت وجود و وحدت وجود روشن است ولي اين نسبت خيلي پيچيده است ميگويد درك اين پيچيدگي ارزش تو را خيلي بالا ميبرد. درونمايه محوري مذهب، حقيقت و معنا و به عبارتي خداست. نگاه مذهبي به يك معناي نهايي، فراخود وفراهستي اعتقاد دارد (نسبت اين مسئله با "زمان" مهم است و بايد بعد بدان پرداخت.).
چنان كه پيش از اين نيز گفته شد در نسبت انسان و هستي سه گرايش وجود دارد: اصالت هستي (نگاه به هستي)، اصالت انسان (نگاه به انسان)، و "از انسان به هستي" نگاه كردن. تكيهگاه نحله سوم كه از انسان به هستي مينگرد و نه اصالت هستي است و نه اصالت انسان را در اين جمله پيچيده حضرت امير كه "خدا را در درون اشياء نه به يگانگي و در برون اشياء نه به بيگانگي" ميبيند، ميتوان مشاهده كرد. اين نحله قصد دارد با دغدغه وجودي كه دارد با همين نسبت با زندگي و حقيقت و معنا ارتباط برقرار كند. در اين نگرش هستي متني است هميشه گشوده و قابل فهم و بازفهم. از درون اين نحله نوعي از روشنفكري به وجود ميآيد كه هميشه نقاد است و انساني توليد ميشود كه همواره دغدغه آرمانخواهي و نجات خود و مردم را دارد.
پرسش و پاسخ
شما گفتمان را گفتار غالب در يك جامعه ميدانيد در حالي كه با توجه به مسئله نسبيت كه در بحث گفت و گوي تمدنها نيز مطرح شده است، هيچ كس نبايد تفكر خود را مطلق و آن را از همه بهتر بداند. همه بايد با يكديگر گفت و گو كنند. بين همه اينها نيز نسبتي برقرار است تا حقيقت كشف شود. بر اين اساس بحث گفتمان كه به معناي گفت و گوي غالب است زير سؤال ميرود.
شما ممكن است اعلام كنيد كه هيچ چيز نهايي وجود ندارد يعني هيچ چيزي مطلق نيست. ممكن است اين سخن شما مد شود و همه آن را تكرار كنند. در اين صورت حرف شما همگاني شده، به گفتمان غالب تبديل گشته است. همگاني شدن با مطلقيت فرق دارد. اما در عين حال همگاني شدن ميتواند به آفت مطلقيت دچار شود. همچنين ممكن است يك ارزش مانند نسبيت، خود زماني به يك ارزش همگاني تبديل شود. شما در عرصه ارزشگذاري معتقد هستيد كه هيچ چيز نبايد مطلق شود در حالي كه مطلق به معناي همگاني شدن نيست. در اينجا مرزهاي مفهوم واژه مطلق و همگاني مخدوش شدهاند. همگاني شدن به معني مطلقيت نيست بلكه چيزي است كه همه آن را قبول دارند.
يعني مد شده است؟
بله. امر همگاني ممكن است نسبيگرا يا مطلقگرا باشد. اما اين اعتقاد پستمدرنها كه همه چيز را سيال ميدانند نيز قابل نقد است. زيرا عناصر ثابتي هم در زندگي انسان وجود دارد كه به ساختارهاي رواني وذهني انسان بازميگردد. اين عناصر ثابت در كل تاريخ بشر وجود داشتهاند. مقولاتي مانند: تولد، مرگ، محبت، ترس، عشق، فداكاري و... . از عناصر ثابت تاريخ بشر هستند. انسانها در هر دوره با اين عناصر ثابت به چالش ميپردازند و آنها را تفسير ميكنند. اما اگر معناي نهايي در پرانتز گذاشته شود، همه مسائل نسبي ميشود يعني نسبيت، مطلق ميشود حالا وارد اين بحث نشويم بنابراين عناصر ثابت در زندگي، روان و رفتار انسان وجود دارند. همه چيز را به تاريخيت نميتوان تنزل داد و هيچ معنا و عنصر ثابتي را در صفحه روزگار باقي نگذاشت.
***
شما فرموديد دين داراي يك سري سنتها و راهكارهاست. اين سنت را ما از كجا آوردهايم؟ كساني به صورت تاريخي به عنوان متوليان دين به وجود آمدهاند براي اين كه راهكارهاي موجود در قرآن را كه براي زندگي مردم ارائه شده است به آنها نشان دهند. البته مسائلي هم به صورت حاشيه، احاديث و... اضافه شده است. ولي واقعيت امر چيست؟ اين متوليان ادعا دارند كه دربارة ريزترين مسائل هم ميتوانند نظر بدهند. ما علاوه بر مسائل كلي با مسائل اجتماعي نيز روبهرو هستيم. آيا به نظر شما اسلام به همة آنها جواب ميدهد؟ نبايد خيلي ساده و كلي مسايل را گفت و بعد راهكار نشان نداد. اين طوري ما نميتوانيم مشكلات را حل كنيم.
سؤال اين خانم در واقع درد دل همه نسل جديد و يكي از عينيترين پرسشهايي است كه هماكنون در جامعه ما وجود دارد. اين پرسشها در واقع اعلام يك بحران است، بحران سرمشق اسلامِ اجتماعي. بحران كساني كه آمدند و تصوير و تفسيري جديد از اسلام ارائه دادند. حال اين سؤال آنها را به چالش ميكشاند و مورد مؤاخذه قرار ميدهد كه در دعواي شما و كساني كه مدعي هستيد متفاوت از آنها ميانديشيد شايد حق با شما نباشد و با آنها باشد. شايد اسلام همان باشد كه آنها ميگويند. جوهرة اين بحث به اين واقعيت برميگردد كه از دين در جامعه و حكومت ما يك روايت شريعتگرا وجود دارد كه صدايش هم از ديگر روايتها بلندتر است.
اما براي فهم بهتر اين چالش و دور شدن از كششها يا دافعههاي عاطفي و احساسي خاص آن در جامعه خودمان بهتر است مسئله را به شكلي عامتر مورد بررسي قرار دهيم. نخست بايد توجه كنيم كه اين اختلاف در برداشت و تلقي تنها در مورد اسلام ـ نوگرا و سنتي ـ نيست بلكه در مورد اديان و انديشهها و نحلههاي ديگر نيز مانند ليبراليسم، ماركسيسم، مسيحيت و... وجود دارد. براي مثال دربارة مكتب ماركسيسم، رزا لوكزامبورگ، استالين، گرامشي، لنين و... حرفهايي زدهاند كه با يكديگر فرق دارند. بنابراين اگر عميق بنگريم، در خواهيم يافت كه اين دعوا، دعواي عام بشري است و فقط به مسلمانان اختصاص ندارد. هر گاه ديني آمده يا حتي انديشهاي توسط بشر ساخته شده است، انسانها با اين مسئله مواجه گشتهاند. آقاي غنينژاد يك ليبرال ارتدوكس است. او در كتابش نظر يك متفكر ليبرال را در مورد امكان چالش بين مالكيت و دموكراسي و اصل بودن مالكيت نقل ميكند. اما غنينژاد نظر آن شخص را قرائتي فاسد از ليبراليسم ميداند در هر حالي كه هر دو ليبرال هستند.
هر انديشهاي كه ساخته شده و هر ديني كه ظهور كرده، روحانيت و متوليان رسمي نيز يافته است. سپس پيامبر دين بعدي با روحانيت دين قبلي برخورد كرده است. شايد بدترين الفاظ را مسيح براي فريسيان به كار برده باشد، نظير: اي مارها، اي افعيزادگان كه لحنش بسيار توهينآميز است. محمد كه آمد به جان احبار و رهبان افتاد: "ان كثيراً من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل"، (بسياري از آنها مال مردم را به باطل ميخورند). حتي گاه آنها را خر و سگ ناميد و گفت چه كاري به كارشان داشته باشي و چه نداشته باشي پاچهات را ميگيرند! همچنين آنان را به خراني تشبيه كرد كه كتاب حمل ميكنند.
همين داستان در ماركسيسم، در ليبراليسم و در مدرنيته به مفهوم عامش جريان دارد. يك روايت از مدرنيته ميگويد ما به مردم قول آزادي خرد و فرد را داديم. اما شما خرد را به انحراف برده و با آن ابزاري برخورد كردهايد، فرد را بنده ماشين و احزاب كردهايد. قدرتها و دولتها دوباره سلطهاي جديد را بازتوليد كردهاند و نوعي "صنعت فرهنگ" حاكم شده است كه در بيان ما فرهنگ تجاري (براي مثال فيلم تجاري يعني فيلم نازل) نام گرفته است. در اينجا هم دو روايت با يكديگر ميجنگند. بنابراين كل ماجرا دعواي خير و شر انسانهاست كه در قالب اين قرائتها و روايتهاي مختلف بازتوليد ميشود. در همه فرهنگها و تمدنها انسانهاي سلطهگر و انسانهاي سلطهستيز وجود دارند كه جدالشان در قرائتها و روايتهايشان از فرهنگ و ايدئولوژي و مكتب و مذهبشان هم نمود و تبلور دارد.
بعد از بودا منجيهاي ديگر ميآيند. پس از زرتشت، ماني ميآيد و موبدان دين زرتشت را نابكار خطاب ميكند و عامل انحراف دين زرتشت ميداند. مزدك ميآيد و ادعا ميكند كه آمده است تا دين زرتشت را بازخواني كند. پس اين داستان هميشگي تاريخ بشر است و به اسلام سنتي و نوگرا اختصاص ندارد بلكه مربوط به عقل و انديشه انسانهاست و مكتبها و انديشهها در واقع روپوش و روبناي اين چالش هستند. عدهاي كرامت انساني، آزادي و عدالت را از دين اسلام بازخواني ميكنند. آن كس هم به دنبال سلطه و منافع خويش است، ادعا دارد كه راهكارش را از قرآن بازخواني ميكند. البته نميخواهيم همه چالشهاي فكري را به ريشههاي عيني تقليل بدهيم. اما بخش عمدهاي از آنها ريشههاي عيني و نه ذهني دارند. اما به هر حال در دعواي روايتهاي مختلف حق با كداميك است؟ وقتي دو نفر ليبرال با يكديگر دعوا ميكنند از كجا بفهميم كدامشان درست ميگويند؟ آيا ما ميتوانيم به سادگي و از روي احساسات و عكسالعملي بگوييم ليبراليسم ذاتاً فاسد بود اما شما آمدهايد و قدري آن را ماستمالي كرده و ظاهر روشنفكري به آن دادهايد؟
يا اعلام كنيم هندوييسم يك انديشة بتپرستانه و عقبافتاده است كه برخي امروزه قرائتي ديگر از گاوپرستي، به مثابه همزيستي انسان با طبيعت ارائه دادهاند تا با جديدترين ايدههاي مدرن و پست مدرن همخواني داشته باشد. شريعتي ميگويد روشنفكراني مانند تاگور و ديگران چنان تلقياي از گاوپرستي دارند كه باعث تعجب ما ميشود. حال دعواي اين قرائتها را در هندوييسم چگونه بايد حل كرد؟ آيا از اول گاوپرستي به همين شكل در اين دين بوده است و آنها آن قدر احمق بودهاند كه گاو را واقعاً خداي خودشان ميدانستهاند؟ يا نه مطلب چيزي ديگر بوده كه بعد منحرف شده است. آيا براي داوري بايد به معرفتشناسي متون اوليه پرداخت يا تأثيرات وجودي آن مكتب و انديشه را در هر زمان و هر قرائت مورد مطالعه قرار داد؟ البته اين دو با هم بيرابطه هم نيستند.
اين بحث را مقداري از اسلام دور كرديم تا احساس دوستي و نفرتي كه نسبت به قرائتهاي مختلف از اسلام داريم مانع داوري درست ما نشود.
پس ما بايد به صورت روشمند دريابيم كه در بين دو نحله ماركسيست، ليبرال، هندو، مسلمان چگونه ميتوان قضاوت كرد؟ اين بحثي بسيار عميق و جدي است. براي مثال بدانيم مصباح يزدي راست ميگويد يا شريعتي.
قدم ديگر براي داوري كردن در مورد اين بحث تاريخي كردن آن است. بخشي از اين حرفها سخنان جديد قرن بيستم نيست. براي مثال چند قرن پيش ملاصدرا درست ميگفت يا علامه مجلسي در حالي كه هر دو آنها هم مسلمان بودند. سخنان شيخ فضلالله نوري درست بود يا آخوند خراساني. هر دو آنها هم آخوند بود. يكي از آن دو فكل كراواتيِ كتابِ غربي خوانده نبود كه گفته شود افكارش را از غرب است. حلاج درست ميگفت يا آنهايي كه او را كشتند؟ در تاريخ اسلام نحله عرفاني درست ميگويد يا نحله فقهي؟ البته براي داوري ميتوان استدلالهاي هر يك را نيز كنار هم گذاشت.
مهندس بازرگان ميگويد در قرآن، حداكثر 7 ـ 8 درصد آيات دربارة احكام است چرا بقيه قرآن كنار گذاشته شده است؟ يك راه و استدلال اين است كه به متن ارجاع داده شود. در ماركسيسم نيز همين گونه است. بعضي از ماركسيستها به قول برخي دوستان پشت سر هم آيه و حديث ميآوردند! يعني كد ميدادند كه ماركس اين را گفته و انگلس آن را گفته است. اين نسبت را همه با متون مرجعشان پيدا ميكنند و اين را تاريخ نشان ميدهد. هميشه متوني به عنوان مرجع شناخته ميشوند، حال فرقي نميكند كه مرجع قرآن باشد يا انجيل يا اوپانيشادها يا كتاب كاپيتال يا كتاب كانت و... اين متون مرجع هم، مفسري پيدا ميكنند و از اينجا دعوا شروع ميشود.
يك بار احمد نراقي در كيان از دكتر سروش سؤال يا انتقاد كرده بود كه شما از "فهم برتر" و اين كه بايد "روشمند" باشد، سخن ميگوييد. روشمند بودن يعني چه؟ و اين همان سؤالي است كه الان دوستمان مطرح كرد. ما با چه روشي تشخيص دهيم كه حق با كدام است؟ به هر حال در مقايسه فهمها از نظر معرفتي، يك راه ارجاع به متن مرجع است قرائتهاي مختلف استدلالهايشان را كنار هم ميگذارند و با يكديگر مقايسه ميكنند. يك راه هم نگاه تاريخي است. آيا در تاريخ فقط نحله فقها وجود داشتهاند و حرفهاي جديد را روشنفكران از غربيها گرفتهاند و به دين چسباندهاند؟ آيا ما عدالتطلبي را از ماركسيستها گرفتهايم يا در تاريخ خودمان قبل از اسلام نيز به وسيله كساني مانند مزدك، بابك و بعد از اسلام زيديه و سربداران هم مطرح شده است؟ تاريخچة همه اينها به قبل از ماركسيسم ميرسد.
من در مجلة فرهنگ توسعه ديدگاه هگل و اقبال را درباره شريعت مقايسه كرده بودم. هگل كتابي به نام "استقرار شريعت در مذهب مسيح" دارد كه شامل دو مقاله است. يك مقاله را در 26 سالگي و ديگري را در 30 سالگي نوشته است. مقايسه اين دو مقاله به طور كامل سير رشد فردي انديشه او را هم نشان ميدهد. در مقاله اول ميگويد، دين نبايد شريعت داشته باشد. البته شريعت در انديشه مسيحي با انديشه اسلامي قدري متفاوت است. در انديشه مسيحي به مجموعه عقايد و احكام شريعت ميگويند. اما در انديشه اسلامي شريعت به معني احكام است. او در مقاله اولش ميگويد عقايدي نظير زنده شدن مسيح سه روز بعد از مردن او و احكامي مانند غسل تعميد و... خرافه است و بايد آنها را كنار گذاشت. بشر امروزي به اين حرفها نياز ندارد. وي در اين مقاله خواهان مذهبي بدون شريعت است. در مقاله دوم، نظر وي درباره شريعت مقداري از حالت احساسي و عاطفي خارج شده است و پختهتر به نظر ميآيد. او در مقاله دوم ميگويد هيچ مذهبي بدون شريعت نميتواند باشد، حتي مذاهب بدون خدا و پيامبر. هر انديشهاي مانند ماركسيسم، ليبراليسم و... از يك سري عقايد، به برنامه ميرسد. پس در واقع هر عقيدهاي به برنامه تبديل ميشود.
اديان هم يك سري عقايد دارند كه به برنامه تبديل شده است. اما چون خود مذهب مقدس شده است برنامههايش نيز قدسي شدهاند. اما پيامبران نيامدهاند تا در دعواي بين دو نفر قضاوت حقوقي كنند يا از چگونگي تقسيم ارث سخن بگويند. عقل بشر به تنهايي نيز قادر است تا براي مسائلي مانند اينها راه حل پيدا كند. اگر چه پيامبران بنابر مناسباتي كه در دورة زندگيشان پيش ميآمده، به مشكلات روزشان هم پاسخ دادهاند. حال پرسش اين است كه آيا بايد اين پاسخ را فراتاريخي كرد يا نه؟ فقها ميگويند اين پاسخها را بايد فراتاريخي كرد. عرفا اعتقاد دارند كه از اين گونه مسائل ميتوان گذشت و عبور كرد. عرفا هم كه روشنفكران قرن بيستم نبودند بلكه در قرون گذشته زندگي ميكردهاند. برخي از عرفا نيز ميگفتند كسي كه به پشتبام رسيد ديگر نيازي به نردبام ندارد. يك نحلهشان از عرفا به كلي شريعت را قبول نداشتند. فرقة اسماعيليه هم در قلعة الموت قزوين روز قيامت برپا كردند و به هوادارانشان گفتند كه از امروز شريعت از شما ساقط شد.
صرف نظر از درستي و نادرستي اين اعتقادات و سخنان بايد گفت كه هيچ كدام از اينها حرفهاي جديدي نيستند. همة اين افراد و سخنان در تاريخ گذشته ما حضور داشتهاند. اما حالا روحانيت و تفكر فقاهتي حكومت را در دست گرفته و قرائت خود را برجسته كرده است. اگر حكومت شاه فقط با مخالفانش درگير ميشد، اينان با همه كار دارند و در جزئيترين رفتارهاي مردم دخالت ميكنند: دگمهات را ببند، آستينت را پايين بياور، موهايت را درست كن و ... تماميتخواهي يعني اين كه با همه كس و همه چيز كار داشته باشند. اين شيوه، عكسالعمل عاطفي ايجاد ميكند. از اين نوع عكسالعملها در جامعه ما زياد داشتهايم. جامعه ما گرم و سرد زياد شده است. شدت يك پديده هم به هيچ وجه دليل دوام آن نيست. بايد توجه داشت كه نسل قبل از ما چه مسيري را طي كرد: خود آقاي خميني در جايي گفت سر سگ عمامه گذاشته بودند، برخي مصدق را لعنت ميكردند كه دين و روحانيت را تخريب كرده است، راننده تاكسيها آخوند سوار نميكردند و.... در دهه 30 رفتارها اين گونه شده بود. نسل بعد از آنها كه نسل ما بود دوباره دنبال آخوندها افتادند! به نظر ميرسد در جامعه ايران، سنت به شدت قوي است. اگر اين حكومت قدري سست شود، اگر فساد اخلاق بيشتر شود همين مردم و حتي همين جوانها دوباره فيلشان ياد هندوستان ميكند و ميگويند خدا باز هم پدر آخوندها را بيامرزد، دخترهايمان راحت به دبيرستان ميرفتند و ميآمدند. اين هم يك ديد جامعهشناختي است نه ديني.
چگونگي قضاوت بين قرائتهاي مختلف به يك بحث مستقل نياز دارد. كدام قرائتها از ليبراليسم، هندوئيسم يا اسلام درست هستند. آيا روايتي كه قديميتر است درست است؟ در اسلام هم ميتوان موارد قديميتر را به عنوان نمونه آورد. مانند آنچه اخوانالصفا، اسماعيليه، زيديه، سربداران و... گفتند. همة اين نحلهها صاحب الگوهايي متفاوت بودند و يك سرمشق واحد نداشتند. برحسب قديمي و جديد بودنِ قرائتها درباره آنها نميتوان قضاوت كرد. اما راهحل سادهتر و غيرنخبهگراتر و مؤثرتر اين است كه با همه قرائتها وجودي برخورد كنيم. در اين نگاه، اين معضل، چالش انسان است، تفاوت انسانهاست كه در اين نوع دعواها بازتاب پيدا ميكند. در نظام سلطنتي ـ قبل از اين كه بشر به جمهوريت برسد ـ هم پادشاه خوب و هم پادشاه بد وجود داشت. اما هماكنون اگر كسي بگويد همه پادشاهها بد هستند دارد با ديد امروزي به گذشته نگاه كرده است. در دوراني كه همه دنيا به دست پادشاهان اداره ميشد آدمهاي خوب پادشاه خوب بودند و آدمهاي بد نيز پادشاه بد. مناسبات خوب، پادشاه خوب به وجود ميآورد و مناسبات بد، پادشاه بد. همه اين نتايج بازتوليد مسائل وجودي و مناسبات اجتماعي انسانهاست. وقتي اسلام آمد، در آغاز عدهاي در برابر آن مقاومت كردند. اما بعد كه اسلام حاكم شد همان آدمهاي خوب و بد با قرائتهاي مختلف از اسلام بازتوليد شدند. اگر وجودي نگاه كنيم همين بازتوليد را با قرائتهاي مختلف از هندوييسم، ماركسيسم و... نيز خواهيم ديد.
بنابراين دعوا، دعواي وجودي و بشري است و تنها دعواي دو قرائت از يك دين يا انديشه نيست. اگر اسلام هم نباشد و يك مكتب ديگر جاي آن را بگيرد باز در بين همين انسانها، آن كس كه خصلت سلطهگر دارد، براي مثال از ليبراليسم هم براي استعمار استفاده ميكند. چنان كه از درون ليبراليسم، استعمار كشورهاي جهان سوم توليد شد. جان لاك يك رساله با عنوان "در دفاع از استعمار" نوشت. پوپر كه اين همه آزاديخواه نيز به حساب ميآيد ميگويد، ما دول پيشرفته بايد يك گروه ضربت براي نجات كشورهاي عقبمانده درست كنيم. بدين ترتيب از درون ليبراليسم هم ميتوان به استعمار رسيد و هم به كرامت انسانها. البته شايد شما اين ديد را قبول نكنيد يا برايتان قانعكننده يا آرامشبخش نباشد و بخواهيد بدانيد كدام روايت درست ميگويد.
من، چنان كه در بحث هرمنوتيك نيز خواهم گفت بين قرائتهاي مختلف به "فهم برتر" معتقدم. به "برترين معنا" اعتقاد ندارم ولي به "معناي برتر" معتقدم. قرائتها را ميتوان كنار هم گذاشت و دربارة آنها قضاوت كرد. برداشتهاي متفاوت از يك موضوع چنان كه در بحث هرمنوتيك نيز خواهم گفت يك واقعيت است كه در تاريخ هم زياد تكرار شده است. ما با همه ضربالمثلهايي كه به كار ميبريم رابطة هرمنوتيكي برقرار ميكنيم. به هر حال يك فهم برتر هم وجود دارد كه قضاوتپذير است. البته قضاوت نهايي نميتوان كرد.
براي قضاوت بين قرائتها يك راه ارجاع به متن است. راه ديگر نيز ارجاع به تاريخ ميباشد و.... ولي به نظر من مهمترين قضاوت باز هم وجودي است. يعني ارتباط وجودي كه شخص با متن برقرار ميكند و تأثيري كه آن متن در زيست و حيات فرد ميگذارد. مثالي ديگر ميزنم. احكامي كه در متن قرآن آمده است مانند حجاب، شلاق زدن و... در يك نگاه سنتي حكمي دائمي و ابدي است. از يك منظر نبايد روشنفكر بازي درآورد و اسلام را عوض كرد بلكه بايد همه آنچه را كه در قرآن و حديث گفته شده است، مو به مو اجرا نمود و قرائتي ديگر نگاهي متفاوت به اين احكام دارد.
از صدر اسلام بين اين دو ديدگاه اختلاف و درگيري بوده است كه نشان ميدهد بحث روشنفكرهاي قرن بيستم نيست. از قرن اول هجري اين نگرشها با يكديگر دعوا ميكردهاند كه آيا اين حكم نبوي است يا حكم حكومتي؟ اين اختلاف نظرها با دكتر سروش، دكتر شريعتي و ديگر روشنفكران آغاز نشده، بلكه مربوط به قرن اول هجري است. پيغمبر تازه فوت كرده بود كه ابوذر بنبست فقه را فرياد زد. او ميگفت اين طور نيست كه هر كس خمس و زكاتش را بدهد، بتواند كاخي از طلا و نقره بسازد. وي اسلام را جور ديگر ميفهمد. اگر وجودي بررسي كنيم دعواي ابوذر و عبدالرحمن عوف، دعواي دو نگاه و دو انسان است كه يكي سلطهطلب و طرفدار منافع خود و ديگري طرفدار مردم ميباشد. هر دوي آنها هم ادعاي مسلماني داشتند. دعواي آن دو دعواي شريعتي و شيخ قاسم اسلامي يا دعواي سروش و مصباح يزدي نيست كه گفته شود يكي حرفهايش را از غربيها ياد گرفته است بلكه دعواي ابوذر با عبدالرحمن عوف است.
براي مثال در مورد شلاق زدن يك نگاه ميگويد اين حكم در زمان پيغمبر و در قرن هفتم ميلادي آمده است و تا ابد هم بايد آن را تكرار كرد. نگاه ديگر ميگويد اين حكم را نبايد تا ابد تكرار كرد زيرا اين شكل براي دستيابي به يك محتوا در نظر گرفته شده است كه براي نيل به آن محتوا ميتوان اين شكل را تغيير داد. محتوا را ميتوان پذيرفت ولي شكل را نه. محتوا هم با سليقه شخصي تعيين نميشود بلكه بايد با استناد به متن و تاريخ مشخص گردد. از فلسفه انسانشناسي قرآن شلاق زدنِ هميشگي درنميآيد. اگر تاريخي نيز نگاه كنيم، متوجه ميشويم كه براي مثال شلاق زدن عرف بشري در همة تمدنهاي گذشته ـ كه حتي تا قرن بيستم نيز ادامه داشته ـ بوده و اختراع پيامبر اسلام نبوده است. سير حقوقي بشر در آن دوران كمكم داشت از "انتقام" به "عقوبت" ميرسيد. در زمان حاضر اين سير به "پيشگيري" رسيده است.
افراد بشر در گذشتة دور به هنگام دشمني از يكديگر انتقام ميگرفتند. آنها ممكن بود به خاطر يك نفر يك قبيله را بكشند. سپس به دوران عقوبت و تنبيه شخص خطاكار رسيدند. اسلام در اين مرحله ظهور كرد و پيغمبر در اين شرايط مبعوث شد. او به مردم گفت به خاطر تنبيه يك نفر نبايد يك قبيله را نابود كرد بلكه فقط بايد يك نفر قصاص شود. بدين ترتيب به جاي انتقام بايد عقوبت جايگزين گردد. آيا اگر پيغمبر 10، 15 قرن بعد مبعوث شده بود كه بشر به مرحلة پيشگيري از جرم رسيده بود باز ميگفت بايد مجرم را بست، شلاق زد و اعدام نمود؟ بحث با اين روش منطقي، عقلي، مستند و تاريخي ميشود.
براي مثال مسائل مربوط به حقوق زن را نيز با همين روش ميتوان بررسي كرد. چنان چه با اين نگاه به مسئله بپردازيم، خواهيم ديد احكامي كه پيغمبر در آن زمان براي زنان وضع كرد بسيار مترقي بود و براي آن دوره يك گام جهشي و رو به جلو محسوب ميشد. وقتي پيامبر بر اساس آيه قرآن اعلام كرد كه به زنهايتان هم بايد ارث بدهيد، مسلمانان همه شورش كردند و دور خانه پيغمبر جمع شدند. آنها به پيغمبر گفتند، همه حرفهايت را قبول كرديم اما اين يك سخن براي ما سنگين است. اين جمله از عمر است كه گفت، در مكه ما حاكم بر زنانمان بوديم اما كه به مدينه آمدهايم اينها زباندراز شدهاند و بر ما حاكم گشتهاند! اين جريان تاريخي نشان ميدهد كه همان 12 ارث چه نقشي در موقعيت زنان در آن زمان داشته است. در كتابهايي كه شأن نزول آيات را نوشتهاند، درباره آيه "يستفتونك فيالنساء..." (از تو راجع به زنان ميپرسند...) نقل كردهاند كه پس از نزول اين آيه مردان به پيغمبر گفتند ما همه حرفهايت را قبول داريم اما بايد اين حكم را پس بگيري زيرا به غيرت ما برميخورد و سبب آبروريزي مردان ميشود. دوباره آيه آمد كه، نه، همان كه گفته شد. زنان نصف مردان ارث ميبرند. اما اگر اين حكم در زمان حال نازل ميشد به چه صورت بود؟
در اينجا بايد به نسبت شريعت و فلسفه دين توجه كرد. آيا بر طبق اين نسبت احكام بايد ثابت باشند در حالي كه در صدر اسلام آن هم تنها 30 سال بعد از پيامبر، حضرت علي، خود برخي از احكام را تغيير داد. آيا اين احكام بعد از 14 قرن تغيير نميكنند؟ اين مشكلي است كه ليبراليسم و ماركسيسم هم بدان دچار گشتند. ماركسيسم در سطح احكام متصلب شده به رساله مانيفست تبديل شد. اما وقتي همين مكتب به ذهن رزا لوكزامبورگ و لوكاچ ميرسيد به يك انديشه بازتبديل ميگشت. در حزب كمونيست ايتاليا هم ديكتاتوري پرولتاريا را از ماركسيسم برداشتند. اين رمز و راز حركت تكاملي تاريخ است. به نظر ميرسد اگر وجودي نگاه كنيم و اسلام، ماركسيسم و مسيحيت را از آن برداريم، اين داستان به داستاني تكراري در تاريخ تبديل خواهد شد.
همه انسانها، هميشه متون مرجع داشتهاند. اين متن مرجع ممكن است كانت، ماركس، اوپانيشادها، قرآن، سنت، پدر و مادر و... باشند. انسانها كه به دنيا ميآيند به تدريج در سنت اجتماعيشان وارد ميشوند و با آن زندگي ميكنند. در اين سنت اجتماعي بعضي شريعتهاي متصلب و بعضي ارزشها وجود دارد. چالش بين آنها داستان هميشگي بشر است. بعد از يك فاصله زماني ـ كه گاه اندك است ـ در كنار متن مرجع متنهاي مفسر به وجود ميآيند. متن مفسر ممكن است نوكانتيها، چپ نو يا حتي چپ فاشيست و استالين باشد. هيچ كس نميتواند بگويد كه هيچ متن مرجعي ندارد. هر كس متن مرجع و ارزشهايي دارد كه با كمك همان به داوري در امور ميپردازد. اين ارزشها را هر شخص از زندگي، خانواده، فرهنگ و چالشهايش و... كسب كرده است. بدين ترتيب هيچ كس بيرون از اين بازي و تماشاگر نيست. زيرا امكان ندارد. هر حرفي، سخني تاريخي است و درون زندگي و متن جاي دارد.
البته متن مرجع را ميتوان تغيير داد. اشكال ندارد اگر انسان در يك متن جديد رستگار شود و به آرامش برسد. اسلام نيز اين روش را قبول دارد. گاندي هم اين گونه مينگريست. او عليه انگليسها اعتصاب نكرد اما عليه هندوها كه نجسها را مورد اذيت و آزار قرار داده بودند، اعتصاب كرد و گفت به آنها نجس نگوييد بلكه هاريجان ـ بندگان خدا ـ بگوييد. پس بايد اجازه داد هر كس هر متني را كه بتواند او را به رستگاري برساند، انتخاب كند، خواه اين متن اسلام باشد يا ماركسيسم يا ليبراليسم. از آنجا كه ساختار رواني انسان و بخش مهمي از درونمايه مناسبات اجتماعياش تغيير نميكند، اين داستان باز تكرار ميشود و اين رمز و راز تاريخ است.
***
من بيشتر ميخواهم به نمود اجتماعي دين عليالخصوص در جوامع اسلامي اشاره كنم. ما كشورهاي اسلامي مختلفي داريم مثل عربستان كه مدعي خادمين حرمين است و حكومت ديني پادشاهي است، طالبان را در افغانستان ميبينيم. ايران را در نظر بگيريد، از سالهاي 50 به بعد عطش اسلامخواهي و شيعهگري در ايران وجود داشته است. يا مالزي يا چچن را ميتوانيم در نظر بگيريم. الان در همه اين نمونهها يك وجهه اسلامي در تودههاي مردمشان وجود دارد. علاوه بر اينكه سياستهايي را نيز در بالا حاكمانشان دارند اعمال ميكنند. و يا در تركيه كه تودههاي مردمشان به سمت معنويت حركت ميكنند عليرغم اينكه حكومتشان لائيك است. اين همه تنوع و تفاوت را چگونه ميتوان تحليل كرد؟
در ايران خودمان يك زمان عدهاي مدعي اين بودند كه شاگرد دكتر هستند و يا به ارتباط با او افتخار ميكردند. اما يك مدت ميگذرد ميگويند كه دكتر يكي از چهرههاي بحثانگيز جامعه ماست و مسائل فعلي را به نحوي ناشي از حركت او به طور خاص يا نوگرايي ديني به طور عام ميدانند. اين مسئله را چگونه ميبينيد؟
تحليل تفاوتِ نمونههاي متعددي كه شما از كشورهاي اسلامي آورديد در لايه وجودي امكانپذير است. در اين تحليل موضوع اصلي اسلام نيست بلكه اين تفاوتها و تعارضها مسئله همه مكتبها و اديان و نحلههاي فرهنگي بشر است. به اين مسئله در پرسش و پاسخهاي قبل اشاره شد. در آن بحث درباره تبديل شدن يك ايده و نهضت به نظام، متصلب شدن و شريعتگرا شدن و تقدس برنامهها به جاي ايدهها صحبت شد. همچنين گفته شد، اين بلايي است كه بر سر همه مذاهب و انديشهها اعم از ليبراليسم، ماركسيسم، اسلام، مسيحيت و... آمده است. پس اين مسئله، مشكل بشر و امري عيني و اجتماعي است. وقتي يك ايده مطرح ميشود افراد سلطهگر و صاحبان زر و زور و تزوير كه سلطه اقتصادي، سياسي و فرهنگي دارند، سلطه خويش را در قالب فرهنگ غالب زمانشان توجيه ميكنند. حال اگر اين فرهنگ ماركسيسم باشد از آن كامبوج و استالين متولد ميشود، اگر ليبراليسم باشد از درون آن استعمار توليد ميشود و.... بنابراين از درون مذهب هم بنيادگرايي درميآيد، چه بنيادگرايي اسلامي، چه يهودي و.... در اسرائيل نيز عدهاي شبيه حزباللهيهاي ما وجود دارند كه بسيار فرقهگرا و متصلب هستند. بنيادگرايي نژادپرستانه هم وجود دارد كه نمونة آن در افريقاي جنوبي فعال بود و هماكنون لغو شده است. ويژگيهاي همه بنيادگراها هم بسيار به يكديگر شباهت دارد. يكي از اين ويژگيها بيتفاوتي آنها نسبت به افكار عمومي جهاني است. طي دورهاي سازمان ملل و سازمانهاي حقوق بشر، ايران، اسرائيل و آفريقاي جنوبي را پيوسته محكوم ميكردند. اما هيچ كدام از اين سه كشور به محكوم شدنها اهميت نميدادند. با وجود تفاوتها، ويژگي مشترك اين سه كشور بنيادگرايي نهفته در حكومتهايشان بود، در يكي تبعيض نژادي و در دو جاي ديگر تصلب مذهبي. اين در حالي بود كه هر سه حكومت با هم فرق داشتند و حتي مخالف يكديگر بودند.
اگر وجودي به مسئله نگاه كنيم به اين نكته مهم ميرسيم كه ظاهر اهميت ندارد. مستبد چه پوتين پوشيده باشد چه چكمه يا دمپايي، مستبد است. آنچه اهميت دارد مخالفت با "سلطه" و "استبداد" در هر لباسي كه به تن كرده است، ميباشد. پس با نگاه وجودي به هر كجا كه برويم قطبنمايمان درست كار ميكند و جهتها را گم نميكنيم. در اين ديدگاه اسلام، مسيحيت، ماركسيسم و... اصل نيستند بلكه مهم "انسان" است. با اين رويكرد در تركيه با ديكتاتوري لائيكها، در يك حكومت مذهبي با ديكتاتوري مذهبي و در يك حكومت ماركسيستي هم با ديكتاتوري حزبي و شخصي مبارزه ميكنيم. شريعتي به جزمانديشان توتاليتر در رژيمهاي ماركسيستي "كشيشان مذهب بيخدايي" نام داد. اين تعبير، تعبير كاملاً وجودي است. اگر چه اين حكومتها در ظاهر با خدا مخالف هستند اما به تعبير شريعتي خود مانند كشيش متصلب اما در يك مذهب بيخدا ديكتاتوري ميكنند. شريعتي در كتاب "حسين وارث آدم" سير تاريخ را با يك نگاه وجودي تفسير كرده است. در اين تفسير وجودي از تاريخ سلطهگرها در يك صف و محرومان و انسانهاي تحت ستم در صف ديگر قرار گرفتهاند.
اما لايه ديگر مشكلي است كه امروز نوانديشان ديني (كه ديد وجودي اما گشوده نسبت به عرصه اجتماعي را دارند) با آن مواجهاند، و آن تشابه ظاهري خواست آنها با بنيادگرايي در مورد حيطه نفوذ مذهب است. بعضي دين را امري شخصي ميدانند. اين عده صورت مسئله را از اول پاك ميكنند. در نتيجه با پيامدهاي اجتماعي شدن دين درگير نميشوند. در مقابل برخي معتقدند ورود دين به عرصه اجتماعي جبري و طبيعي است. همچنين اين نحله ميگويند نميتوان ذهن را به دو شاخه دنيايي و آخرتي قسمت كرد. اين نظريهها در عرصه بحث از منطق و طبقهبندي روشني برخوردار است. اما وقتي وارد اجتماع ميشود، مشكل پيدا ميكند.
به نظر ميرسد بدترين حالت براي نوانديشي ديني حكومت بنيادگرا بود كه پيش آمد. نوانديشي ديني معتقد است كه دين، البته صرفاً توسط مؤمنان نه با الزام و اجبار توسط همه، براي رهايي و مبارزه با استبداد، استثمار، ظلم و... بايد وارد عرصه سياسي شود. انديشة بنيادگرا هم معتقد است دين بايد وارد اجتماع شود اما براي اجراي شريعت. نوانديشي ديني فقط از جهتگيريهاي دين الهام ميگيرد، اما به هر حال دين را سياسي و اجتماعي ميكند. بنيادگرايي هم دين را سياسي ـ اجتماعي ميكند اما براي اجراي احكام. در دوران انقلاب همه مسائل خلط شد و يك اشتراك زبان بين نوانديشان ديني و بنيادگرايي پيش آمد.
در بحث پارادايم از قول كوهن نقل شد كه اينشتين براي بيان سرمشق خود كلماتي جديد ابداع نكرد و با همان كلمات رايج در علم آن روز، انديشه خود را مطرح كرد. البته اين كار در ادبيات مذهبي خيلي سخت است زيرا كلمات قدري مقدساند. حال شريعتي بايد با همين كلمات جهاد، هجرت، امر به معروف، ظلم، هابيل و قابيل، داستان آدم و... مطالبش را بيان ميكرد. او براي بيانش زبان يا واژگان جديدي خلق نكرد بلكه فقط به نوسازي مفاهيم پرداخت. در تمام آراء اسلام نوگرا، دغدغه شريعت و حكومت ديني با تلقي شريعتگرا، حاكميت روحانيت و منبع مشروعيت قرار دادنِ دين وجود ندارد. نه بازرگان، نه طالقاني، نه شريعتي و نه حتي دكتر سروش فعلي هيچ كدام به چنين امري معتقد نيستند. ولي تشابه صوري كه بين اين نحله با بنيادگرايي ـ اين كه هر دو دين را وارد عرصه اجتماعي ميكنند ـ يكي از بدبياريهاي تاريخي نوانديشي ديني است. حال بعضي چون بازي را باختهاند، دبه كردهاند و ميگويند اشتباه كردهايم و از اول نبايد دين را وارد عرصه سياسي ميكرديم.
پيشنهاد ما اين است كه كمي عقبتر برويم و به طور فرضي نوانديشان ديني را از دهه 40، 50 و 60 تاريخمان حذف كنيم. در اين حالت بايد بررسي كنيم كه جامعه ايران چه مراحلي را طي ميكرد. به نظر ميرسد كشور به سمت يك جامعه كاملاً دو قطبي پيش ميرفت. در آن زمان جامعه ما 60 درصد مردم، روستانشين و 40 درصد از آنها شهرنشين بودند. اكثريت 40 درصد شهرنشين هم مذهبي بودند. استمرار آن وضعيت ما را به يك جامعه دو قطبي ميرساند. جامعهاي كه يك حكومت شبه مدرن بر آن حاكم بود و قصد داشت جامعه را نوسازي كند. آن حكومت از مدرنيته فقط مدرنيزاسيون را ياد گرفته و استبدادي فاسد و شكنجهگر هم بود. در زمينة توسعه نيز فقط به توسعه اقتصادي ميپرداخت و به توسعه سياسي اهميت نميداد. تودههاي سنتي مردم با اين حكومت مخالف بودند. در اين وضعيت به طور طبيعي رهبري مردم به دست بنيادگراها ميافتاد و تجربهاي شبيه الجزاير در كشور ما تكرار ميشد. در چنين شرايطي نوسازي تااندازهاي پيش ميرفت و در دوره كارتر هم اصلاحات سياسي انجام ميشد.
با حذف فرضي همه نوگرايان ديني مانند: بازرگان، طالقاني و شريعتي و... در جامعه، از يك طرف طيف سنتي متصلب كه اجراي شريعت را ميخواست، با فساد حكومت، با بانك صادرات، مشروبفروشي، بهاييها و... مخالف بود و اكثريت مردم را هم پشت سر خود داشت. و به كسب همه قدرت براي اجراي همه شريعت، آن هم با زور و قدرت و حتي خشونت، معتقد بود. از طرف ديگر با حكومتي كه ويژگيهاي آن را برشمرديم، رو به رو بود. در ساية اصلاحات سياسي كه حكومت انجام ميداد، بنيادگراها هم رشد ميكردند. آنها هم از آزادي استفاده ميكردند و بالا ميآمدند. اما شبيه الجزاير، لائيكها، چپها و سوسياليستها ناچار بودند در چالش تمامعيار و احياناً پرخشونت بنيادگراها و حكومت كنار حكومت بايستند زيرا طرف ديگر را بسيار عقبمانده ميديدند. بر فرض اگر كسي شبيه بختيار هم ميآمد، قدرت سنت او را به بيرون پرت ميكرد. چون سنت هم تماميتخواه ميشد و شاه را نميخواست. مانند فداييان اسلام كه خواستار خروج زنان از ادارات، بسته شدن مشروبفروشيها، برگزاري نماز جماعت در ادارات بود. اين نوع خواستهها در سالهاي 56 تا 57 ـ دوره كارتر ـ باز هم تكرار ميشد.
اما برخلاف فرضيات گذشته در كشور ما گرايش نوانديشي ديني وجود داشت. هنر نوگرايي ديني اين بود كه از دوقطبي شدن جامعه جلوگيري كرد. يعني ريزش دروني جامعه سنتي به نفع جامعه جديد و مدرن را سبب شد. در اينجا واژة مدرن را الزاماً به معني مدرنيته غرب به كار نميبريم بلكه به معناي جامعهاي متفاوت از سنت كه از برخي مراحل سنت عبور كرده و به انسان، عقل، آزادي، عدالت و... معتقد است، شريعتگرا نيست يا حداقل شريعت را بازخواني ميكند، به كار ميبريم. نوگرايي ديني راه نوسازي جامعه ما را كوتاه كرد و از دو قطبي شدن، خونين و طولاني شدن آن جلوگيري نمود. اين هنر نوانديشي ديني و وجه مثبت آن است. معتقدان به شكست نوانديشي ديني به عنوان يك وجه منفي اين گرايش ميگويند، نوانديشي ديني، سنتيها را بزك كرد و بر دوش مردم سوار نمود. طلبكاريهاي كنوني آنها از دولت موقت، شريعتي و نوانديشان ناشي از همين مسئله است. گويا اگر نوانديشان نبودند، سنتيها نميآمدند. واقعيت اين است كه مذهب سنتي شير خفتهاي بود كه به ناچار بيدار ميشد. نوگرايي ديني هم اين شير را بيدار كرد. اين شير راه نوسازي جامعه ايران را بسته بود. اين نكتهاي بسيار مهم است.
بعضيها فكر ميكردند از كنار اين شير بدون اينكه بيدار شود ميتوانستيم عبور كنيم و جلو برويم. تاريخ ايران و خاورميانه شاهد است كه بارها از كنار اين شير عبور كردهايم اما مردم پشت آن شير مانده و جلو نيامدهاند. عدهاي از نخبگان جلو ميافتند و يك كاست قدرت درست ميشود. حال اگر اين گروه فاسد هم شوند جرياني شبيه دوره پهلوي پيش ميآيد و اگر فاسد نشوند حكومتهايي لرزان تشكيل ميدهند كه پشتوانة مردمي ندارند. البته شريعتي هم خيلي نزديكبين شده بود كه گفت اسلام آينده اسلام ملا و مفاتيح نيست. در حالي كه اين گونه نشد. او نوگرايي ديني را در حال پيروزي ميديد. در حالي كه نه اسلامِ "فردا" شايد اسلام "پس فردا"، اين گونه شود! او راه را درست تشخيص داده بود اما شايد سنت را دست كم گرفته بود. تا سنت زنده و بازخواني نشود و اين ديوار به اصطلاح گليِ مستحكمي كه در طول قرنها شكل گرفته است، از سر راه مردم كنار نرود، هيچ اتفاقي نميافتد. حال اين ديوار فرو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر