Translate
شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۴
انكار روسپيگرى شيوع آن را كمتر نميكند
انكار روسپيگرى شيوع آن را كمتر نميكند سعيد مدنى
دكتر سعيد مدني، مدرس دانشگاه انكار روسپيگرى شيوع آن را كمتر نميكند كمتر كسى دوست دارد در موردشان حرف بزند. آنها هستند، ديده مى شوند، مشكل دارند، اما وقتى صحبتشان مى شود همه لب مى گزند. كسى حوصله ندارد وارد جهان پيچيده آنها شود. جهانى تاريك و در هم پيچيده از فقر، اعتياد و تن فروشى. يا قرار است حذف شوند يا جمع آورى يا ساماندهى و كمتر كسى مى پرسد كه اين ها اصلا كى هستند و از كجا آمده اند. سعيد مدني، نويسنده و پژوهشگر اجتماعى با حوصله جواب سوال هايم را مى دهد. او روى تغيير الگوى روسپى گرى در ايران قبل و بعد از انقلاب كار كرده است. گرچه قبل از انقلاب مكان هايى مخصوص روسپيان وجود داشت اما او تعطيل شدن اين مكان ها را صرفا دليل شيوع روسپى گرى نمى داند. جالب اين جاست كه قوانين سخت گيرانه قبل و بعد از انقلاب وجود داشته اند. اما اعمال قانون بعد از انقلاب روسپى گرى را پيچيده تر كرده است. همين وضعيت پيچيده باعث شده تا هركسى به نوبه خود بخواهد با راه حلى اين مشكل را از ميان بردارد. مشكلى كه ديگر تنها مربوط به طبقات فقير جامعه نيست بلكه به طبقه متوسط هم نفوذ كرده است.اين روزها مرتب از زنان خيابانى حرف مى زنند. از اين كه چگونه مى شود راهكارى براى اين "پديده" پيدا كرد. دفتر مدنى در دانشگاه بهزيستى درست پاى كوه هاى شمال تهران است. به آنجا كه مى رسم برف تا زير زانويم بالا آمده. خيابان خلوت است و برف آرام آرام دارد همه سياهى ها را مى پوشاند اين همه اسامى مختلف همه براى روسپيگرى وجود دارد. اين اسامى تفاوتهاى يك عمل را نشان ميدهند؟ تعريف روسپيگرى دقيقا چيست؟ روسپيگرى يا prostitution به رفتار خاصى اطلاق ميشود كه در فارسى به شكلهاى مختلفى بيان شده از جمله روسپيگري، تنفروشي، فاحشهگرى و ... در فرهنگ فارسى بدين گفته شده كه روسپى ريشه پهلوى دارد و به معناى فاحشه يا زن بدكاره است. در اغلب تعاريف روسپيگرى نوعى معامله پاياپاى و نامحدود جنسى در ازاى دريافت پول است كه بحث روسپيگرى را از بيبندوبارى جنسى يا ابعاد اخلاقى روابط جنسى متمايز ميكند. به طور مشخص روسپيگرى به يك ارتباط جنسى غيرقانونى و غيررسمى اطلاق ميشود كه در ازاى انجام پول صورت ميگيرد. بنابراين انگيزه روسپى از رابطه جنسى لذت بردن نيست بلكه كسب درآمد است. به همين لحاظ هم روسپيگرى واجد نوعى ويژگيهاى خاص اجتماعى و همينطور روانى است مثلا رابطه بين روسپى و مشترى كاملا تحقيرآميز است. به همين دليل هم همراه روسپيگرى رفتارها و آسيبهاى اجتماعى و روانى ديگرى هم مثل تمايل به مصرف موادمخدر و برخى جرايم ديگر ملاحظه ميشود. علاوه بر اين همين زمينه باعث شده افراد روسپى دچار اختلالات روانى متعددى بشوند كه از اختلالات شخصيتى شروع ميشد و در مواردى حتى به اختلال قواى هوشى منجر ميشود. عدهاى تا بحث روسپيگرى مطرح ميشود ميگويند اين مساله مربوط به الان و امروز نيست و از ابتداى شكلگيرى جوامع بشرى وجود داشته. اين حرف چقدر درست است؟ اشكالى از روابط جنسى غيرمتعارف هميشه در جوامع وجود داشته و ميشود گفت يكى از قديميترين انحرافات بشرى بوده كه مورد توجه قرار گرفته است. اين مساله از طرف بسيارى از صاحبنظران اجتماعى مورد تاييد قرار گرفته. در مواردى در تحليل روانكاوانه از انگيزههاى زنان به روسپيگري، آن را به روابط پدرسالارانه نسبت ميدهند و ميگويند اين نوعى پاسخ اجتماعى يا اعتراض اجتماعى زنان به مجموعه روابط پدرسالارانه موجود و عرصه حضور قدرتمند مردان در روابط فردى و اجتماعى بود. بنابراين اين رفتار قدمتى طولانى دارد. برخى نظريهپردازان مانند سيمون دوبوار تاكيد دارند كه از زمان شكلگيرى مالكيت خصوصى اين نوع رفتار ملاحظه شده كمااينكه در اقوم ابتدايى روسپيگرى نوعى مكانيزم براى ميهماننوازى بود. حتى در برخى از رفتارهاى مذهبى كه در دوران باستان وجود داشته، روسپيگرى خدمتى بوده براى خدايان. در بابل زنانى وجود داشتند كه مدتى از عمر خود را در معبد ميگذراندند و تسليم مردان بيگانه ميشدند تا در عوض آن پول يا هديهاى به خزانه معبد تحويل دهند. همانطور كه شما اشاره كرديد اشكال مختلفى از اين نوع رفتار را در مقاطع مختلف تاريخى ميشود ملاحظه كرد. آنچه مسلم است در دوران جديد و شكلگيرى شهرنشيني، اين رفتار اشكال و پيچيدگيهاى خاصى پيدا كرد و حتى در برخى از مناطق يا كشورها، به صنعت تبديل شده البته با مكانيزمها و سازوكارهاى مخصوص خودش. بنابراين اگرچه به لحاظ طول تاريخى ميشود اين رفتار را ديد اما در همين سير هم ميشود بر تحول الگوها و اشكال متفاوت روسپيگرى تاكيد كرد. در ايران هم اين دگرگونى را ميشود ملاحظه كرد. كسى هم شيوع فاحشهگرى را در جوامع پدرسالار اندازهگيرى كرده؟ يا در حد فرضيه است؟ نه، فرضيات مطرح شده ريشههاى تاريخى را جستوجو كردند. حكم كلى در اين زمينه نميشود مطرح كرد مخصوصا از لحاظ شيوع. در جوامعى كه زنان حقوق جديتر دارند و روحيات پدرسالارانه وجود ندارد. باز اشكالى از اين نوع رفتار ملاحظه ميشود. شايد بشود در ارزيابى كلى گفت آنچه تغيير ميكند الگو و مدل آن است. اما آنچه مسلم است در تحقيقات متفاوت، نتيجه واحدى دارند كه برخى زمينههاى اجتماعى به طور قطع بستر رشد روسپيگرى را فراهم ميكند. مثلا همه تاثير عامل فقر را مورد تاييد قرار دادهاند. آمار جهانى از پديده روسپيگرى داريم؟ برآوردهايى در اين زمينه وجود دارد كه مخصوصا در برخى كشورها مثل ايران كه روسپيگرى رفتار مجرمانه تلقى ميشود مثل ساير جمعيتهاى پنهان از جمله معتادان، تشخيص يا ارزيابى تعداد آن و كميتش چندان دقيق نيست به جز كشورهايى كه در واقع روسپيگرى به عنوان يك فعاليت قانونى پذيرفته شده و افراد نگرانى از شناسايى شدن از طرف دولت ندارند. در ايران هم تقريبا وضع به همين ترتيب است. اگرچه پيش از انقلاب مطالعاتى صورت گرفته است. اين نگاه جرمگرايانه در ايران، از كى شكل گرفت؟ نگاه كلى به مساله همين بود؟ نوع نگاه بعد از انقلاب مبتنى براين بوده كه كل جامعه و به طور مشخص زنها، به شرايطى برايشان تامين شود كه براى تامين منابع مالي، نياز به چنين رابطهاى نداشته باشند. نگاه مبتنى برحذف شرايط و زمينهها در درون اجتماع بود تا هرگونه بروز و ظهور و شيوع اين رفتار تقليل پيدا كند. درست مثل اعتياد و برخى رفتارهاى ديگر در اصل ضوابط و اصول مندرج در نگاه دينى و مذهبى قانون اساسى و انقلابيون تدوين كننده قانون اساسي، جامعه سالم جامعهاى بدون روسپيگرى بود. از همان ابتدا راجع به نوع برخورد با اين پديده اختلاف نظر وجود داشت. به طور مشخص وقتى در سال 58 گروهى به شهرنوى سابق واقع در جنوب تهران حمله كردند تا زنانى را كه در آنجا بودند مورد ضرب و شتم و تهديد قرار دهند، اين مساله از سوى آيت الله طالقانى مورد رد و نفى قرار گرفت. ايشان معتقد بود اينها بخشى از قربانيان سياستهاى اقتصادى – اجتماعى رژيم پيشين هستند و بنابراين تهديد كردن آنها و حذف فيزيكيشان را درست نميدانست و فكر ميكرد آنها هم حقوقى دارند كه بايد در نظر گرفت. اين تلقى يا برداشت يكسوى نگرش، مساله روسپيگرى و اعتياد بود و سوى ديگر ضرورت بازداشت، زندانى كردن و حتى اعدام افرادى بود كه تن فروشى ميكردند. از اين دونگاه يكى سعى داشت با از بين بردن و كاهش عوامل به وجود آورنده روسپيگري، آن را از بين ببرد و نگاه دوم بدون توجه چندانى به علل و عوامل سعى ميكرد با حذف صورت مساله و برخورد با روسپيان مشكل روسپيگرى را حل كند. طبيعتا نگاه دوم بعد از انقلاب وجه غالب را پيدا كرد و در قوانين و مقررات هم آنچه كه مورد توجه قرار گرفت وجه قضايى موضوع بود. قبل از انقلاب نگاهها چطور بود؟ اين قضيه در آن زمان چه شكلى داشت؟ مطالعات محدودى راجع به روسپيگرى در ايران انجام شده اما يكى دو مطالعه جامع در شهر تهران صورت گرفته. براساس تحقيق ستاره فرمانفرماييان كه در حدود سال 1350 انجام شد، 5 منطقه يا موقعيت مختلف كه روسپيان در آن فعاليت ميكردند شناسايى شد: قلعه شهرنو، خيابانهاى عمومى و جاهايى كه روسپيان ميايستادند، خانههاى بيرون شهرنو، تفريحگاههاى شبانه و ديسكوها و گودهاى جنوب شهر. به طور مشخص قلعه شهرنو در جنوب غربى تهران در نزديكى بيمارستان فارابى فعلى منطقهاى بوده به وسعت 135 هزار مترمربع كه دور آن ديوار كشى شده بود و در آن عدهاى چنين خدماتى ارائه ميدادند. فعاليت در اين منطقه در آن زمان كاملا پذيرفته شده بود و به نوعى حتى تحت نظارت پليس كار ميكردند. اين قلعه سازمان خاصى داشته با روابط بسيار پيچيده . در سطح خيابانها هم زنها با لباسهاى خيلى ويژه در كنار معابر عمومى يا گذرگاه خاص خود ميايستادند و منتظر ميشدند تا از طريق اتومبيلهايى كه رفت و آمد ميكردند پذيرفته شوند. علاوه بر منطقه شهرنو خانههايى در مناطق مختلف وجود داشته كه رفت و آمد به برخى از اين خانهها راحت بود و شناخته شده بودند و برخى ديگر نيز در مناطق بالاى شهر قرار داشتند و بسيار مجلل بودند. علاوه براين سه شكل، تفرجگاههاى شبانه هم بودند كه زنان دربار به عنوان رقاصه يا پيشخدمت براى كسب درآمد چنين خدماتى بدهند. گودهايى هم در منطقه جنوب غربى ميدان شوش بود كه عمدتا اختصاص داشت به كسانى كه با هزينه كمترى ميخواستند چنين خدماتى بگيرند. به دليل شرايط بسيار بد زندگى در اين مناطق شيوع بيماريهاى آميزشى و عفونى هم بسيار بالا بود. براساس همين مطالعه ميانگين تعداد مشتريهاى روسپى در قبل از انقلاب 3/10 نفر در شبانهروز بود كه البته در اين مطالعه روسپيان؛ به دو دسته تقسيم ميشوند. يك دسته آنهايى كه به طور تمام وقت و مستمر به اين امر اشتغال داشتند و گروه ديگر كسانى بودند كه به صورت موردى يا در مقطع خاصى از زندگيشان دست به اين كار ميزدند. اين گروه از سلامت نسبى و شرايط بهترى برخوردار بودند. قوانين قبل از انقلاب به اين مساله چطور نگاه ميكرد؟ قوانينى كه براساس آن افراد روسپى تحت پيگرد قرار ميگرفتند قبل و بعد از انقلاب تفاوت زيادى نداشت. قبل از انقلاب مواد 210 تا 214 قانون جزاى عمومي، مجازات مربوط به روسپيگرى را مشخص ميكرد. در ماده 210 اين قانون هركس علنا عملى مرتكب شود كه منافى عفت عمومى باشد يا عفت عمومى را جريحهدار كند به حبس تعديلى از يك ماه تا يكسال يا به تاديه 250 الى 500 ريال جزاى نقدى محكوم ميشد. اين حكم خيلى كلى بود و هر عملى خلاف اخلاق عمومى را شامل ميشد. در ماده 211 هم براين مساله تاكيد شده و در واقع كسانى كه شامل قانون ميشوند 4 گروه بودند. كسى كه افراد كمتر از 18 سال تمام اعم از مرد يا زن را به فساد اخلاق يا شهوترانى تشويق كند و يا امكان فساد اخلاق يا شهوترانى را تسهيل كند، كسى كه فرد ديگرى اعم از زن و مرد را به اعمال منافى عفت وادار كند يا وسيله ارتكاب اين رفتار را براى او فراهم كند (تصريح 18 سال ندارد) گروه سوم واسطهها يا كسانى كه فاحشهخانهها را داير ميكردند و يا براى شهوترانى كسى را اجير ميكردند بودن و آخرين گروه هركسى بود كه افراد كمتر از 18 سال را براى شهوترانى ببرد يا وادار به رفتن كند. نكته مهم قانون، تشديد مجازات براى به كارگيرى افراد كمتر از 18 سال در امر روسپيگرى بود. نكته ديگر اين بود كه اگر فردى كه افراد ديگر را به روسپيگرى دعوت ميكرد، پدر، مادر، قيم و يكى از اشخاص منتسب به او بود، تشديد مجازات در موردش صورت ميگرفت به جاى 6 ماه تا سه سال به حداقل 2 سال و حداكثر 4 سال حبس محكوم ميشد. حتى در ماده 211 مكرر همين قانون تصريح شده بود كه اگر كسى كه چنين جرمى انجام داده بعدا مدعى شود كه سن قربانى روسپيگرى را نميدانسته در تشديد مجازات او اثرى ندارد. در ماده 212 اشاره شده به رابطه نامشروع زنان شوهردار يا مردان زندار و درواقع اشكال مختلفى از رابطه نامشروع را مستقل از جنسيت مورد توجه قرار داده است. نكته مهم ديگر اين بود كه هركس فردى را به زور به فساد اخلاقى يا فحشا يا روسپيگرى دعوت ميكرد ناچار بود كه علاوه بر حقوق مادي، خسارات معنوى را هم جبران كند. تنها استثنا دراين مورد زمانى بودكه كسى كه جرم در موردش صورت گرفته و دعوت به فساد اخلاقى شده، محرز شود كه روسپى و يا اشتهار به فساد داشته است. خسارات معنوى را چه جورى جبران ميكردند؟ در قانون تصريح شده بود كه اگر متهم با كسى كه قربانى بوده ازدواج كند از تعقيب معاف خواهد شد! ماده 213 همين قانون به صراحت مساله كسب درآمد از طريق روسپيگرى را مورد بحث قرار داده و كسانى را كه فاحشهها را مديريت ميكردند شامل تشديد مجازات كرده است. در همين ماده به خارج كردن زنان و دختران از كشور براى وادار كردن آنها به روسپيگرى اشاره كرده، بازهم در اين قانون در مورد به كارگيرى افراد زير 18 سال تشديد مجازات پيشبينى شده. در ارزيابى كلى قوانين قبل از انقلاب چند تا ايراد اصلى و مهم به اين قوانين ميشود وارد كرد. اول اينكه حد فاصل و تفاوت بين روسپيگرى و رابطه نامشروع مورد توجه قرار نگرفته بود و در مواردى قوانين رابطه نامشروع در محكوم كردن روسپيها يا كسانى كه از روسپى دعوت ميكردند به كارگرفته ميشد. در واقع داشتن رابطه نامشروع ميتواند نشان دهنده بيمبالاتى جنسى باشد كه ميتواند ناشى از اختلالات روانى يا ناهنجارى ارزشى يا بيهنجارى ارزشى است. در رابطه نامشروع ممكن است اساسا وجوه اقتصادى وجود نداشته باشد. به همين دليل بيمبالاتى جنسى را در گروههاى اقتصادى متفاوت جامعه هم ميبينيم. در حاليكه ملاك شمول به عنوان روسپى كسب درآمد است. در قانون بعد از انقلاب اين نكته همچنان هست. در قوانين جارى و قانون مجازات اسلامى چيزى تحت عنوان روسپيگرى نداريم و به نوعى قوانين مربوط به روابط غيراخلاقى يا نامشروع به روسپيگرى تعميم داده شده يا لااقل اين صراحت و تفكيك وجود ندارد. دومين ايراد كه در قوانين مربوط به روسپيگرى در بيشتر كشورها هم هست و طى سالهاى اخير به آن توجه شده، اين است كه قانون منحصرا عمل زن روسپى را مخاطب قرار ميدهد و منع ميكند در حاليكه مردعامل را كمتر مورد توجه قرار ميدهد و تهديد متوجه روسپى است. طى سالهاى اخير در بسيارى از كشورها از جمله كشورهاى اروپايى و اسكانديناوى قانون اساسا متوجه فرد دعوت كننده به روسپيگرى شده و در محاكم، افرادى كه زنان را به رابطه جنسى براى پرداخت پول دعوت ميكنند مورد تهاجم قرار ميگيرند. نكته سوم در قوانين قبل و بعد از انقلاب، بيتفاوتى قانون نسبت به علت ارتكاب روسپيگرى توسط زن روسپس است و به زمينهها، سوابق روحي، مالى و فاميلى او توجهى نميكند. بنابراين نميتواند با مساله برخورد بنيادين انجام دهد. بخشى از روسپيها را كسانى تشكيل ميدهند كه به دليل اصرار شوهر معتادشان براى تامين هزينههاى اعتياد او، دست به روسپيگرى ميزنند وقانون به اين موضوع توجه نميكند. قانون قبل از انقلاب و بعد از انقلاب، مساله اساسيشان صرفا مجازات روسپى بوده و هيچ پيشبينى و تمهيدى براى تجديد حيات و بازسازى وجدان و روحيات و شخصيت زن روسپى در نظر گرفته نشده. با بازداشت زن روسپى و مجازات او، مهروانگى به او ميخورد كه شايد به هيچوجه دوباره نتواند، به زندگى عادى برگردد. بنابراين راه اصلاح او بسته ميشود. اگرچه قانون قبل از انقلاب تا حدودى به نقش والدين در رفتن دختران به سمت روسپيگرى توجه كرده و آنها را شامل تشديد مجازات هم كرده اما باز اقدام پيشگيرانهاى در اين مورد نينديشيده است. نكته ديگر در قانون قبل و بعد از انقلاب اين است كه در قانون حدود و سغور و تعريف شخصى از فحشا و اقدام به آن ملاحظه نميشود و در نتيجه در موارد متعددى مجريان قانون دچار بلاتكليفى ميشوند و وقتى اين وضعيت تشديد شود با متهمين كاملا سليقهاى برخورد ميشود. كمااينكه پس از انقلاب صرف وجود دختر پسرى در يك اتومبيل ميتوانست سبب شود و قوانين روسپيگرى در مورد آنها اعمال شود. نكته آخر اينكه در قوانين قبل از انقلاب شدت مجازات عاملان و آمران روسپيگرى چندان قوى نبود. شايد آن شدت از مجازات كه متوجه خود روسپى بود هرگز متوجه مسوولان و يا عاملان نقل و انتقالات و مسافرت و مديريت آنها نبود. من يك چيز را نميفهمم. اين همه قانون در مورد مجازات روسپى در كنار شهرنو چه معنايى دارد؟ آن هم محلهاى كه زيرنظر پليس و مقامات رسمى كار ميكرد؟ هميشه فاصلهاى بين خود قانون و اجراى قانون هست. قانونگذار در مواردى اجراى قانون را مسكوت ميگذارد. در عين حال كه روسپيگرى و مديريت آن جرم شناخته ميشد ولى شهرنويى هم بود كه كاملا روابط شخصى داشت و كمتر هم مورد تهديد قرار ميگرفت. البته قبل از انقلاب هم توسط پليس، زنانى در معابر عمومى ميايستادند بازداشت ميشدند ولى مسلما بازداشت و مجازات آنها خيلى در دستور كار نيروهاى پليس نبود مگر به دليل وقوع جرمهاى ديگر مثل خريد و فروش مواد، درگيري، ضرب و شتم و يا قتل. روسپيها جزو كدام طبقه اقتصادى قرار ميگرفتند؟ زندگى آنها چه قدر از نظر اقتصادى تامين بود؟ در مجموع آنچه كه از اطلاعات مربوط به زنان در شهرنو و گودهاى جنوب وجود دارد نشان ميدهد كه اغلب آنها جامعه فقيرى را تشكيل ميدادند و درآمد قابل توجهى نداشتند. بخش عمدهاى از درآمد آنها در اختيار مديران خانه يا فاحشهخانه قرار ميگرفت جز در موارد استثنايى كه زنان بسيار جوان در خانههاى امن و مناطق شمالى شهر بودند بقيه اغلب سرانجام خوبى نداشتند و معمولا در فقر و بيمارى فوت ميكردند. بعد از انقلاب قوانين چه تغييرى كرد؟ قوانين از لحاظ محتوايى تغييرات اساسى نداشتند. در قانون مجازات اسلامى مواردى به روابط نامشروع اختصاص داده شده بود. در باب اول قانون مجازات اسلامي، زنا تعريف شده و اشكال مختلفى از آن را مورد بحث قرار داده و هيچ تفكيكى درباره اينكه زنا به چه انگيزه و نيتى است صورت نگرفته و شامل روسپيان و ساير اشكال روابط نامشروع مثل لواط و ... ميشده است. در باب چهارم هم قوادى يا واسطهگرى مطرح شده. مجازات قوادى براى مرد 75 تازيانه و تبعيد از محل به مدت 3 ماه تا يك سال و براى زن فقط 75 تازيانه تعيين شده است. اين در حالى بود كه اگر زنا براى كسى ثابت ميشد به مرگ يا سنگسار محكوم ميشد. در فصل 18 همين قانون مجددا تحت عنوان جرايم ضدعفت و اخلاق عمومي، موضع روسپيگرى به شكلى مطرح شده، ماده 640 هم تكثير و توزيع طرح و گراور و نقاشى و فيلم كه مغايرت با اخلاق و عفت عمومى داشته باشد را محكوم كرده است. بنابراين در قوانين بعد از انقلاب هم به طور مشخص عنوان فاحشه يا روسپيگرى در قوانين مطرح نبوده، يعنى عدم تمايز بين بيمبالاتى جنسى و روسپيگرى وجود ندارد. اين مقانون مثل بسيارى از قوانين به انگيزه و علت وقوع جرم توجه نميكند يعنى تفاوتى بين كسى كه براى كسب معاش و تامين حداقل نيازهاى اساسى خودش يا خانوادهاش تن به رابطه نامشروع ميدهد و كسى كه صرفا براى لذت جنسى اين كار را ميكند، قائل نميشود. اين باعث ميشود روشهاى قانونى كارايى و اثربخشى لازم را نداشته باشند و به همين دليل در مقاطعى از اين دو دهه اخير كه برنامهها و فعاليتهاى جرمانگارانه يا اجراى قوانين تشديد شده، اساسا هيچ تاثير مشخصى در روند شيوع يا افزايش روسپيگرى نداشته است. الگوى روسپيگرى با وقوع انقلاب چه تغييرى كرد؟ تخريب مركز تجمع روسپيها آنها را به سطح خيابانها كشاند؟ اين مساله چه تاثيرى در شكل و فعاليت آنها گذاشت؟ اولا بايد بگويم اطلاعات ما در مورد روسپيگرى در حد تعداد محدودى مطالعات علمى است كه به صورت بسيار محدودى انجام شده و حتى اجازه انتشار نگرفته است. نكته دوم اين است كه سياست افراطى و تفريطى در طول سالهاى اخير اساسا برخورد منطقى را دچار مشكل كرده. يك رويكرد منكر وجود و رشد روسپيگرى ميشود در حالى كه افراد عادى هم به خوبى ميتوانند زنانى را تشخيص بدهند كه در جستوجوى مشترى هستند. با اين استدلال كه آمار رشد روسپيگرى از رشد جمعيت كمتر است اساسا منكر وجود مشكل ميشدند. حتى در مواقعى طرح و بحث در مورد روسپيگرى را جرم ميدانستند و فكر ميكردند اين كار ممكن است باعث شيوع يا تشويق روسپيگرى شود. گروه دوم با ارائه آمارهاى غيرعلمى و عموما نادرست سعى ميكردند بزرگنمايى كنند. مثلا مديران يكى از دستگاههاى منتصب به شهردارى يك بار اعلام كرد بخش قابل توجهى از دختران دبيرستانى و دانشجو از طريق روسپيگرى امرار معاش ميكنند. در حالى كه هيچ مستند جدى هم وجود نداشت. انگيزه اين مديران اين است كه در آغاز سالجارى مالى براى اينكه در بودجه سهم بيشترى بگيرند با آمارهاى اغراقآميز منابع بيشترى مصرف برنامههايى كنند كه ارتباطى هم با روسپيگرى و مشكلات اجتماعى نداشت. اما به طور كلى از آنجا كه مشكلات اجتماعى در دو دهه اخير به سرعت در حال تغيير ماهيت است و علائم و شواهدى براى تغيير الگوى مشكلات اجتماعى موجود است، روسپيگرى هم شامل چنان تغييرى شده. بعد از انقلاب روسپيگرى جرم شناخته شد و كل سيستم قضايى هم بر اجراى قوانين مربوط به آن اصرار داشت. به همين دليل روسپيگرى هم مثل بسيارى از مشكلات اجتماعى ديگر شكل پنهانترى به خود گرفت و همين مساله موجب شد كه اشكال پيچيدهترى هم در مديريت و هم در سازمان آن بهوجود بيايد. روسپيگرى از قالب فردى خارج شد و در قالب گروه يا gang ساماندهى ميشود. علاوه برآن پيوند روسپيگرى هم با ساير مشكلات اجتماعى زنجيره پيچيدهترى پيدا كرد. آن پديده روسپيگرى كه ما قبل از انقلاب ميشناختيم با آنچه امروز ميبينيم خيلى متفاوت است و شناخت و برخورد با آن هم دچار پيچيدگى است. براساس مطالعات موجود الگوهاى روسپيگرى را در چند شكل كلى ميشود توضيح داد، اول دختران جوانى هستند كه جذب گروههايى ميشوند كه خانههاى امنى را براى روسپيان تدارك ميبينند و به شدت زنان و دختران جوان را تحت حمايت خود قرار ميدهند و اغلب براى نيروى انتظامى دسترسى به آنها خيلى دشوار است و به شكل پيچيدهاى فعاليت مى كنند. اينها بيشتر از طريق تماس تلفنى با مشتريها رابطه دارند. تا زمانى كه دختر و زن از جذابيت لازم برخوردار است در اين خانهها تحت حمايت قرار دارد بعد از مدتى كه روسپى جذابيت گذشته را ندارد از اين گروها و خانهها بيرون انداخته ميشود. بعد ازآن زن روسپى به صورت فردى يا حداكثر با يك يا دونفر كار ميكند. در اين گونه موارد او تهديد پذيرتر ميشود يعنى هم سريعتر از طريق نيروى انتظامى بازداشت ميشود و هم توسط گروهايى ديگر مورد سوءاستفاده و تهديد و آزار قرار ميگيرد. تعداد زيادى از كسانى كه توسط نيروى انتظامى دستگير ميشوند يا در كنار خيابان ميايستند و به دنبال مشترى هستند از اين گروهند. در مرحله دوم بعد از اين كه زنان اين گروه هم هيچ جاذبهاى ندارند سعى ميكنند از طريق ديگرى كه باز جرم هست تامين معاش كنند مثل واسطهگرى يا خريد و توزيع مواد مخدر. نكته ديگر در مورد روسپيگرى در ايران اين است كه در گذشته با اعتياد همبستگى بالايى داشت. زنان روسپى براى فرار از فشارهاى روحى و روانى و حتى درمان برخى بيماريهاى خود از موادمخدر استفاده ميكردند. امروز اين استفاده از مواد به صورت شايعتر وجود دارد چون در مقايسه با درآمد روسپى مواد نسبتا ارزان هستند و در عين حال به عنوان منبع درآمد جنبى موردنظر هستند. و به دليل اينكه بخشى از زنان روسپى توسط گروهها يا gangها حمايت ميشوند رفتارهاى مجرمانه مثل ضربوشتم، خشونت و قتل هم در آن گروه وجود دارند. علاوه بر اين موارد، اگرچه در گذشته هم بيمارى عفونى شايع بود اما اول دسترسى آنها به درمان راحتتر صورت ميگرفت چون فرد دغدغه مجازات نداشت. حتى دائما قبل از انقلاب توسط گروههاى بهداشتى – درمانى مورد معاينه قرار ميگرفتند. اما به دليل جرمبودن روسپيگرى امروز علاوه بر شايعبودن آن بيماريهاى عفوني، بيماريهاى عفونى خطرناكتر مثل ايدز و هپاتيت هم بين آنها شايع شده بود كه به دليل مشتريان زياد ميتواند به سرعت آمار ايدز را در ايران افزايش دهد. تغييرات به همين جا محدود ميشود؟ چه اقشارى الان درگير مساله روسپيگرى هستند؟ -يكى از تغييرات بسيار مهمى كه صورت گرفته كه وخيمترين و منفيترين جنبه روسپيگرى در شرايط موجود است، علت وقوع روسپيگرى است. اساسا پديده روسپيگرى با انگيزه كسب درآمد صورت ميگيرد. در گذشته فقط زنان در شرايط فقر مفرط يا در اثر استيصال به روسپيگرى روى ميآوردند، بنابراين جامعه روسپيان جامعه فقيرى بود. در سالهاى اخير و پس از انقلاب با تغييرات اجتماعى كلانى كه صورت گرفته و جابجايى اقشار مختلف و طبقات اجتماعى در سطوح پايين يا بالا، موارد متعددى ديده شد از كسانى كه يك شبه به ثروت هنگفتى رسيدند و يا يك شبه تمام سرمايه خود را از دست دادند. در اين شرايط روسپيگرى به عنوان مكانيزمى براى دسترسى به منابع قابل توجه، موردنظر اقشار فقير يا طبقات متوسط قرار گرفت. به عبارت ديگر دليل اقتصادى روسپيگرى فقط محدود به دختران يا زنانى نبود كه براى كسب نيازهاى اوليه خودشان يا خانوادهشان ناچار به كسب درآمد شوند بلكه گروهى وجود داشتند كه براى سريعتر دسترسى پيداكردن به يك زندگى بهتر دست به اين كار ميزدند. بخش قابل ملاحظهاى از دختران و زنانى كه براى اشتغال به روسپيگرى به كشورهاى جنوب خليج فارس رفتند از اين دستهاند يعنى كسانى كه امكان و توانايى سفر به خارج از كشور را داشتند. گرچه اغلب اين تجربيات ناكام و منفى بود، اما به هر حال روش يا مكانيزميبود كه ميتوانسته به عنوان يك آلترناتيو، مقابل گروهى از زنان و دختران قرار بگيرد. در اين حالت ديگر ما با الگوى ساده گذشته سروكار نداريم و در گروههاى متعدد اجتماعى اين رفتار را ميبينيم. پايين آمدن سن فحشا به چه دليلى است؟ - به همين دلايلى كه گفتم با توجه به شرايط ؟؟ حاكم بر جامعه در واقع ديگر محركهاى متعددى از ابتدا وجود دارد كه افراد به اين اقدام در سنين مختلف دست بزنند. اصطلاحا سن روسپيگرى در مقايسه با گذشته پايين آمده و شواهد و تحقيقات صورتگرفته هم اين را تاييد ميكند. اين پايين آمدن سن دليل ديگرى مثل بازار عرضه و تقاضا ندارد؟ -در قانون روسپيگرى جذابيت يك اصل است و در واقع سن خاتمه جذابيت هم پايين آمد. و روسپى دوره بسيار محدودى را كار ميكند. مخصوصا خطر ابتلاء به ايدز و ساير بيماريهاى مقاربتى با طولانيشدن مدت روسپيگرى بالا ميرود و مشتريان هم تلاش ميكنند از روسپيان جوانتر استفاده كنند. خيلى از مردم مرتب غر ميزنند كه چون روسپيها در جايى متمركز نيستند، شيوع روسپيگرى بالا رفته. حتى در سطح بالا هم مساله خانه عفاف مطرح شد. واقعا تجميع و تمركز محلى براى انجام اين فعاليتها راهحل روسپيگرى است؟ -همان موقع هم كه در منطقهاى از تهران يا برخى شهرهاى ديگر مثل شيراز و اهواز محلههايى به سكونت روسپيان اختصاص داشت، در ساير مناطق هم افراد روسپى دخالت ميكردند. بنابراين اختصاص محل لزوما به معنى جلوگيرى از پراكندگى نيست. نكته ديگر اين است كه عدهاى بدون توجه به علل و عوامل به وجود آورنده شكل و براى فرار از علل و عوامل اصلى يا با پرداختن به علل فرضى و حذف صورت مساله با آن برخورد ميكنند. همانطور كه مطالعات قبل و پس از انقلاب اسلامى نشان داده روسپيگرى حاصل و برآيند عمكرد نامناسب نظام سياسى – اقتصادى – اجتماعى است. بنابراين اگر كسى علاقهمند است روسپيگرى وجود نداشته باشد بايد صورت مساله را متوجه سياستهايى كند كه زمينهساز وقوع اين نوع مشكلات اجتماعى نشدهاند. عدهاى با منتفى دانستن اصلاح سياستهاى كلان؛ راهحلهايى براى انجام اصلاحات در سطح خرد ميپردازند يعنى با تاكيد بر پذيرش روسپيگرى و جرمزدايى از آن تشكيل مكانهايى براى موضوع را توصيه ميكنند. مساله اساسى اين است كه برخلاف ادعايشان، جرمزدايى را به رسميتشناختن صرفا به معنى به رسميت شناختن زمينههاى بازتوليد اين مشكل است، ضمنا اين كار قبح اجتماعى را كاهش ميدهد و باعث ميشود بازار جديدى براى وقوع روسپيگرى درست شود. گروه ديگرى هم با بازماندن از توجه به زمينههاى بازتوليد روسپيگري، روسپيان را موردتوجه قرار ميدهند. اين افراد بيشتر نگاه امنيتى دارند و تصورشان اين است كه با يك برخورد فيزيكى همهجانبه ميشود همه چيز را حل كرد. رويكردى كه بيش از 20 سال بر نظام اجرايى و تصميمگيرى ايران خصوصا در زمينه مسائل اجتماعى حاكم بوده و ناكارآمدى خود را نشان داده. مثل آن خانم نماينده كه ميگفت با اعدام چند روسپى ميشود مساله را حل كرد يا كسانى كه از نيروى انتظامى انتظار دارند اينها را جمع كند. اينها توجه خود را به جاى علل و زمينههاى اصلى روسپيگرى درگير مسائلى كردهاند كه نقش قابل توجهى در روسپيگرى ندارند.
جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۴
The Western precedent
The Western precedentFreedom of expression denied
Rostam PourzalFebruary 24, 2006iranian.com
The Muslim uproar against the publication of offensive cartoons has elicited calls from respectable Western opinion to defend freedom of the press. Empathetic voices here have gone further and suggested that Muslims should concentrate on educating Christians and others about their culture, rather than retaliate.
This kind of well-intentioned reaction ignores the history of non-Western nations' frustrated campaign for freedom of information and the right to communicate on a global scale. During the 1970s, newly independent nations known as the non-aligned movement, supported by the Soviet Union, demanded some control over Western media's access to their populace. Failing that, they sought a right, to be recognized at the United Nations, for equal access to Western audiences, not unlike the parity the developing nations now seek in trade arrangements.
The campaign was ferociously opposed by Western corporate media and governments, who falsely framed it as a communist-inspired effort to stifle freedom of the press. The United Nations Educational, Scientific, and Cultural Organization came under attack for a report it commissioned in this regard, advocating actually nothing but comprehensive freedom of information.
The United States and Great Britain left UNESCO angrily, charging that the organization was mismanaged and politicized, taking with them almost a third of its budget. Other Western governments threatened to follow suit, UNESCO caved in, and precedent was set for today's retaliation by the Muslim world. Sean McBride, who headed UNESCO's offending International Commission for the Study of Communication Problems, had previously won a Nobel Peace Prize in 1974.
What conservative and liberal circles hailed at the time as a victory for "our values" was in fact a subversion, dressed in Cold War terms, of global media democracy. Today few observers doubt that most Muslims, devout or secular, feel humiliated by double standards prevailing in the New World Order.
The back-to-back rise of popularly elected governments opposed to one-way globalization in Iraq, Palestine, and Iran, as well as in Venezuela and Bolivia, is indicative of a growing fervor in held-back countries for authenticity and the right to be heard. The posturing of political leaders aside, what we are witnessing in the form of a cartoon war is the end of Muslim tolerance in the face of neocolonial disparities and cultural hegemony.
Having faced a united Western media-government front at UNESCO and other forums, nations yearning to be heard can hardly be blamed for seeing the "free" press of NATO countries as an extension of big power hegemony. A declassified Nixon-era internal memo, published last week in an Iranian daily, further illustrates why Muslim public opinion does not buy Western claims of press autonomy. Nixon's top aides, seizing an opportunity to calm the US public about Vietnam, had this exchange in the memo to H.R. Haldeman from Dwight L. Chapin on October 19, 1969:
The worldly interests and understanding of the President came out very clearly in the Shah's remarks today. He had some things to say about the President which we should work with. For example,
- Friendly columnists should be called today – and given excerpts of the Shah's remarks about the President. The interpretation along the lines of how good it is that America finally has a president who has studied the world for twenty years and understands it... shouldn't a president like this be given an opportunity regarding Vietnam ?
- The Monday Republican flyer should carry the picture of the Shah and the President – with a portion of the Shah's remarks quoted on the cover.
- Eric Severeid should be called by Shakespeare or perhaps by Klein – and try to get the thrust of the Shah's remarksinto his show for tonight.
Severeid was the CBS evening news anchor at the time. Accompanying declassified documents published in Iran -- correspondence between the State Department and US embassies in Middle East capitals – leave little doubt that American media freely spread propaganda for US administrations. Muslims also remember how Venezuela's and Serbia's "free" media conspired more recently with Washington to destabilize the legitimately elected governments of those countries. More to the point, they are reminded daily by Muslim defenders of press freedom how Aljazeera TV has repeatedly been threatened and harassed – and its reporters targeted and killed -- by US forces in Afghanistan and Iraq for refusing to play by Washington's rules.
Progressive activists should focus on the glaring hypocrisy of our "defenders" of free press. And instead of wasting time on dissecting Islam for traces of enlightenment, we should revive UNESCO's defeated plan to democratize the flow of information – including cartoons -- worldwide. If Muslims get access to a level playing field in global communications, fewer will express themselves in south Asia's streets torch in hand.
Based in Washington, DC, Rostam Pourzal writes about the politics of human rights for Iranian expatriate journals.
Rostam PourzalFebruary 24, 2006iranian.com
The Muslim uproar against the publication of offensive cartoons has elicited calls from respectable Western opinion to defend freedom of the press. Empathetic voices here have gone further and suggested that Muslims should concentrate on educating Christians and others about their culture, rather than retaliate.
This kind of well-intentioned reaction ignores the history of non-Western nations' frustrated campaign for freedom of information and the right to communicate on a global scale. During the 1970s, newly independent nations known as the non-aligned movement, supported by the Soviet Union, demanded some control over Western media's access to their populace. Failing that, they sought a right, to be recognized at the United Nations, for equal access to Western audiences, not unlike the parity the developing nations now seek in trade arrangements.
The campaign was ferociously opposed by Western corporate media and governments, who falsely framed it as a communist-inspired effort to stifle freedom of the press. The United Nations Educational, Scientific, and Cultural Organization came under attack for a report it commissioned in this regard, advocating actually nothing but comprehensive freedom of information.
The United States and Great Britain left UNESCO angrily, charging that the organization was mismanaged and politicized, taking with them almost a third of its budget. Other Western governments threatened to follow suit, UNESCO caved in, and precedent was set for today's retaliation by the Muslim world. Sean McBride, who headed UNESCO's offending International Commission for the Study of Communication Problems, had previously won a Nobel Peace Prize in 1974.
What conservative and liberal circles hailed at the time as a victory for "our values" was in fact a subversion, dressed in Cold War terms, of global media democracy. Today few observers doubt that most Muslims, devout or secular, feel humiliated by double standards prevailing in the New World Order.
The back-to-back rise of popularly elected governments opposed to one-way globalization in Iraq, Palestine, and Iran, as well as in Venezuela and Bolivia, is indicative of a growing fervor in held-back countries for authenticity and the right to be heard. The posturing of political leaders aside, what we are witnessing in the form of a cartoon war is the end of Muslim tolerance in the face of neocolonial disparities and cultural hegemony.
Having faced a united Western media-government front at UNESCO and other forums, nations yearning to be heard can hardly be blamed for seeing the "free" press of NATO countries as an extension of big power hegemony. A declassified Nixon-era internal memo, published last week in an Iranian daily, further illustrates why Muslim public opinion does not buy Western claims of press autonomy. Nixon's top aides, seizing an opportunity to calm the US public about Vietnam, had this exchange in the memo to H.R. Haldeman from Dwight L. Chapin on October 19, 1969:
The worldly interests and understanding of the President came out very clearly in the Shah's remarks today. He had some things to say about the President which we should work with. For example,
- Friendly columnists should be called today – and given excerpts of the Shah's remarks about the President. The interpretation along the lines of how good it is that America finally has a president who has studied the world for twenty years and understands it... shouldn't a president like this be given an opportunity regarding Vietnam ?
- The Monday Republican flyer should carry the picture of the Shah and the President – with a portion of the Shah's remarks quoted on the cover.
- Eric Severeid should be called by Shakespeare or perhaps by Klein – and try to get the thrust of the Shah's remarksinto his show for tonight.
Severeid was the CBS evening news anchor at the time. Accompanying declassified documents published in Iran -- correspondence between the State Department and US embassies in Middle East capitals – leave little doubt that American media freely spread propaganda for US administrations. Muslims also remember how Venezuela's and Serbia's "free" media conspired more recently with Washington to destabilize the legitimately elected governments of those countries. More to the point, they are reminded daily by Muslim defenders of press freedom how Aljazeera TV has repeatedly been threatened and harassed – and its reporters targeted and killed -- by US forces in Afghanistan and Iraq for refusing to play by Washington's rules.
Progressive activists should focus on the glaring hypocrisy of our "defenders" of free press. And instead of wasting time on dissecting Islam for traces of enlightenment, we should revive UNESCO's defeated plan to democratize the flow of information – including cartoons -- worldwide. If Muslims get access to a level playing field in global communications, fewer will express themselves in south Asia's streets torch in hand.
Based in Washington, DC, Rostam Pourzal writes about the politics of human rights for Iranian expatriate journals.
پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴
آقاي بوش ما را به خير تواميد نيست شر مرسان
آقاي بوش ما را به خير تواميد نيست شر مرسان
سعيد سلطانپور
ssultanpour@yahoo.com
www.kanoun-e-bayan.blogspot.com
آمريكا آماده همكاري براي بازسازي آرامگاه پيشوايان شيعه در عراق ميباشد :جورج بوش
اين آقاي جورج بوش هم انسان بامزه اي است از وقتي كه در دو دوره رياست جمهوري اش با كمك هاي غيبي جمهوري اسلامي به قدرت رسيد ،كم كم داره از روحانيون حاكم ايران ياد ميگيره كه چگونه بايد از اعتقادات و باورهاي مذهبي مردم سو استفاده كرد
.
شما برا ي يك لحظه تصور كنيد الان زمان محمد رضا شاه بود ويا اكبر شاه ناكام و بوش براي ملاقات رسمي به ايران امده بود و چنين عمل تروريستي هم انجام شده بود و وي اين حرفها را زده بود. شك نكنيد كه بعضي از اقايان علما مانند خزعلي مي گفتند
“ آقا “ به خواب جورج امده كه اين گنبد فرزند ما را تعمير كن. انوقت ديگه حتي لشگر محافظان بوش هم نمي توانستند جلوي خيل ساده انديشان و زود باوران را بگيرند كه مي خواستند تكه اي از پيرهن جورج را براي تبرك داشته باشند.
واقعا جورج بوش چه چيزي كمتر از محمد رضا شاه دارد كه بعد از جريان ترور در كاخ مرمر د ركتابش مي نويسد من كمر بسته “امام رضا “ هستم .
در هر حال اين جورج بوش بايد كمي درس سياست و دين داري را از انگليس ياد بگيرد و بي خودي فرصت ها را از دست ندهد.
واما از طنز گذشته بايد به اين اقاي بوش گفت آقا شما و لشگريانتان كه عراق را اشغال كرديد عامل نا امني هستيد و تمامي مسوليت كشتارها در وحله اول به عهده شماست. و اين خط اختلاف شيعه و سني هم خط تاريخي دولت فخيمه انگليس هست ولي از انجائي كه توسط ابو مو سي زرقاوي شا گرد بن لادن كه فعاليتش بسيار .
سعيد سلطانپور
ssultanpour@yahoo.com
www.kanoun-e-bayan.blogspot.com
آمريكا آماده همكاري براي بازسازي آرامگاه پيشوايان شيعه در عراق ميباشد :جورج بوش
اين آقاي جورج بوش هم انسان بامزه اي است از وقتي كه در دو دوره رياست جمهوري اش با كمك هاي غيبي جمهوري اسلامي به قدرت رسيد ،كم كم داره از روحانيون حاكم ايران ياد ميگيره كه چگونه بايد از اعتقادات و باورهاي مذهبي مردم سو استفاده كرد
.
شما برا ي يك لحظه تصور كنيد الان زمان محمد رضا شاه بود ويا اكبر شاه ناكام و بوش براي ملاقات رسمي به ايران امده بود و چنين عمل تروريستي هم انجام شده بود و وي اين حرفها را زده بود. شك نكنيد كه بعضي از اقايان علما مانند خزعلي مي گفتند
“ آقا “ به خواب جورج امده كه اين گنبد فرزند ما را تعمير كن. انوقت ديگه حتي لشگر محافظان بوش هم نمي توانستند جلوي خيل ساده انديشان و زود باوران را بگيرند كه مي خواستند تكه اي از پيرهن جورج را براي تبرك داشته باشند.
واقعا جورج بوش چه چيزي كمتر از محمد رضا شاه دارد كه بعد از جريان ترور در كاخ مرمر د ركتابش مي نويسد من كمر بسته “امام رضا “ هستم .
در هر حال اين جورج بوش بايد كمي درس سياست و دين داري را از انگليس ياد بگيرد و بي خودي فرصت ها را از دست ندهد.
واما از طنز گذشته بايد به اين اقاي بوش گفت آقا شما و لشگريانتان كه عراق را اشغال كرديد عامل نا امني هستيد و تمامي مسوليت كشتارها در وحله اول به عهده شماست. و اين خط اختلاف شيعه و سني هم خط تاريخي دولت فخيمه انگليس هست ولي از انجائي كه توسط ابو مو سي زرقاوي شا گرد بن لادن كه فعاليتش بسيار .
مشكوك هست رهبري ميشود بنظرنمي ايد كه بدون اطلا ع نو محافظه كاران آمريكا باشد.
براستي چگونه مي شود حسن نيت بوش را باور كرد وقتي كه انان حاضرند ميلياردها دلار برا ي عمليات نظامي
در عراق و يا ايران خرج كنند ولي براي دموكراسي در ايران تنها 75 ميليون دلار هزينه مي كنند يعني هر ايراني كمتر از يك دلار، در حاليكه نقشه دارند كه ميلياردها نفت ايران را مانند نفت عراق به چپاول ببرند.
تفرقه سلاح استبداد و استعمار
چه كسي است كه نداند در طول تاريخ سني و شيعه ،مسيحي و مسلمان و يهودي كه مشگل همزيستي مسالمت آميز نداشته اند مگر اينكه كه سياست دخالت كرده باشد و يا دست راستي هاي مذهبي از هر نوعش ( مسيحي مانند بوش ،مسلمان مانند مصباح يزدي و احمدي نژاد ويهودي ازنوع شارون و ناتينياهو )خواسته اند از باورهاي مذهبي مردم براي مقاصد سياسي شان سو استفاده كنند. انها با صدور فتوا ها مردمان زحمتكشي را كه تا بحال با كسي دعوا هم نكرده اند به كشتن همسايگانش تحريك مي كنند. نمونه اخير ان كشتن مسيحيان توسط مسلمانان در نيجريه و تلافي مسييان با كشتن مسلمانان ميباشد.
ايا مي توان شك كرد كه تخريب قبر امامان شيعه كه بازديد كنندگان ان اغلب ا زحمتكش ترين و فقير ترين اقشار مردم عراق هستند و نيز تخريب مساجد اهل سنت به تلافي ان تنها به نفع نيروهاي اشغالگر و متحدان انان كه بدنبال بحران هستند ،باشد ؟
آيااين خط همان همسوئي با خط تخريب حسينيه دراويش گنابادي ها در قم نيست ؟
سكوت خطرناك روشنفكران غير ديني
در عراق و يا ايران خرج كنند ولي براي دموكراسي در ايران تنها 75 ميليون دلار هزينه مي كنند يعني هر ايراني كمتر از يك دلار، در حاليكه نقشه دارند كه ميلياردها نفت ايران را مانند نفت عراق به چپاول ببرند.
تفرقه سلاح استبداد و استعمار
چه كسي است كه نداند در طول تاريخ سني و شيعه ،مسيحي و مسلمان و يهودي كه مشگل همزيستي مسالمت آميز نداشته اند مگر اينكه كه سياست دخالت كرده باشد و يا دست راستي هاي مذهبي از هر نوعش ( مسيحي مانند بوش ،مسلمان مانند مصباح يزدي و احمدي نژاد ويهودي ازنوع شارون و ناتينياهو )خواسته اند از باورهاي مذهبي مردم براي مقاصد سياسي شان سو استفاده كنند. انها با صدور فتوا ها مردمان زحمتكشي را كه تا بحال با كسي دعوا هم نكرده اند به كشتن همسايگانش تحريك مي كنند. نمونه اخير ان كشتن مسيحيان توسط مسلمانان در نيجريه و تلافي مسييان با كشتن مسلمانان ميباشد.
ايا مي توان شك كرد كه تخريب قبر امامان شيعه كه بازديد كنندگان ان اغلب ا زحمتكش ترين و فقير ترين اقشار مردم عراق هستند و نيز تخريب مساجد اهل سنت به تلافي ان تنها به نفع نيروهاي اشغالگر و متحدان انان كه بدنبال بحران هستند ،باشد ؟
آيااين خط همان همسوئي با خط تخريب حسينيه دراويش گنابادي ها در قم نيست ؟
سكوت خطرناك روشنفكران غير ديني
. من روي سخنم با نيروهاي ضد مذهب نيست ميتوان دنباله انان را در خط بحران ساز جهاني ديد
مي توان دينداران را نفي كرد انان را در كل ارتجاعي دانست. ولي نمي توان تفكر و باوري را بزور عوض كرد روشنگري كار مستمر و طولاني است . انان كه از ادامه حكومت جمهور ي اسلامي و دافعه شديد ان در بين مسلمانا ن ايران و نيز دافعه اسلام در غرب ابراز شادماني مي كنند نبايد يك نكته را فراموش كنند اگر انچنان كه مي گوئيد با علم و تاريخ آشنا هستيد چرا از تجربه كشتار يهوديان در دوران فاشيستها عبرت نمي گيريد ؟ فاشيستها ابتدا از يهوديان شروع كردند و لي بعدا به كمونيستها و روشنفكران رسيدند .بهاي سكوت ان دوران را نسل هاي بعد ان كشورها مادي و معنوي مي پردازند وتلفات انساني اش را مردم محروم فلسطين .
هنوز هم اين شرم تاريخي برپيشاني كشورهائي مانند اتريش والمان هست و خواهد ماند.
كشتار دگر انديشان و مخالفان كه ما جرئي از مجموعه قربانيان ان هستيم بدون زمينه سازي و در دام افتادن نيروهاي مترقي در تله ممكن نبود.
.
سكوت بسياري از جريانات چپ و روشنفكران غير ديني در جريان كاريكاتورهاي حضرت محمد نشان مي دهد كه ما هنوز ازتجربه خون الود و دردناك انقلاب 57 درس نگرفته ايم ؟ و هنوز به ان رشد فكري نرسيده ايم كه از حق دفاع كنيم . زيرا هر كسي كه الفباي سياست را بداند مي داند كه حركت روزنامه دانماركي يك حركت سياسي بود زيرا در كجاي دنيادر يك كشور آزاد پر تيراژترين روزنامه با استناد به آزادي بيان بر عليه يك جمعيت 2% مهاجرحاشيه نشين افشاگري ميكند. در حالي كه اصل آزادي بيان براي دفاع از حق ان اقليت هست در برابر اكثريت و دولت.
مانند اينكه پرتيراژترين روزنامه تهران بر عليه مهاجران افغان كه بيشتر اهل سنت هستند مطلبي حتي بد رستي بنويسد چه كسي شك دارد كه بايد شاهد هجوم نا آكاهان بر عليه اين قربانيان جنگ باشيم.
سكوت نيروهاي روشنفكري غير ديني و بي عملي روشنفكران ديني عملا صحنه سياسي را به دست راستي ترين نيروهاي مذهبي در سطح جهان دادو انها را متحد كرد.
سكوت اين نيروها در جنايت عليه مسلمانان يعني سكوت بر نقض حقوق بشر. مترقي بودن تفكرات در جريان پروشه عملي در ازتباط با مردم و حاكميت هست كه مشخص مي شود نه با نمره دادن خودمان .
.
. انان كه كشته مي شوند انها ئي نيستند كه دستور كشتار مي دهند بلكه قرباينان مضاعف جهل و سو استفاده هاي سياسي براي رسيدن به منافع غير مشروع حاكميت هست.
با سكوتمان جاده صاف كردن بحران سازهاي جهاني نشويم. به انسانيت بينديشم تا در برابر وجدان تاريخ آسوده باشيم.
مي توان دينداران را نفي كرد انان را در كل ارتجاعي دانست. ولي نمي توان تفكر و باوري را بزور عوض كرد روشنگري كار مستمر و طولاني است . انان كه از ادامه حكومت جمهور ي اسلامي و دافعه شديد ان در بين مسلمانا ن ايران و نيز دافعه اسلام در غرب ابراز شادماني مي كنند نبايد يك نكته را فراموش كنند اگر انچنان كه مي گوئيد با علم و تاريخ آشنا هستيد چرا از تجربه كشتار يهوديان در دوران فاشيستها عبرت نمي گيريد ؟ فاشيستها ابتدا از يهوديان شروع كردند و لي بعدا به كمونيستها و روشنفكران رسيدند .بهاي سكوت ان دوران را نسل هاي بعد ان كشورها مادي و معنوي مي پردازند وتلفات انساني اش را مردم محروم فلسطين .
هنوز هم اين شرم تاريخي برپيشاني كشورهائي مانند اتريش والمان هست و خواهد ماند.
كشتار دگر انديشان و مخالفان كه ما جرئي از مجموعه قربانيان ان هستيم بدون زمينه سازي و در دام افتادن نيروهاي مترقي در تله ممكن نبود.
.
سكوت بسياري از جريانات چپ و روشنفكران غير ديني در جريان كاريكاتورهاي حضرت محمد نشان مي دهد كه ما هنوز ازتجربه خون الود و دردناك انقلاب 57 درس نگرفته ايم ؟ و هنوز به ان رشد فكري نرسيده ايم كه از حق دفاع كنيم . زيرا هر كسي كه الفباي سياست را بداند مي داند كه حركت روزنامه دانماركي يك حركت سياسي بود زيرا در كجاي دنيادر يك كشور آزاد پر تيراژترين روزنامه با استناد به آزادي بيان بر عليه يك جمعيت 2% مهاجرحاشيه نشين افشاگري ميكند. در حالي كه اصل آزادي بيان براي دفاع از حق ان اقليت هست در برابر اكثريت و دولت.
مانند اينكه پرتيراژترين روزنامه تهران بر عليه مهاجران افغان كه بيشتر اهل سنت هستند مطلبي حتي بد رستي بنويسد چه كسي شك دارد كه بايد شاهد هجوم نا آكاهان بر عليه اين قربانيان جنگ باشيم.
سكوت نيروهاي روشنفكري غير ديني و بي عملي روشنفكران ديني عملا صحنه سياسي را به دست راستي ترين نيروهاي مذهبي در سطح جهان دادو انها را متحد كرد.
سكوت اين نيروها در جنايت عليه مسلمانان يعني سكوت بر نقض حقوق بشر. مترقي بودن تفكرات در جريان پروشه عملي در ازتباط با مردم و حاكميت هست كه مشخص مي شود نه با نمره دادن خودمان .
.
. انان كه كشته مي شوند انها ئي نيستند كه دستور كشتار مي دهند بلكه قرباينان مضاعف جهل و سو استفاده هاي سياسي براي رسيدن به منافع غير مشروع حاكميت هست.
با سكوتمان جاده صاف كردن بحران سازهاي جهاني نشويم. به انسانيت بينديشم تا در برابر وجدان تاريخ آسوده باشيم.
یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴
معذرت خواهي روزنامه دانماركي براي كارتن ها
سردبير روزنامه
Danish paper apologizes to Arab world for Mohammed cartoonsروزنامه دانماركي روز 5 فوريه از چاپ اين كاريكاتورها ابراز تاسف كرده و اعلام كرده كه قصد انها توهين نوده و انها متوجه گستردگي اين توهين نبوده اند.
اين كاريكاتور در زور 167 فو.ريه در شرق الاو سط عربستان به چاپ رسيده است.
علت تاخير ان هم زمان براي تصويب چاپ ان از طرف مقاماتن دولتي بود ه است
درسهاي اين حادثه
1. جمهوري اسلامي طبق معمول مانند كتاب سلما ن رشدي وقتي كه بسياري از مسلمانان به اين قضيه اعتراض كردند وارد صحنه شدند . يعني انها تنها زماني كه منافع سياسي شا ن هماهنگي داشته باشد
وارد ميشوند و نه براي اسلام
عربستان اولين كشور مسلمان (نه كشو.ر اسلامي ) زير فشار روحانيون وهابي و تحريم توليدات دانمارك توسط مغا زه داران و مردم
سفير خود را فرا خواند و بعد هم ليبي
اميدواريم كه روشنفكران ضد مذهبي ايراني به تفاوت بين انتقاد سازنده و تخريب شخصيت و ضديت كور پي برده باشند و اب به اسياب
ارتجاع نريزند
شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴
Would the shady liberator please stand up?
Would the shady liberator please stand up?
The twisted irony and hypocrisy behind the photos that America does not want us to see.
Dokhtar ShiraziFebruary 16, 2006 iranian.com
“To extend the promise of freedom in our country, to renew the values that sustain our liberty, and to spread the peace that freedom brings” were the exact words utilized by President Bush in his 2005 State of the Union Address to justify and legitimize the unilateral war against Iraq - a sovereign nation. And so he did...
But almost three years after THAT “glorious” speech, would one not have expected to see Iraqi people living “happily-ever-after”, as the result of “the peace that freedom brings” presumably by the American troop and their allies subsequent to their “kind” act of “liberation”?
Three years have passed since the Iraq invasion. Three long years and during this period, not only the human-cost of this unjustifiable occupation is making even the once optimistic-minded wary, the shocking and degrading images of Iraqi prisoners being brutally tortured and humiliated in the hands of American troops, in contrary to International Treaties and Conventions in particular the Convention Against Torture and the Geneva Convention Relative to the Treatment of Prisoners of War [to which the US is -of course - a party of, surprise, surprise!] continue to emerge almost on continual basis.
What is more disturbing though, is hypocrisy of the US government in its refusal to allow the publication of newly emerged photos of Iraqi detainees being tortured by the American troops in the notorious Abu Ghraib prison in the fear that they might stir up “anti-American sentiment”.
The newly surfaced photos depict the abuse of detainees in the notorious Abu Ghraib prison almost two years ago, however the Department of Defense in contrary to the Freedom of Information Act has repeatedly refused to release those photos, claiming that they would stir up “anti-American sentiments” throughout the globe. Nevertheless, in September 2005, the Southern District Court of New York in the case of American Civil Liberties Union v Department of Defense made orders directing the Government to release the images. Despite the publication order made by the Court, the Government once again refused to allow the publication of those photos and appealed the Court’s Decision. The matter is still pending before the Supreme Court.
Some of the photos which today have been confirmed as authentic by the Pentagon were aired yesterday by Australian Broadcaster SBS for the first time and were quickly distributed on the Internet. Click here to watch the video.
Forgive me for being curious, but doesn’t this twisted irony go against all that the US apparently stands for and indeed went to war for? Then how dare do they accuse Muslims of “aggression” and “violence” when the disturbing images of detainee prisoners illustrate evidence of “systematic and widespread abuse” by the military forces against defenseless detainees? How dare do they accuse Muslims of being intolerance of “freedom of expression” subsequent to those infamous Danish cartoons? Yet another case of double standards!!! Salute to “freedom” and “liberation” indeed!
If anything, the very act of the Government’s refusal to allow the publication of those inhumane photos, should act as a wake-up call for the-so-called “liberation” advocates who passionately but blindly hope that one day, Iran too would be “liberated” in the hands of the so-called “liberators”...
COMMENTFor letters sectionFor Dokhtar Shirazi
Dokhtar ShiraziFebruary 16, 2006 iranian.com
“To extend the promise of freedom in our country, to renew the values that sustain our liberty, and to spread the peace that freedom brings” were the exact words utilized by President Bush in his 2005 State of the Union Address to justify and legitimize the unilateral war against Iraq - a sovereign nation. And so he did...
But almost three years after THAT “glorious” speech, would one not have expected to see Iraqi people living “happily-ever-after”, as the result of “the peace that freedom brings” presumably by the American troop and their allies subsequent to their “kind” act of “liberation”?
Three years have passed since the Iraq invasion. Three long years and during this period, not only the human-cost of this unjustifiable occupation is making even the once optimistic-minded wary, the shocking and degrading images of Iraqi prisoners being brutally tortured and humiliated in the hands of American troops, in contrary to International Treaties and Conventions in particular the Convention Against Torture and the Geneva Convention Relative to the Treatment of Prisoners of War [to which the US is -of course - a party of, surprise, surprise!] continue to emerge almost on continual basis.
What is more disturbing though, is hypocrisy of the US government in its refusal to allow the publication of newly emerged photos of Iraqi detainees being tortured by the American troops in the notorious Abu Ghraib prison in the fear that they might stir up “anti-American sentiment”.
The newly surfaced photos depict the abuse of detainees in the notorious Abu Ghraib prison almost two years ago, however the Department of Defense in contrary to the Freedom of Information Act has repeatedly refused to release those photos, claiming that they would stir up “anti-American sentiments” throughout the globe. Nevertheless, in September 2005, the Southern District Court of New York in the case of American Civil Liberties Union v Department of Defense made orders directing the Government to release the images. Despite the publication order made by the Court, the Government once again refused to allow the publication of those photos and appealed the Court’s Decision. The matter is still pending before the Supreme Court.
Some of the photos which today have been confirmed as authentic by the Pentagon were aired yesterday by Australian Broadcaster SBS for the first time and were quickly distributed on the Internet. Click here to watch the video.
Forgive me for being curious, but doesn’t this twisted irony go against all that the US apparently stands for and indeed went to war for? Then how dare do they accuse Muslims of “aggression” and “violence” when the disturbing images of detainee prisoners illustrate evidence of “systematic and widespread abuse” by the military forces against defenseless detainees? How dare do they accuse Muslims of being intolerance of “freedom of expression” subsequent to those infamous Danish cartoons? Yet another case of double standards!!! Salute to “freedom” and “liberation” indeed!
If anything, the very act of the Government’s refusal to allow the publication of those inhumane photos, should act as a wake-up call for the-so-called “liberation” advocates who passionately but blindly hope that one day, Iran too would be “liberated” in the hands of the so-called “liberators”...
COMMENTFor letters sectionFor Dokhtar Shirazi
پايان عصر روشنفکری دينی؟ به ياد مهندس بازرگان، ابوالحسن بني صدر
شنبه 29 بهمن 1384
پایان عصر روشنفکری دينی؟ به ياد مهندس بازرگان، ابوالحسن بني صدر
دوران "اصلاح ديینی" که از ديرگاه و، بنا بر صورت، در انطباق با "معرفت فلسفی" و "معرفت فلسفی – علمی" و بنا بر محتوی، در انطباق با قدرت، در طبع گردان
و توقعات روز به روزش، خلاصه می شد و می شود، به سرﺁمده است. از لحاظ ساختن و به عمل درﺁوردن بیان های قدرت، تاریخ پایان یافته است. و این تاریخ بیان ﺁزادی است که ﺁغاز شده است
این پرسش که ﺁیا عصر روشنفکری دینی به پایان رسیده است ؟ می تواند بر این مبنی به عمل ﺁمده باشد که عصری بوده ، و در ﺁن، « روشنفکران دینی » وجود داشته اند و موضوع کارشان دین بوده است . پرسش، گویای برداشت پرسش کننده از روشنفکری دینی نیز هست . اما از چه رو می پرسند ﺁیا پایان عصر روشنفکری دینی فرا رسیده است ؟ ﺁیا با توجه به کار کسانی که به « روشنفکران دینی » معروف بوده اند ، می پرسد ﺁیا عصر این کار به پایان نرسیده است ؟ اگر هم تاریخ و کار « روشنفکران دینی » را نیز نمی شناختیم، بنا بر پرسش، پایان یافتن و یا نیافتن زمان دو کار می توانند مراد باشند :1 – انطباق دادن دین با نظرهای فلسفی و علمی 2 – به ﺁخر رسیدن قابلیت انطباق دین با دست ﺁوردهای علمی و یا به پایان رسیدن این انطباق و حل شدن مشکل . اما کار سوم ، بازگرداندن دین به فطرت خویش که بیان ﺁزادی است و شفاف و خالی از اعوجاج نگاه داشتن و جلوگیری از مبهم گردانیها به قصد از خود بیگانه کردن دین در « بیان قدرت » می باشد ، که در پرسش منعکس نیست . چرا که پرسشگر می داند : الف - بازگرداندن دین از خود بیگانه به دین فطری و یا از بیان قدرت به بیان ﺁزادی و ب – شفاف نگاه داشتن بیان ﺁزادی، ﺁغاز شده است و پایان نیز ندارد. و هرگاه کسی بپرسد : « چرا ﺁغاز شده است و پایان ندارد » ، پاسخ او می تواند چنین باشد :
پایان عصر روشنفکری بمثابه انطباق دین با نظرهای فلسفی و علمی :
عصر این روشنفکری از زمانی که بنا بر انطباق دین با توقعات قدرت شد، ﺁغاز می گیرد . فلسفه و منطق و فقه حوزه های دینی ، نزد سنی ها و شیعه ها، تردیدی باقی نمی گذارند که انطباق دین با فلسفه و منطق ارسطوئی و فقه یهودی ، از دیرگاه ﺁغاز شده است . هرگاه بخواهیم صفت غرب زده را بکاربریم، حوزه های دینی قدیمی ترین غرب زده ها هستند . تا زمانی که غرب از قلمرو اسلامی فلسفه و منطق و کرامت و حقوق انسان را اخذ می کرد، حوزه فکری اسلامی مرکزیت می داشت . متفکران مسلمان بر عقول اهل علم در شرق و غرب حاکم بودند . چنانکه قرن یازدهم اروپا را قرن بوعلی سینا گویند و اندیشه اصالت و کرامت انسان را ، در قرن پانزدهم میلادی ، جیوانی پیکو دلا میراندولا Pico della Mirandola Giovanni از « بیان یک عرب » ( علی ع ) اخذ کرد و انگلس گفته است : عربها نخستین مردمی هستند که توحید را کشف کرده اند . اما غرب به پیش افتاد و کار دیگر شد . یکی از دلایل پیشی گرفتن غرب ، تحول اندیشه راهنما در غرب و تحول ناپذیرفتنش در شرق است : شرق کشف خود، توحید را از یاد برد . استحاله اصل راهنمای دین از توحید به ضد ﺁن، ثنویت تک محوری، و جانشین توحید شدنش در « معقول و منقول » و روش شدن منطق صوری در فقه ، دین ﺁزادی را در بیان قدرت از خود بیگانه کرد. بدان اصل و این منطق، به تدریج، در تفقه، از انسان و حقوق ﺁن و سرانجام از قرﺁن، غفلت شد . به قول میرزا محمود شهابی ، در فقه ، مراجعه به قرﺁن شاذ است . چنین شد که به تدریج، انسان صاحب کرامت و ذی حقوق از فقه بیرون رفت و انسان تکلیف مند و مطیع مقامی که برجان و مال و ناموس او بسط ید دارد، وارد ﺁن شد. رابطه تکلیف با حق قطع و تکلیف، تکلیفی که اطاعت از اوامر و نواهی قدرت است و نه عمل به حقی از حقوق ، بر حق مقدم و بر ﺁن حاکم شد . تا ﺁنجا که انسان مسلمان از تکالیف خود ﺁگاه اما از حقوق ذاتی خویش بی اطلاع هستند . و هرگاه به ﺁنها بگوئی، تکلیف عمل به حق است و تکلیفی که عمل به حقی نباشد، حکم زور است، در شگفت می شوند چنانکه پنداری به دین جدیدی فراخوانده می شوند و یا با بدعتی در دین روبرویند . نتیجه این شد که ، از دوران رنسانس بدین سو، نوبت به انطباق اسلام با ایدئولوژیها و نظریه های جدید علمی غرب رسید. با وجود این، لازم دیده نمی شود که اصل راهنما و منطق صوری نیز با تحول اصل راهنما و روش شناسی در غرب ، انطباق جوید . از این رو، « روشنفکران دینی » ، بر اصل ثنویت تک محوری و با بکار بردن منطق صوری، نتوانسته اند از « انطباق صوری » قدم فراتر گذارند . در حقیقت، سیر اندیشه فلسفی ، در غرب، ثنویت دو محوری را جانشین ثنویت تک محوری کرد . تجربه را نیز روش گرداند و این روش منطق صوری را نیز گرفتار نقدی جدی کرد . ﺁن شعبه فلسفی که ثنویت تک محوری را اصل راهنما نگاه داشت، در روش، دست به انقلاب زد . علم از بند دین و فلسفه بیرون شد و قلمرو خاص بجست . دو گرایش عمده فلسفی پدید ﺁمدند و دو رشته بیان قدرت پدید ﺁوردند :* نظریه افلاطونی که به بیان های قدرت یا ایدئولوژیهائی سرباز کرد که در قرن بیستم میلادی بر اروپای مرکزی و شرقی حاکم شدند و حیاتشان در شکست پایان یافت .* نظریه ارسطوئی که نخست در کلیسا بر نظریه افلاطونی غالب شد و ولایت مطلقه پاپ را پدید ﺁورد . اما تحول اصل راهنما از ثنویت تک محوری به ثنویت دو محوری ، قلمروئی در بیرون کلیسا برای لیبرالیسم و سرمایه داری لیبرال پدید ﺁورد . این اصل راهنما، دموکراسی بر اصل انتخاب را ممکن ساخت . بدین سان، نخبه گرائی افلاطونی و ارسطوئی ، برجا ماند . الا اینکه نخبه ها به رأی مردم – نزدیک تر به نظر ارسطو - مأمور دولت حقوق مدار می شدند و می شوند .بدین قرار، بر دو اصل راهنما ، یکی ثنویت تک محوری و دیگری ثنویت دو محوری ، انواع بیانهای قدرت ساخته شدند و جنگهای بس مرگبار و ویرانگر ببار ﺁوردند که تاریخ چون ﺁنها به خود ندیده بود و سرانجام کارشان به شکست انجامید . اینست که کار « روشنفکران دینی » قدیم و جدید ، یعنی انطباق دین با ایدئولوژیهای روز، بی محل شده و پایان یافته است .همزمان، در قلمرو دین، در غرب، دو جریان تا به امروز، ادامه یافته اند :1 - انطباق دین با تحول نظام اجتماعی از بسته به باز ، بنا بر این ، انطباق جوئیش با تحول در هر چهار بعد سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه ها . چنانکه، کلیسای کاتولیک که دیروز ضد کرامت و حقوق انسان بود، امروز مدافع کرامت و حقوق انسان و نیز عدالت اجتماعی گشته و با سرمایه داری عنان گسیخته ، مبارزه می کند . تجربه سخت درخور توجه نسل امروز و نسلهای فردا ها این است که در رژیمهای « سوسیالیستی » ، دین زدائی الف - ایدئولوژی حاکم را نه تنها پیروز نگرداند که کارش را به شکست کشاند و ب – سانسور شدید مانع از ﺁن شد که دین بتواند پا به پای تحول جامعه ها تحت سلطه امپراطوری تحول کند. ج - نتیجه اینست که هنوز باور دینی مردم این بخش از جهان با حقوق انسان و مردم سالاری سازگار نیست . 2 - پیدایش نظریه ای که معرفت دینی را تابع معرفت علمی می شمرد. بنا بر این نظر،در این تابعیت ، بتدریج احکام علمی احکام دینی را نسخ و سر انجام ، علم جانشین دین می شود . ژول فری، وزیر فرهنگ فرانسه که قانون لائیسته را در 1905 ، به تصویب مجلس ملی فرانسه رساند، خطاب به کلیسا گفت : تکلیف ما و شما را مدرسه معین می کند . ﺁن روز او هرگز تصور نمی کرد 100 سال بعد، دین در مدرسه ، مدعیان را به مبارزه می طلبد و « لائیک » ها از یاد می برند که معنای لائیسیته بی طرفی دولت و مدرسه بود و نه دانش ﺁموز و برای دفاع از « مدرسه در برابر دین » ، قانون وضع می کنند !ﺁنها غافل بودند که علم هرگز نمی تواند کار دین را بکند . زیرا هر زمان علم بخواهد کار دین را بکند دیگر علم نیست و هیچ نه معلوم که بتواند دین بشود . شکست دردناک ایدئولوژیهای مدعی داشتن صفت « علمی » که خواستند جانشین دین شوند و نیز سرنوشت « علم باوری » و وضعیتی که ببار ﺁورده است ، شکست نظریه ای را مسلم کرده اند که گمان می برد علم دین را نسخ می کند . با توجه به این واقعیت، انطباق دین با علم - که از ﺁغاز، در مقایسه ای صوری خلاصه می شد - و بطریق اولی تبعیت معرفت دینی از معرفت علمی ، به محک تجربه ، بی اعتبار شد. از این دید، کار « روشنفکر دینی » قدیم و جدید نیز پایان یافت . جریان اندیشه در غرب از سوئی و حاصل تجربه ها از سوی دیگر، کسی چون فوکویاما را به این فکر انداخت که گویا پایان تاریخ فرا رسیده است . زیرا سرمایه داری لیبرال پیروز گشته است . از این دید گاه نیز، با انطباق دین با سرمایه داری لیبرال ، کار روشنفکر دینی ، به پایان می رسد .اما تاریخ پایان نیافته است . بسا ﺁبستن انقلابی در اندیشه راهنمای انسان گشته است : جریان اندیشه و تجربه تجدد و عقل مداری را از اعتبار انداخت . کسی چون نیچه پرسید : محور تعقل این عقل که خدا شده است، چیست ؟ پرسش او ، پاسخی جز این نمی یافت که محور قدرت است . فلسفه عقل زیر سئوال رفت و دوران « پست مدرنیته » شروع شد و روشنفکران و فیلسوفان غرب را برﺁن داشت که بگویند ، و به صراحت، که از لحاظ اندیشه راهنما، غرب به بن بست رسیده است : هنگامی که گرباچف به پاریس ﺁمد ، روشنفکران فرانسوی به او گفتند که غرب نازا شده است مگر در شرق ، اندیشه راهنمای جدیدی، جسته ﺁید . و گراهام فولر بر این نظر شده است که اندیشه راهنمای عصر جدید می تواند در یکی از کشورهای ایران و مصر و هند و چین خلق شود . شرائطی را بر می شمرد که بیشتر از دیگر کشورها ، در ایران، جمع هستند . از این دید، از دید تطبیق دین با عقل مداری و تجدد هم که نظر کنیم، کار « روشنفکر دینی » را پایان یافته می یابیم . در جریان این تحول طولانی غرب ، انسان ، بمثابه موجود صاحب کرامت و خردمند و حقوق مندی مسئول سرنوشت خویش و سازنده نظام اجتماعی ، در هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی ، وارد صحنه شد . اما، ﺁن انسان کریم - کرامت با این تعریف که او نه ﺁلتی برای رسیدن به هدفی ، بلکه موجود رشد یابی است که خود هدف رشدی می باشد که می کند - ، اینک ، در نظام سرمایه داری، از صحنه بیرون می رود تا بعنوان ﺁلت وکمتر از ﺁن، شئی ، وارد ﺁن شود . در خدمت سرمایه داری لیبرال بماند و، بدست خویش، محیط زیست را بیالاید و ریشه حیات خود را بسوزاند . کار وارونه گشته است و کلیسائی که ، در قرن پانزدهم ، به کسی اجازه نمی داد برای انسان کرامت و حقوق قائل شود ، امروز، جانبدار کرامت و حقوق انسان و عدالت اجتماعی است . با وجود این ، همچنان در بند تثلیث است و در انطباق طلبی تا ﺁنجا رفته است که دیگر نمی تواند به نیاز انسان امروز و فردا، به معنویت، به ﺁزادی، به خشونت زدائی و بیرون رفتن از مداربسته ای پاسخ گوید که، در ﺁن، شِئ شدن انسان مضاعف است : هم یکی از ابزار تولید و هم محکوم به جبر مصرف انبوه است . چرا که بدون این مصرف، کار و بدان حتی منزلت شئ و بسا زندگی را از دست می دهد . از این دید که بنگری ، می بینی هرگاه « روشنفکر دینی » بخواهد بکار انطباق دین با اندیشه و رفتار غربیان ادامه دهد، حکم تاریک فکری خویش را امضاء کرده است . و اما بازگشت به دین ، جریانی که در غرب و در شرق مشاهده می شود :
بازگشت به دین : باز یافت دین بمثابه بیان ﺁزادی و یا بازیافت ﺁن، بمثابه بیان قدرت ؟ :
« روشنفکر » ترجمه intelectuel و تعریفهای ﺁن مأخوذ از غرب هستند. در غرب ، از جمله ، این تعریفها را پیدا کرده است : کسی که کار دماغی می کند ، نظر ساز قدرتمداری و سگ پاسبان قدرت و... و کسی که نظام (systeme ( می سازد . تعریف ﺁخری به تعریف فیلسوف می ماند پیش از ﺁنکه علم و هنر و فن از قلمرو فلسفه بیرون روند . اما ﺁیا روشنفکر کسی هست که بیان ﺁزادی را خلق و پیشنهاد کند ؟ هرگاه به قول فیلسوف فرانسوی ، فوکو ، اعتماد کنیم و بیان هایی که ساخته شده اند، همه را ، بیان قدرت بدانیم ، در غرب چنین کسی یافت نشده است . کسانی بوده اند و هستند که « بیان قدرت دموکراتیک » را ابداع و یا نقد و کاملتر کرده اند . اما ، در قلمرو اسلامی، که روشنفکران یا مترجمان ﺁرای متفکران غرب بوده اند و یا تطبیق دهندگان دین با یافته های غرب و یا برﺁن بوده اند که شرقیان می باید از دین و فرهنگ خود خالی و از فرهنگ غرب پر شوند ، اینک که غرب دیگر فرهنگ خویش را جهان شمول نمی خواند و بر ﺁن نیست که جهانیان را « تا مغز استخوان » غربی کند، چه کاری برای دستجات مختلف روشنفکری باقی می ماند ؟ در امریکا ، دو پاسخ برای این پرسش یافته شده اند :* توفلر بر اینست که مسئله هایی که در موج دوم ایجاد شده اند، در موج سوم ، حل خواهند شد . بنا بر این، مسائلی که باید حل شوند، موضوعهای کار ﺁنهائی هستند و خواهند بود که کار دماغی می کنند . قول او به « مهندسی اجتماعی » پوپر می ماند . اما وعده توفلر ، وعده سرخرمن است . چرا که مسئله ساز مسئله حل کن نمی شود . توضیح این که تا نظام سرمایه داری لیبرال برجاست و مسئله می سازد، در موج سوم مسئله ها بر مسئله های موجود می افزاید و هیچیک از مسائلی را هم که ایجاد کرده است، نمی تواند حل کند . به این دلیل که قدرت فرﺁورده تخریب است و ادامه حیات قدرت و متمرکز وبزرگ شدنش ابعاد تخریب را بزرگ تر می کنند . در حقیقت، تنها برای روشنفکرانی کار می ماند که نقش سگ پاسبان سرمایه داری سلطه جو را بازی می کنند . با توجه به این امر که این قدرت جهان را فراگرفته و اینک در کار تصرف فضا و زمانهای دور است، کار برای این دسته از روشنفکران بسیار زیاد است و بیشتر و بیشتر نیز خواهد شد . * هانتینگتن پاسخی دیگر داده است که ، بلحاظ صوری ، بازتاب واقعیت است : بازگشت به هویتهای دینی – تمدنی و تدارک برخورد . برخورد تمدنها ترجمان نیاز قدرت به ضد و دشمن است . زیرا بدون تضاد ، قدرت پدید نمی ﺁید و بر جا نیز نمی ماند . نظام جهانی پیشین با دو ابر قدرت، فرو ریخت . در « پایان عصر ایدئولوژیها » ، بنا کردن نظامی جهانی برپایه ایدئولوژیهای در ستیز، دیگر ممکن نیست . غرب نیز ، بر ثنویت تک محوری و نیز بر ثنویت دو محوری، تمامی انواع ایدئولوژیهای متصور را ساخته است . از سوئی ، ایدئولوژی جدیدی که بتوان در ساختن قدرت رقیبی بکار برد، هرگاه ساختنی بود ، با وجود نیاز شدید به ﺁن، ساخته شده بود و، از سوی دیگر، ناتوانی از تولید اندیشه که مقارن شده است با کاهش سطح وجدان علمی و معرفت سیاسی جامعه ها، بازگشت به رویاروئیهای دینی و بسا زمینه تجدید جنگهای صلیبی را ﺁماده کرده است . وقتی در فرانسه - که پمپیدو ، رئیس جمهوری اسبق فرانسه فرانسویها را« متمدن ترین ملت روی زمین » می خواند - ، روزنامه های لوموند و لیبراسیون ، عمده بخاطر پائین ﺁمدن سطح دانش سیاسی مردم فرانسه، با وجود روش کردن ساده تر نویسی، گرفتار کاهش تیراژ هستند ، می توان فهمید ، چه عرصه وسیعی و چرا برای نوعی از « روشنفکران » بوجود ﺁمده است .از راه اتفاق نیست که در حوزه های تمدنی ، با یک پدیده رویاروئیم : همانندهای دکتر ظواهری و مصباح یزدی و ... در قلمرو اسلامی و انتگریستها در میان کاتولیکها ، – همزمان با پیدایش خمینیسم ، لوفوریسم در اروپا پیدا شد اما جنبش وسیعی نگشت – و بنیادگراها که جنگ را شرط رجعت مسیح می انگارند در میان پروتستانها – همانندهاشان ، که فرقه مصباحیه را بوجود ﺁورده اند ، مبادرت به جنگ و انواع خشونتها را سبب تعجیل ظهور مهدی موعود می باورانند. با توجه به تقدم هم مسلکهای امریکائی امثال مصباح یزدی در ساختن ﺁئین خشونت و توجیه جنگ ، ﺁئین خشونت زورپرستان ایرانی مأخوذ از بنیادگراهای امریکائی است و دم زدن از « هجمه فرهنگی » پوشاندن این تقلید میمون وار است . - فراوان شده اند . بنیادگراهائی چون ﺁبراهان . ه . فوکس من Foxman که می خواهند پندار و گفتار و کردار امریکائیان را از فرد امریکائی تا دولت امریکا، مسیحی کنند و یا لامار مونی هام ستاینده یهودی بمثابه قوم برگزیده هستند و یا جانبار فیلوسمیتیسم philo - semitisme هستند و ضد اسلامهائی چون میشل اولیک و نی پل، برنده جایزه ادبی سال 2001 ، و... ، از دو سو ، ﺁتش کینه و خشونت را هرچه شعله ور تر می سازند . در امریکا، بنیادگراهای دینی و محافظه کاران جدید دولت را قبضه کرده اند . و فرﺁورده های « فکری » بر ضد اسلام و، در قلمرو اسلامی بر ضد غرب ، به حد تولید و مصرف انبوه رسیده اند . مرزهائی که تصور می شد محو شده اند، از نو، در شکل « دیوار شرم » دشمن ها را از یکدیگر جدا و در برابر یکدیگر قرار می دهند . در این جو دشمنی و در قید « دیوار شرم » ، دو جریان ، دو « بازگشت به دین » مشاهده می شود که هردو بازگشت صوری هستند :* بازگشت به دین ، دین بمثابه وسیله توجیه خشونت به قصد تجدید « دوران عظمت اسلام » ( متداول در کشورهای عرب خاورمیانه و مصر ) ، یا به قصد پاک کردن اسلام و مسلمانان راستین از وجود ناپاکها ( ﺁئین خشونتی که در افریقای شمالی بکار می رود) و یا به قصد رفع فتنه از جهان ( ﺁئین خشونتی که مصباح یزدی ساخته است ) . این بازگشت ، بهیچرو بازگشت به دین نیست . بازگشت به فلسفه ارسطوئی و ﺁمیختن ﺁن با نظریه ای است که شرارت و خشونت را ذاتی طبیعت انسان می شناسد . شگفتا ! اسلام بیان ﺁزادی است ، از جمله ، به این دلیل که باوری را از اعتبار انداخت که خمیرمایه سرشت انسان را خشونت گمان می برد . انسان را موجودی با فطرت خدائی خواند و سلم جستن ( اسلام ) را روش و حق بر صلح را از حقوق او گرداند، تا مگر از قدرت ( = زور ) باوری ، ﺁزاد شود . و رهنمود قرﺁن حق است چرا که اقدام به خشونت، بطور خود جوش، ممکن نیست . زیرا خشونت کنش نیست ، واکنش است . هیچ موجودی را نمی توان یافت که بتواند بدون محرک، بطور خود جوش و ابتدا به ساکن، خشونت بکار برد . صد افسوس که ، منطق صوری و محور عقل شدن قدرت، دیده عقل سازندگان ﺁئین های خشونت را کور کرده است و دیگر فطرت و ﺁزادی ذاتی خویش را نیز نمی بینند. وگر نه، نخست ، در خود، می ﺁزمودند تا مطمئن شوند ﺁیا خشونت خودجوش ممکن هست یا نیست ؟ بهر رو ، این تمایل مطلوب غرب است چرا که « جنگ صلیبی » را قابل توجیه می کند . بیهوده نیست که رسانه های گروهی جهان فرﺁورده های خشونتهای این تمایل و تراوشهای مغزی سازندگان ﺁئین های خشونت را خوراک همه روز خود کرده اند . خالی بودن این تمایل از اندیشه و پر بودنش از زور و خشونت ، مسئولیت و کار بسیار سنگینی را بر دوش عقلهای ﺁزاد می نهد : ارتقای سطح وجدان دینی و نیز سیاسی جامعه ها ، جدا کردن فرهنک از ضد فرهنگ ( = فرﺁورده های زور ) و ﺁزاد کردن جامعه ها از اعتیاد به خشونت و رها کردن دین از دست « سگهای پاسبان قدرت » که دین را در ﺁئین خشونت ناچیز می کنند و جلوگیری از سقوط سطح معرفت جامعه ها ،از راه برقرار کردن جریانهای ﺁزاد اندیشه ها و اطلاع ها و تذکار مداوم حقوق انسان به او و حقوق ملی به هر جامعه و حقوق جامعه انسانی به جهانیان ، کار روشنفکر ، خواه « دینی » و چه « غیر دینی » است . اما این کار تنها کار او نیست .سلطه گری که پیش از این، صفت استعمارگر داشت و، در جامعه های زیر سلطه ، در پی حذف دین و عقیم کردن فرهنگها بر می ﺁمد تا که استقرار سلطه خویش را همیشگی گرداند ، ستون پنجمی نیز بساخت که کارش دین و فرهنگ « بومی » ستیزی بود . این ستون پنجم هم اکنون نیز وجود دارد و فعال است . عناصر متعلق به این ستون و نیز ﺁنها که این یا ﺁن ایدئولوژی را از غرب اخذ و کوشیدند جانشین دین و هرﺁن چیز کنند که « روبنا » می خواندند ، از موانعی که گمان می بردند باید از سر راه بردارند، « روشنفکر دینی » بود . توجیهی که یافته بودند این بود که روشنفکر صفت روشنفکری را از دست می دهد هرگاه به قید دین مقید باشد . اما غافل بودند که عقل قدرتمدار با تخریب خود ﺁغاز می کند . توضیح این که این « استدلال » ، اقراری صریح بود بر روشنفکر نبودن خویش . چرا که کاری جز اخذ « ایده » نمی کردند . این یا ﺁن ایدئولوژی را اخذ می کردند که مرام قدرت بیش نبودند و قلمروئی بسیار محدود تر از قلمرو دین می داشتند . تفاوت بسیار مهم دومی نیز میان ﺁنها که خود را « روشنفکر دینی » می خواندند و کسانی که کار خویش را اخذ ایدئولوژی و تبلیغ ﺁن کرده بودند، وجود داشت و ﺁن این که روشنفکر بمعنای کسی که کارش روشن و شفاف کردن است – هرگاه روشنفکران جامعه های ما در حد این تعریف روشنفکر بگردند ، توانائی فوق تصوری می یابند و نقش تعیین کننده ای در ارتقای سطح وجدان همگانی می جویند و تحول نظام جامعه ما را ، از نظامی اجتماعی نیمه باز به باز و تحول پذیر را ممکن می کنند - این جرأت را به خود می دهد که برداشتها از اصول و فروع دین را زیر سئوال ببرد و نظرهای جدید پیشنهاد کند . و چون ، چنین روشنفکری دو جریان اندیشه و اطلاع را برای شفاف گردن بیان دین ضرور می داند، نه تنها سانسور نمی کند که با سانسورها مبارزه می کند . پس از راه اتفاق نیست که در تاریخ ماصر ایران، « روشنفکران » مبلغ این یا ﺁن ایئولوژی ، نه تنها دین که ایدئولوژیهای رقیب و حتی برداشتهای گروهای رقیب از همان ایدئولوژی را سانسور می کرده اند و هنوز نیز می کنند و « روشنفکران دینی » با سانسورها مبارزه کرده اند . * یک دلیل عمده سانسورچی شدن مبلغان این یا ﺁن ایدئولوژی اینست که دین ستیزی نیاز دارد به "همه را به یک چوب راندن" . با وجود این که می گویند ، قرائتهای مختلف از دین وجود دارند، اما کارشان استفاده از منطق صوری و صغری و کبری ساختن ، بقصد بی اعتبار کردن کار « روشنفکران دینی » و اعتبار بخشیدن به ادعای خود است : " بن و اساس همه برداشتها یکی است : "دین نمی تواند صفت « ارتجاعی » را از دست بدهد" . در حال حاضر، « اسلام همان است که خمینی گفت و کرد » و « اسلام همان است که مصباح یزدی ها می گویند و می کنند » از زبان و قلم ﺁنها نمی افتد . از این رو، سانسور « روشنفکران دینی » ، شرط مؤثر شدن تبلیغ تیره های گوناگون دین ستیز است .در برابر، بازگشت به اسلام بمثابه دین وسط - با دادن معنی میانه رو به وسط - روش دومی است که اتخاذ شده است . این بازگشت نیز بازگشت به اسلام نیست ، دو نوع انطباق طلبی است :1 – رویگردانی از « اسلام سیاسی » و بازگشت به « اسلام سنتی » . این بازگشت ، هم در حوزه های دینی شیعه و همه در حوزه های دینی سنی ، تمایلی قوی است . غافل از این که اگر « اسلام سنتی » می توانست صراط مستقیم رشد جامعه های مسلمان در استقلال بگردد، چرا جامعه های مسلمان بخش زیر سلطه جهان را تشکیل می دادند و چرا در همه جامعه های مسلمان استبداد حاکم بود ؟ در این جامعه ها تنها دولت نیست که استبدادی است ، بنیاد ( یا نهاد ) دینی نیز استبدادی است بگونه ای که هر چون و چرائی می تواند چون و چرا کننده را گرفتار حکم بلانقض و بلاشفقت « از امروز ملحدی » بگرداند . بنیاد اجتماعی نیز استبدادی است . برای مثال، ساخت خانواده، در جامعه های اسلامی ، نه تنها مرد سالار و مرد محور است، بلکه بر پایه دون انسان ( ضعیفه ، عورت و... ) گرداندن زن و ولایت مطلقه مرد بر زن و فرزند ، بنا جسته است . بنیادهای علمی و هنری و تربیتی جامعه های مسلمان نیز استبدادی و همه بر اصل ثنویت تک محوری ، ساخت پذیرفته اند . این تمایل از واقعیت دیگری نیز غافل است : بازگشت به « اسلام سنتی » بازگشت به بن بست و بسا ناممکن است . زیرا سیر تحول فقه ، انطباق مداوم دین با قدرت را گزارش می کند . برای مثال، تنزل منزلت زن تا حد دون انسان ( بریدن از قرﺁن و انطباق جستن با نظریه ارسطو ) و تعیین تکالیف در باب پوشش ، در باب رابطه با شوهر، در باب رابطه با فرزند ، در باب رابطه با بیرون از محدوده زناشوئی ، در انطباق است با ایدئولوژیهای استبداد فراگیر یا نزدیک با فراگیر دوران باستان. در جهان امروز ، بخاطر ﺁنکه قدرت دیگر با ﺁن تعریف از زن و ﺁن برداشت از منزلت و تکا لیف او سازگار نیست ، حتی ﺁن نوع ایدئولوژیها نیز تغییر پذیرفته اند . بر این واقعیت، واقعیت دومی افزوده می شود و ﺁن تحول جامعه های اسلامی است . این تحول، انسان مسلمان را از اسلام از خود بیگانه در بیان قدرت ، بیزار و دور می کند . 2 – اسلام میانه رو و « پویا » که نه با گرایشهای فلسفی و بیان های قدرتی که تاریخ مصرفشان سرﺁمده است ، که با حقوق انسان ، با مردم سالاری ، با بیزاری از خشونت انطباق می جوید و خود را تمایلی با صفت « فرهنگی » و یا « فرهنگی – سیاسی » می خواند : هرچند این تمایل نسبت به تمایل اول با رشد و منزلت انسان سازگارتر است اما انطباق طلبی است با برداشت غرب از حقوق بشر و از مردم سالاری و حتی از صلح طلبی . این انطباق طلبی در بعدهای سیاسی و اقتصادی بسیار نمایان تر است . اما به ترتیبی که ﺁمد، غرب بر دو اصل ثنویت تک محوری و دو محوری ، هر بیان ممکنی را ساخته است . بدانخاطر که غرب قدرت را محور و نیز هدف کرده است، اسطوره رشدی که ساخته بود نیز شکسته است . بانیان مردم سالاری از فردگرائی افراطی که سبب تنها شدن انسان در برابر قدرت دولت و سرمایه داری می شود، از همگانی شدن خشونت بخاطر هدف شدن قدرت در هر چهار بعد واقعیت اجتماعی ، از همگانی شدن فساد از رهگذر ارزش و هدف اول شدن قدرت در همه شکلها که این بت عیار بدانها در می ﺁید، نگران بودند. از بریدن رشته های پیوند و انسجام ملی و از میان رفتن وجدان ملی و بسا انحلال ملت ، ابراز نگرانی شدید کرده بودند . در برابر فعالیتهائی که انسانها همه روز بدانها سرگرم هستند و هدفشان قدرت است، این دین بود که می باید، بیرون از دولت و بیرون از قدرت، فراخوانی همه روزه می شد که ای انسانها ! شما از یک گوهرید . اما دین انطباق طلب از این کار ناتوان گشته است . برغم پیشرفت علم با شتابی سرسام ﺁور، فاصله وجدان علمی و معرفت جامعه با رشد علمی و فنی بیشتر می شود . لذا ، بازگشت به دین ، هرگاه دین نتواند عقلها را ﺁزاد و افق ﺁینده انسان را روشن کند، گریز وحشت زده به تاریکی بیش نمی شود . راستی اینست که دین هشدار و انذار روزانه است به انسان که از فطرت خویش، از ﺁزادی و حقوق فطری خویش ، غافل مشو. دین هشدار و انذار پیوسته است تا جاودگری که قدرت است اورا از اصل خویش نبرد و به زورمداری و خشونت معتاد نکند . چه بر سر انسان می ﺁید اگر دین ، در بیان قدرت تا ﺁنجا از خود بیگانه شود که در ﺁئین خشونت ناچیز بگردد ؟ دیگر کدام هشدار و انذار او را به باز یافتن انسان کرامت مند، ﺁزاد و حقوق مندی می خوانند که در فطرت خویش، بود ؟ میزان تخریبی که روش و هدف کردن قدرت در جهان امروز ببار می ﺁورد و فسادی که جهان را فرا می گیرد و نابسامانیها و ﺁسیبهای اجتماعی که همگانی می شوند و پیشخور کردنی که جائی برای امید به فردا نمی گذارد و از خود بیگانه شدن نیروهای محرکه و بکار افتادنشان در بزرگ کردن ابعاد تخریب و متعین کردن ﺁینده ای که تردید جدی وجود دارد ﺁینده ای برای زندگی باشد، چه رسد به زندگی بهترف همه می گویند و به فریاد که، در بحبوحه پیشرفت علمی و فنی ، درست وقتی که انسان گمان می کند تمامی راز و رمز زندگی را یافته و افق ﺁینده خویش را بی کران کرده است، افق ﺁینده دور به جای خود، افق امروز و فردای خود را نیز بسته می بیند . این واقعیتها می گویند که دین ها نتوانسته اند نقشی را از عهده برﺁیند که بانیان مردم سالاری گمان برده بودند . چرا ؟ زیرا در انطباق جوئی ، تا جائی رفته اند که الف – برای هرﺁنچه پذیرفته اند، کرامت انسان، حقوق انسان، ﺁزادی انسان و... تعریفی جز همان تعریف را نمی کنند که، برای مثال، برای لیبرالیسم می کند . اما این تعریف ، تعریف حق و ﺁزادی ، به ضدشان، یعنی به قدرت، است . طرفه این که حافظ حقوق و ﺁزادی انسان نیز، قدرت دولت است. غافل از این که این کار گوشت را به گربه سپردن و از او انتظار پاسداری از ﺁن داشتن است ! ب – نگرش دین ها به انسان سبب شده است که « مرزهای ﺁینده ای» که به انسان پیشنهاد می کنند ، فضای تنگ و بسته ای ، بیش، نیستند . انسان امروز، گرفتار بحران شدید هویت است . از جمله ، با این علت که نه دین و نه علم ، فضای بازی در اختیار او نمی گذارند . « فضای حیاتی » او همان است که قدرت از پیش متعین می کند . بنا بود دین و علم انسان را از تنهائی در ظلمات ، پیشاروی غول قدرت که هر دم بزرگ تر و به ستاندن حیات از انسان و هر جاندار حریص تر می شود، رها و به بی کران « نور علی نور » ﺁزادی و رشد و دوستی و عشق باز ﺁورند . اما ، انسان را در تاریکی ، در چنگ این غول، تنها رها کرده اند . ایران امروز را که ﺁئینه جهان بپنداریم ، در ﺁن، انسان وحشت زده و تنها ، در ظلمات و گرفتار غول قدرت را و تجسم تنهای وحشت زده ای که گریزگاه نمی یابد، می بینیم . چرا که از خود بیگانگی دین در بیان قدرت و ناچیز شدنش در ﺁئین خشونت از عوامل درماندگی انسان در تنهائی و تاریکی و وحشت است . ﺁئینه ایران امروز، انسان این عصر را ، همان سان که هست، بر عقل عبرت ﺁموز می نمایاند. در حقیقت، در موقعیت زیر سلطه، عرصه « روشنفکر دینی » را در انطباق دین با ﺁزادی و حقوق انسان، ﺁنسان که غرب مسلط تعریف می کند، بسیار تنگ تر می یابیم . برای مثال، بنا بر نظری که امروز مقبول است، عدالت بر برابری تعریف می شود و، بنا بر تعریف مقبول دیگری ، ﺁزادی هرکس تا ﺁنجا است که ﺁزادی دیگری از ﺁنجا شروع می شود . هرگاه این دو تعریف از عدالت و ﺁزادی را بپذیریم، به قول ﺁلن تورن ، یکی ناقض دیگری می شود . زیرا ، از این سو، نمی توان انسانها را مجبور کرد برابر کوشش کنند و، از ﺁن سو، کوششهای نابرابر حاصلهای نابرابر می یابند و ناقض عدالت می شوند . او راه حل را در مبارزه مستمر قشرهای مختلف جامعه برای متعادل کردن توزیع امکانها می بیند . اما در روابط قوا ماندن و برای متعادل کردن، مبارزه کردن، در عمل، به نابرابری روز افزون انجامیده است . جز این نیز ممکن نبود . زیرا روابط قوا، قدرت می زاید و قدرت به جبر، متمرکز و بزرگ و متکاثر می شود و نابرابریها را روز افزون تر و میزان تخریب نیروهای محرکه را بزرگ تر می کند . لذا، پذیرفتن این دو تعریف، در موقعیت زیر سلطه، اقتصادی را بوجود می ﺁورد که ایران امروز پیدا کرده است . ابعاد فاجعه بزرگ تر می شوند وقتی دین به قدرت سرمایه ولایت مطلقه می بخشد . بدین قرار، دوران « اصلاح دینی » که از دیرگاه و، بنا بر صورت ، در انطباق با « معرفت فلسفی » و « معرفت فلسفی – علمی » و بنا بر محتوی، در انطباق با قدرت ، در طبع گردان و توقعات روز به روزش ، خلاصه می شد و می شود، به سرﺁمده است . از لحاظ ساختن و بعمل درﺁوردن بیانهای قدرت، تاریخ پایان یافته است . و این تاریخ بیان ﺁزادی است که ﺁغاز شده است .
ﺁغاز تاریخ بیان ﺁزادی و ﺁغاز « روشنفکری دینی » :
بیرون رفتن از ظلمات قدرت به نور ﺁزادی نیاز به بیان ﺁزادی دارد . کار روشنفکر در خور این عنوان ، با صفت دینی یا بی صفت دینی ، یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی است . یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی ممکن است یا نا ممکن ؟ در انقلاب، در ﺁن در روزها که مردم ایران گل را بر گلوله پیروز می کردند، میشل فوکو، فیلسوف فقید ، نزد این جانب می ﺁمد . می خواست بداند چگونه انقلاب ایران ممکن گشته است ؟ چگونه مردمی بطور خود جوش سازمان یافته اند و در سرتاسر کشور، جنبش همآهنگی را میسر ساخته اند ؟ بیان قدرتی که چنین جنبشی را میسر کند، نمی یافت و می دانست بدون اندیشه راهنما نیز قدم از قدم نمی توان برداشت . ﺁیا جهان ، در انقلاب ایران، شاهد خلق بیان ﺁزادی نبود ؟ در پاسخ او، از موازنه عدمی ، بمثابه اصل راهنما سخن بمیان ﺁوردم . بر اصل ثنویت، جز این یا ﺁن بیان قدرت را نمی توان ساخت . اما بر اصل موازنه عدمی ، بیان ﺁزادی ساختنی است . بدین سان، روشنفکری که بخواهد در پی بیان ﺁزادی شود، کار اول او یافتن اصل راهنما می شود . به این کار که پرداخت، در می یابد که ﺁزادی اینهمانی جستن با هستی است . این ﺁزادی را عقل ، بگاه خلق ، می یابد . در کتاب عقل ﺁزاد، روشهای دو عقل، یکی عقل قدرتمدار و دیگری عقل ﺁزاد را ، باز شناسانده ام . ﺁن اصل راهنمائی که عقل را برروی هستی باز کند، بیشتر ، اینهمانی با هستی را میسر کند، ثنویت که عقل را در محدوده دو محور زندانی می کند، نیست . توحید در مفهوم موازنه عدمی ( = رها شدن از محدود کننده ها و باز شدن بروی هستی هوشمند، خدا ) ، اصل راهنمائی است که به عقل ﺁزادی و توان بازجستن بیان ﺁزادی را می دهد . بدین اصل است که دین از قید و بند قدرت رها می شود ، دین ، به یمن موازنه عدمی ، علم را نیز از زندان ثنویت و از بند قدرت رها می کند و در اصل راهنما با دین این همانی می جوید. علم جای خود را در رشد انسان ، تا هستی هوشمند، باز می یابد . نزاع تقدم و تأخر دین و علم و انطباق یکی با دیگری، پایان می پذیرد و رشد انسان در ﺁزادی و در عمران طبیعت ، ممکن می شود . تاریخ زندگی که قدرت مداری ﺁن را در مرگ ، مرگ در تاریکی و ویرانی، دارد به پایان می برد، دین بمثابه بیان ﺁزادی می تواند و می باید ﺁن را از کام مرگ بیرون کشد و، در ﺁزادی، ادامه دهد . زندگی نیاز دارد مرزهائی از میان برخیزند که قدرت ( = زور ) در میان نهاده است . در تعریف لیبرالیسم از ﺁزادی تأمل باید کرد تا شدت تنهائی انسان و تنگ و تاریکی زندانی را در یافت که ساخته مرزهائی است که - بنا بر تعریف ﺁزادی در لیبرالیسم - هر فرد با تمامی افراد دیگر روی زمین پیدا می کند . این انسان از ﺁزادیهایی که در خود دارد، همواره غافل است . وجدان مستمر به ﺁزادیها و به حقوق و به استعدادهای ذاتی ، باز کردن افق اندیشه و عمل تا خدا و در اختیار گذاشتن روشهای رشد در ﺁزادی ، دین بمثابه بیان ﺁزادی همین است . بر هر انسان است که در جستجوی این بیان شود . از یاد نبریم که در پرتو نور، قدرت پدید نمی ﺁید . قدرت زاده تاریکی است و از راه ابهام بر ابهام افزودن است که متمرکز و بزرگ و متکاثر می شود . ابهام زدائی و زندگی را روشن کردن و جریان روشن کردن را همچنان به پیش بردن ، نقد کردن بیان ﺁزادی و کامل کردن ﺁنست . ﺁغاز این کار ناپیدا است و پایان نیز نمی پذیرد .
Published from gooya news {http://news.gooya.com} Copyright © 2003 news.gooya.com All rights reserved for the original source
این پرسش که ﺁیا عصر روشنفکری دینی به پایان رسیده است ؟ می تواند بر این مبنی به عمل ﺁمده باشد که عصری بوده ، و در ﺁن، « روشنفکران دینی » وجود داشته اند و موضوع کارشان دین بوده است . پرسش، گویای برداشت پرسش کننده از روشنفکری دینی نیز هست . اما از چه رو می پرسند ﺁیا پایان عصر روشنفکری دینی فرا رسیده است ؟ ﺁیا با توجه به کار کسانی که به « روشنفکران دینی » معروف بوده اند ، می پرسد ﺁیا عصر این کار به پایان نرسیده است ؟ اگر هم تاریخ و کار « روشنفکران دینی » را نیز نمی شناختیم، بنا بر پرسش، پایان یافتن و یا نیافتن زمان دو کار می توانند مراد باشند :1 – انطباق دادن دین با نظرهای فلسفی و علمی 2 – به ﺁخر رسیدن قابلیت انطباق دین با دست ﺁوردهای علمی و یا به پایان رسیدن این انطباق و حل شدن مشکل . اما کار سوم ، بازگرداندن دین به فطرت خویش که بیان ﺁزادی است و شفاف و خالی از اعوجاج نگاه داشتن و جلوگیری از مبهم گردانیها به قصد از خود بیگانه کردن دین در « بیان قدرت » می باشد ، که در پرسش منعکس نیست . چرا که پرسشگر می داند : الف - بازگرداندن دین از خود بیگانه به دین فطری و یا از بیان قدرت به بیان ﺁزادی و ب – شفاف نگاه داشتن بیان ﺁزادی، ﺁغاز شده است و پایان نیز ندارد. و هرگاه کسی بپرسد : « چرا ﺁغاز شده است و پایان ندارد » ، پاسخ او می تواند چنین باشد :
پایان عصر روشنفکری بمثابه انطباق دین با نظرهای فلسفی و علمی :
عصر این روشنفکری از زمانی که بنا بر انطباق دین با توقعات قدرت شد، ﺁغاز می گیرد . فلسفه و منطق و فقه حوزه های دینی ، نزد سنی ها و شیعه ها، تردیدی باقی نمی گذارند که انطباق دین با فلسفه و منطق ارسطوئی و فقه یهودی ، از دیرگاه ﺁغاز شده است . هرگاه بخواهیم صفت غرب زده را بکاربریم، حوزه های دینی قدیمی ترین غرب زده ها هستند . تا زمانی که غرب از قلمرو اسلامی فلسفه و منطق و کرامت و حقوق انسان را اخذ می کرد، حوزه فکری اسلامی مرکزیت می داشت . متفکران مسلمان بر عقول اهل علم در شرق و غرب حاکم بودند . چنانکه قرن یازدهم اروپا را قرن بوعلی سینا گویند و اندیشه اصالت و کرامت انسان را ، در قرن پانزدهم میلادی ، جیوانی پیکو دلا میراندولا Pico della Mirandola Giovanni از « بیان یک عرب » ( علی ع ) اخذ کرد و انگلس گفته است : عربها نخستین مردمی هستند که توحید را کشف کرده اند . اما غرب به پیش افتاد و کار دیگر شد . یکی از دلایل پیشی گرفتن غرب ، تحول اندیشه راهنما در غرب و تحول ناپذیرفتنش در شرق است : شرق کشف خود، توحید را از یاد برد . استحاله اصل راهنمای دین از توحید به ضد ﺁن، ثنویت تک محوری، و جانشین توحید شدنش در « معقول و منقول » و روش شدن منطق صوری در فقه ، دین ﺁزادی را در بیان قدرت از خود بیگانه کرد. بدان اصل و این منطق، به تدریج، در تفقه، از انسان و حقوق ﺁن و سرانجام از قرﺁن، غفلت شد . به قول میرزا محمود شهابی ، در فقه ، مراجعه به قرﺁن شاذ است . چنین شد که به تدریج، انسان صاحب کرامت و ذی حقوق از فقه بیرون رفت و انسان تکلیف مند و مطیع مقامی که برجان و مال و ناموس او بسط ید دارد، وارد ﺁن شد. رابطه تکلیف با حق قطع و تکلیف، تکلیفی که اطاعت از اوامر و نواهی قدرت است و نه عمل به حقی از حقوق ، بر حق مقدم و بر ﺁن حاکم شد . تا ﺁنجا که انسان مسلمان از تکالیف خود ﺁگاه اما از حقوق ذاتی خویش بی اطلاع هستند . و هرگاه به ﺁنها بگوئی، تکلیف عمل به حق است و تکلیفی که عمل به حقی نباشد، حکم زور است، در شگفت می شوند چنانکه پنداری به دین جدیدی فراخوانده می شوند و یا با بدعتی در دین روبرویند . نتیجه این شد که ، از دوران رنسانس بدین سو، نوبت به انطباق اسلام با ایدئولوژیها و نظریه های جدید علمی غرب رسید. با وجود این، لازم دیده نمی شود که اصل راهنما و منطق صوری نیز با تحول اصل راهنما و روش شناسی در غرب ، انطباق جوید . از این رو، « روشنفکران دینی » ، بر اصل ثنویت تک محوری و با بکار بردن منطق صوری، نتوانسته اند از « انطباق صوری » قدم فراتر گذارند . در حقیقت، سیر اندیشه فلسفی ، در غرب، ثنویت دو محوری را جانشین ثنویت تک محوری کرد . تجربه را نیز روش گرداند و این روش منطق صوری را نیز گرفتار نقدی جدی کرد . ﺁن شعبه فلسفی که ثنویت تک محوری را اصل راهنما نگاه داشت، در روش، دست به انقلاب زد . علم از بند دین و فلسفه بیرون شد و قلمرو خاص بجست . دو گرایش عمده فلسفی پدید ﺁمدند و دو رشته بیان قدرت پدید ﺁوردند :* نظریه افلاطونی که به بیان های قدرت یا ایدئولوژیهائی سرباز کرد که در قرن بیستم میلادی بر اروپای مرکزی و شرقی حاکم شدند و حیاتشان در شکست پایان یافت .* نظریه ارسطوئی که نخست در کلیسا بر نظریه افلاطونی غالب شد و ولایت مطلقه پاپ را پدید ﺁورد . اما تحول اصل راهنما از ثنویت تک محوری به ثنویت دو محوری ، قلمروئی در بیرون کلیسا برای لیبرالیسم و سرمایه داری لیبرال پدید ﺁورد . این اصل راهنما، دموکراسی بر اصل انتخاب را ممکن ساخت . بدین سان، نخبه گرائی افلاطونی و ارسطوئی ، برجا ماند . الا اینکه نخبه ها به رأی مردم – نزدیک تر به نظر ارسطو - مأمور دولت حقوق مدار می شدند و می شوند .بدین قرار، بر دو اصل راهنما ، یکی ثنویت تک محوری و دیگری ثنویت دو محوری ، انواع بیانهای قدرت ساخته شدند و جنگهای بس مرگبار و ویرانگر ببار ﺁوردند که تاریخ چون ﺁنها به خود ندیده بود و سرانجام کارشان به شکست انجامید . اینست که کار « روشنفکران دینی » قدیم و جدید ، یعنی انطباق دین با ایدئولوژیهای روز، بی محل شده و پایان یافته است .همزمان، در قلمرو دین، در غرب، دو جریان تا به امروز، ادامه یافته اند :1 - انطباق دین با تحول نظام اجتماعی از بسته به باز ، بنا بر این ، انطباق جوئیش با تحول در هر چهار بعد سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه ها . چنانکه، کلیسای کاتولیک که دیروز ضد کرامت و حقوق انسان بود، امروز مدافع کرامت و حقوق انسان و نیز عدالت اجتماعی گشته و با سرمایه داری عنان گسیخته ، مبارزه می کند . تجربه سخت درخور توجه نسل امروز و نسلهای فردا ها این است که در رژیمهای « سوسیالیستی » ، دین زدائی الف - ایدئولوژی حاکم را نه تنها پیروز نگرداند که کارش را به شکست کشاند و ب – سانسور شدید مانع از ﺁن شد که دین بتواند پا به پای تحول جامعه ها تحت سلطه امپراطوری تحول کند. ج - نتیجه اینست که هنوز باور دینی مردم این بخش از جهان با حقوق انسان و مردم سالاری سازگار نیست . 2 - پیدایش نظریه ای که معرفت دینی را تابع معرفت علمی می شمرد. بنا بر این نظر،در این تابعیت ، بتدریج احکام علمی احکام دینی را نسخ و سر انجام ، علم جانشین دین می شود . ژول فری، وزیر فرهنگ فرانسه که قانون لائیسته را در 1905 ، به تصویب مجلس ملی فرانسه رساند، خطاب به کلیسا گفت : تکلیف ما و شما را مدرسه معین می کند . ﺁن روز او هرگز تصور نمی کرد 100 سال بعد، دین در مدرسه ، مدعیان را به مبارزه می طلبد و « لائیک » ها از یاد می برند که معنای لائیسیته بی طرفی دولت و مدرسه بود و نه دانش ﺁموز و برای دفاع از « مدرسه در برابر دین » ، قانون وضع می کنند !ﺁنها غافل بودند که علم هرگز نمی تواند کار دین را بکند . زیرا هر زمان علم بخواهد کار دین را بکند دیگر علم نیست و هیچ نه معلوم که بتواند دین بشود . شکست دردناک ایدئولوژیهای مدعی داشتن صفت « علمی » که خواستند جانشین دین شوند و نیز سرنوشت « علم باوری » و وضعیتی که ببار ﺁورده است ، شکست نظریه ای را مسلم کرده اند که گمان می برد علم دین را نسخ می کند . با توجه به این واقعیت، انطباق دین با علم - که از ﺁغاز، در مقایسه ای صوری خلاصه می شد - و بطریق اولی تبعیت معرفت دینی از معرفت علمی ، به محک تجربه ، بی اعتبار شد. از این دید، کار « روشنفکر دینی » قدیم و جدید نیز پایان یافت . جریان اندیشه در غرب از سوئی و حاصل تجربه ها از سوی دیگر، کسی چون فوکویاما را به این فکر انداخت که گویا پایان تاریخ فرا رسیده است . زیرا سرمایه داری لیبرال پیروز گشته است . از این دید گاه نیز، با انطباق دین با سرمایه داری لیبرال ، کار روشنفکر دینی ، به پایان می رسد .اما تاریخ پایان نیافته است . بسا ﺁبستن انقلابی در اندیشه راهنمای انسان گشته است : جریان اندیشه و تجربه تجدد و عقل مداری را از اعتبار انداخت . کسی چون نیچه پرسید : محور تعقل این عقل که خدا شده است، چیست ؟ پرسش او ، پاسخی جز این نمی یافت که محور قدرت است . فلسفه عقل زیر سئوال رفت و دوران « پست مدرنیته » شروع شد و روشنفکران و فیلسوفان غرب را برﺁن داشت که بگویند ، و به صراحت، که از لحاظ اندیشه راهنما، غرب به بن بست رسیده است : هنگامی که گرباچف به پاریس ﺁمد ، روشنفکران فرانسوی به او گفتند که غرب نازا شده است مگر در شرق ، اندیشه راهنمای جدیدی، جسته ﺁید . و گراهام فولر بر این نظر شده است که اندیشه راهنمای عصر جدید می تواند در یکی از کشورهای ایران و مصر و هند و چین خلق شود . شرائطی را بر می شمرد که بیشتر از دیگر کشورها ، در ایران، جمع هستند . از این دید، از دید تطبیق دین با عقل مداری و تجدد هم که نظر کنیم، کار « روشنفکر دینی » را پایان یافته می یابیم . در جریان این تحول طولانی غرب ، انسان ، بمثابه موجود صاحب کرامت و خردمند و حقوق مندی مسئول سرنوشت خویش و سازنده نظام اجتماعی ، در هر چهار بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی ، وارد صحنه شد . اما، ﺁن انسان کریم - کرامت با این تعریف که او نه ﺁلتی برای رسیدن به هدفی ، بلکه موجود رشد یابی است که خود هدف رشدی می باشد که می کند - ، اینک ، در نظام سرمایه داری، از صحنه بیرون می رود تا بعنوان ﺁلت وکمتر از ﺁن، شئی ، وارد ﺁن شود . در خدمت سرمایه داری لیبرال بماند و، بدست خویش، محیط زیست را بیالاید و ریشه حیات خود را بسوزاند . کار وارونه گشته است و کلیسائی که ، در قرن پانزدهم ، به کسی اجازه نمی داد برای انسان کرامت و حقوق قائل شود ، امروز، جانبدار کرامت و حقوق انسان و عدالت اجتماعی است . با وجود این ، همچنان در بند تثلیث است و در انطباق طلبی تا ﺁنجا رفته است که دیگر نمی تواند به نیاز انسان امروز و فردا، به معنویت، به ﺁزادی، به خشونت زدائی و بیرون رفتن از مداربسته ای پاسخ گوید که، در ﺁن، شِئ شدن انسان مضاعف است : هم یکی از ابزار تولید و هم محکوم به جبر مصرف انبوه است . چرا که بدون این مصرف، کار و بدان حتی منزلت شئ و بسا زندگی را از دست می دهد . از این دید که بنگری ، می بینی هرگاه « روشنفکر دینی » بخواهد بکار انطباق دین با اندیشه و رفتار غربیان ادامه دهد، حکم تاریک فکری خویش را امضاء کرده است . و اما بازگشت به دین ، جریانی که در غرب و در شرق مشاهده می شود :
بازگشت به دین : باز یافت دین بمثابه بیان ﺁزادی و یا بازیافت ﺁن، بمثابه بیان قدرت ؟ :
« روشنفکر » ترجمه intelectuel و تعریفهای ﺁن مأخوذ از غرب هستند. در غرب ، از جمله ، این تعریفها را پیدا کرده است : کسی که کار دماغی می کند ، نظر ساز قدرتمداری و سگ پاسبان قدرت و... و کسی که نظام (systeme ( می سازد . تعریف ﺁخری به تعریف فیلسوف می ماند پیش از ﺁنکه علم و هنر و فن از قلمرو فلسفه بیرون روند . اما ﺁیا روشنفکر کسی هست که بیان ﺁزادی را خلق و پیشنهاد کند ؟ هرگاه به قول فیلسوف فرانسوی ، فوکو ، اعتماد کنیم و بیان هایی که ساخته شده اند، همه را ، بیان قدرت بدانیم ، در غرب چنین کسی یافت نشده است . کسانی بوده اند و هستند که « بیان قدرت دموکراتیک » را ابداع و یا نقد و کاملتر کرده اند . اما ، در قلمرو اسلامی، که روشنفکران یا مترجمان ﺁرای متفکران غرب بوده اند و یا تطبیق دهندگان دین با یافته های غرب و یا برﺁن بوده اند که شرقیان می باید از دین و فرهنگ خود خالی و از فرهنگ غرب پر شوند ، اینک که غرب دیگر فرهنگ خویش را جهان شمول نمی خواند و بر ﺁن نیست که جهانیان را « تا مغز استخوان » غربی کند، چه کاری برای دستجات مختلف روشنفکری باقی می ماند ؟ در امریکا ، دو پاسخ برای این پرسش یافته شده اند :* توفلر بر اینست که مسئله هایی که در موج دوم ایجاد شده اند، در موج سوم ، حل خواهند شد . بنا بر این، مسائلی که باید حل شوند، موضوعهای کار ﺁنهائی هستند و خواهند بود که کار دماغی می کنند . قول او به « مهندسی اجتماعی » پوپر می ماند . اما وعده توفلر ، وعده سرخرمن است . چرا که مسئله ساز مسئله حل کن نمی شود . توضیح این که تا نظام سرمایه داری لیبرال برجاست و مسئله می سازد، در موج سوم مسئله ها بر مسئله های موجود می افزاید و هیچیک از مسائلی را هم که ایجاد کرده است، نمی تواند حل کند . به این دلیل که قدرت فرﺁورده تخریب است و ادامه حیات قدرت و متمرکز وبزرگ شدنش ابعاد تخریب را بزرگ تر می کنند . در حقیقت، تنها برای روشنفکرانی کار می ماند که نقش سگ پاسبان سرمایه داری سلطه جو را بازی می کنند . با توجه به این امر که این قدرت جهان را فراگرفته و اینک در کار تصرف فضا و زمانهای دور است، کار برای این دسته از روشنفکران بسیار زیاد است و بیشتر و بیشتر نیز خواهد شد . * هانتینگتن پاسخی دیگر داده است که ، بلحاظ صوری ، بازتاب واقعیت است : بازگشت به هویتهای دینی – تمدنی و تدارک برخورد . برخورد تمدنها ترجمان نیاز قدرت به ضد و دشمن است . زیرا بدون تضاد ، قدرت پدید نمی ﺁید و بر جا نیز نمی ماند . نظام جهانی پیشین با دو ابر قدرت، فرو ریخت . در « پایان عصر ایدئولوژیها » ، بنا کردن نظامی جهانی برپایه ایدئولوژیهای در ستیز، دیگر ممکن نیست . غرب نیز ، بر ثنویت تک محوری و نیز بر ثنویت دو محوری، تمامی انواع ایدئولوژیهای متصور را ساخته است . از سوئی ، ایدئولوژی جدیدی که بتوان در ساختن قدرت رقیبی بکار برد، هرگاه ساختنی بود ، با وجود نیاز شدید به ﺁن، ساخته شده بود و، از سوی دیگر، ناتوانی از تولید اندیشه که مقارن شده است با کاهش سطح وجدان علمی و معرفت سیاسی جامعه ها، بازگشت به رویاروئیهای دینی و بسا زمینه تجدید جنگهای صلیبی را ﺁماده کرده است . وقتی در فرانسه - که پمپیدو ، رئیس جمهوری اسبق فرانسه فرانسویها را« متمدن ترین ملت روی زمین » می خواند - ، روزنامه های لوموند و لیبراسیون ، عمده بخاطر پائین ﺁمدن سطح دانش سیاسی مردم فرانسه، با وجود روش کردن ساده تر نویسی، گرفتار کاهش تیراژ هستند ، می توان فهمید ، چه عرصه وسیعی و چرا برای نوعی از « روشنفکران » بوجود ﺁمده است .از راه اتفاق نیست که در حوزه های تمدنی ، با یک پدیده رویاروئیم : همانندهای دکتر ظواهری و مصباح یزدی و ... در قلمرو اسلامی و انتگریستها در میان کاتولیکها ، – همزمان با پیدایش خمینیسم ، لوفوریسم در اروپا پیدا شد اما جنبش وسیعی نگشت – و بنیادگراها که جنگ را شرط رجعت مسیح می انگارند در میان پروتستانها – همانندهاشان ، که فرقه مصباحیه را بوجود ﺁورده اند ، مبادرت به جنگ و انواع خشونتها را سبب تعجیل ظهور مهدی موعود می باورانند. با توجه به تقدم هم مسلکهای امریکائی امثال مصباح یزدی در ساختن ﺁئین خشونت و توجیه جنگ ، ﺁئین خشونت زورپرستان ایرانی مأخوذ از بنیادگراهای امریکائی است و دم زدن از « هجمه فرهنگی » پوشاندن این تقلید میمون وار است . - فراوان شده اند . بنیادگراهائی چون ﺁبراهان . ه . فوکس من Foxman که می خواهند پندار و گفتار و کردار امریکائیان را از فرد امریکائی تا دولت امریکا، مسیحی کنند و یا لامار مونی هام ستاینده یهودی بمثابه قوم برگزیده هستند و یا جانبار فیلوسمیتیسم philo - semitisme هستند و ضد اسلامهائی چون میشل اولیک و نی پل، برنده جایزه ادبی سال 2001 ، و... ، از دو سو ، ﺁتش کینه و خشونت را هرچه شعله ور تر می سازند . در امریکا، بنیادگراهای دینی و محافظه کاران جدید دولت را قبضه کرده اند . و فرﺁورده های « فکری » بر ضد اسلام و، در قلمرو اسلامی بر ضد غرب ، به حد تولید و مصرف انبوه رسیده اند . مرزهائی که تصور می شد محو شده اند، از نو، در شکل « دیوار شرم » دشمن ها را از یکدیگر جدا و در برابر یکدیگر قرار می دهند . در این جو دشمنی و در قید « دیوار شرم » ، دو جریان ، دو « بازگشت به دین » مشاهده می شود که هردو بازگشت صوری هستند :* بازگشت به دین ، دین بمثابه وسیله توجیه خشونت به قصد تجدید « دوران عظمت اسلام » ( متداول در کشورهای عرب خاورمیانه و مصر ) ، یا به قصد پاک کردن اسلام و مسلمانان راستین از وجود ناپاکها ( ﺁئین خشونتی که در افریقای شمالی بکار می رود) و یا به قصد رفع فتنه از جهان ( ﺁئین خشونتی که مصباح یزدی ساخته است ) . این بازگشت ، بهیچرو بازگشت به دین نیست . بازگشت به فلسفه ارسطوئی و ﺁمیختن ﺁن با نظریه ای است که شرارت و خشونت را ذاتی طبیعت انسان می شناسد . شگفتا ! اسلام بیان ﺁزادی است ، از جمله ، به این دلیل که باوری را از اعتبار انداخت که خمیرمایه سرشت انسان را خشونت گمان می برد . انسان را موجودی با فطرت خدائی خواند و سلم جستن ( اسلام ) را روش و حق بر صلح را از حقوق او گرداند، تا مگر از قدرت ( = زور ) باوری ، ﺁزاد شود . و رهنمود قرﺁن حق است چرا که اقدام به خشونت، بطور خود جوش، ممکن نیست . زیرا خشونت کنش نیست ، واکنش است . هیچ موجودی را نمی توان یافت که بتواند بدون محرک، بطور خود جوش و ابتدا به ساکن، خشونت بکار برد . صد افسوس که ، منطق صوری و محور عقل شدن قدرت، دیده عقل سازندگان ﺁئین های خشونت را کور کرده است و دیگر فطرت و ﺁزادی ذاتی خویش را نیز نمی بینند. وگر نه، نخست ، در خود، می ﺁزمودند تا مطمئن شوند ﺁیا خشونت خودجوش ممکن هست یا نیست ؟ بهر رو ، این تمایل مطلوب غرب است چرا که « جنگ صلیبی » را قابل توجیه می کند . بیهوده نیست که رسانه های گروهی جهان فرﺁورده های خشونتهای این تمایل و تراوشهای مغزی سازندگان ﺁئین های خشونت را خوراک همه روز خود کرده اند . خالی بودن این تمایل از اندیشه و پر بودنش از زور و خشونت ، مسئولیت و کار بسیار سنگینی را بر دوش عقلهای ﺁزاد می نهد : ارتقای سطح وجدان دینی و نیز سیاسی جامعه ها ، جدا کردن فرهنک از ضد فرهنگ ( = فرﺁورده های زور ) و ﺁزاد کردن جامعه ها از اعتیاد به خشونت و رها کردن دین از دست « سگهای پاسبان قدرت » که دین را در ﺁئین خشونت ناچیز می کنند و جلوگیری از سقوط سطح معرفت جامعه ها ،از راه برقرار کردن جریانهای ﺁزاد اندیشه ها و اطلاع ها و تذکار مداوم حقوق انسان به او و حقوق ملی به هر جامعه و حقوق جامعه انسانی به جهانیان ، کار روشنفکر ، خواه « دینی » و چه « غیر دینی » است . اما این کار تنها کار او نیست .سلطه گری که پیش از این، صفت استعمارگر داشت و، در جامعه های زیر سلطه ، در پی حذف دین و عقیم کردن فرهنگها بر می ﺁمد تا که استقرار سلطه خویش را همیشگی گرداند ، ستون پنجمی نیز بساخت که کارش دین و فرهنگ « بومی » ستیزی بود . این ستون پنجم هم اکنون نیز وجود دارد و فعال است . عناصر متعلق به این ستون و نیز ﺁنها که این یا ﺁن ایدئولوژی را از غرب اخذ و کوشیدند جانشین دین و هرﺁن چیز کنند که « روبنا » می خواندند ، از موانعی که گمان می بردند باید از سر راه بردارند، « روشنفکر دینی » بود . توجیهی که یافته بودند این بود که روشنفکر صفت روشنفکری را از دست می دهد هرگاه به قید دین مقید باشد . اما غافل بودند که عقل قدرتمدار با تخریب خود ﺁغاز می کند . توضیح این که این « استدلال » ، اقراری صریح بود بر روشنفکر نبودن خویش . چرا که کاری جز اخذ « ایده » نمی کردند . این یا ﺁن ایدئولوژی را اخذ می کردند که مرام قدرت بیش نبودند و قلمروئی بسیار محدود تر از قلمرو دین می داشتند . تفاوت بسیار مهم دومی نیز میان ﺁنها که خود را « روشنفکر دینی » می خواندند و کسانی که کار خویش را اخذ ایدئولوژی و تبلیغ ﺁن کرده بودند، وجود داشت و ﺁن این که روشنفکر بمعنای کسی که کارش روشن و شفاف کردن است – هرگاه روشنفکران جامعه های ما در حد این تعریف روشنفکر بگردند ، توانائی فوق تصوری می یابند و نقش تعیین کننده ای در ارتقای سطح وجدان همگانی می جویند و تحول نظام جامعه ما را ، از نظامی اجتماعی نیمه باز به باز و تحول پذیر را ممکن می کنند - این جرأت را به خود می دهد که برداشتها از اصول و فروع دین را زیر سئوال ببرد و نظرهای جدید پیشنهاد کند . و چون ، چنین روشنفکری دو جریان اندیشه و اطلاع را برای شفاف گردن بیان دین ضرور می داند، نه تنها سانسور نمی کند که با سانسورها مبارزه می کند . پس از راه اتفاق نیست که در تاریخ ماصر ایران، « روشنفکران » مبلغ این یا ﺁن ایئولوژی ، نه تنها دین که ایدئولوژیهای رقیب و حتی برداشتهای گروهای رقیب از همان ایدئولوژی را سانسور می کرده اند و هنوز نیز می کنند و « روشنفکران دینی » با سانسورها مبارزه کرده اند . * یک دلیل عمده سانسورچی شدن مبلغان این یا ﺁن ایدئولوژی اینست که دین ستیزی نیاز دارد به "همه را به یک چوب راندن" . با وجود این که می گویند ، قرائتهای مختلف از دین وجود دارند، اما کارشان استفاده از منطق صوری و صغری و کبری ساختن ، بقصد بی اعتبار کردن کار « روشنفکران دینی » و اعتبار بخشیدن به ادعای خود است : " بن و اساس همه برداشتها یکی است : "دین نمی تواند صفت « ارتجاعی » را از دست بدهد" . در حال حاضر، « اسلام همان است که خمینی گفت و کرد » و « اسلام همان است که مصباح یزدی ها می گویند و می کنند » از زبان و قلم ﺁنها نمی افتد . از این رو، سانسور « روشنفکران دینی » ، شرط مؤثر شدن تبلیغ تیره های گوناگون دین ستیز است .در برابر، بازگشت به اسلام بمثابه دین وسط - با دادن معنی میانه رو به وسط - روش دومی است که اتخاذ شده است . این بازگشت نیز بازگشت به اسلام نیست ، دو نوع انطباق طلبی است :1 – رویگردانی از « اسلام سیاسی » و بازگشت به « اسلام سنتی » . این بازگشت ، هم در حوزه های دینی شیعه و همه در حوزه های دینی سنی ، تمایلی قوی است . غافل از این که اگر « اسلام سنتی » می توانست صراط مستقیم رشد جامعه های مسلمان در استقلال بگردد، چرا جامعه های مسلمان بخش زیر سلطه جهان را تشکیل می دادند و چرا در همه جامعه های مسلمان استبداد حاکم بود ؟ در این جامعه ها تنها دولت نیست که استبدادی است ، بنیاد ( یا نهاد ) دینی نیز استبدادی است بگونه ای که هر چون و چرائی می تواند چون و چرا کننده را گرفتار حکم بلانقض و بلاشفقت « از امروز ملحدی » بگرداند . بنیاد اجتماعی نیز استبدادی است . برای مثال، ساخت خانواده، در جامعه های اسلامی ، نه تنها مرد سالار و مرد محور است، بلکه بر پایه دون انسان ( ضعیفه ، عورت و... ) گرداندن زن و ولایت مطلقه مرد بر زن و فرزند ، بنا جسته است . بنیادهای علمی و هنری و تربیتی جامعه های مسلمان نیز استبدادی و همه بر اصل ثنویت تک محوری ، ساخت پذیرفته اند . این تمایل از واقعیت دیگری نیز غافل است : بازگشت به « اسلام سنتی » بازگشت به بن بست و بسا ناممکن است . زیرا سیر تحول فقه ، انطباق مداوم دین با قدرت را گزارش می کند . برای مثال، تنزل منزلت زن تا حد دون انسان ( بریدن از قرﺁن و انطباق جستن با نظریه ارسطو ) و تعیین تکالیف در باب پوشش ، در باب رابطه با شوهر، در باب رابطه با فرزند ، در باب رابطه با بیرون از محدوده زناشوئی ، در انطباق است با ایدئولوژیهای استبداد فراگیر یا نزدیک با فراگیر دوران باستان. در جهان امروز ، بخاطر ﺁنکه قدرت دیگر با ﺁن تعریف از زن و ﺁن برداشت از منزلت و تکا لیف او سازگار نیست ، حتی ﺁن نوع ایدئولوژیها نیز تغییر پذیرفته اند . بر این واقعیت، واقعیت دومی افزوده می شود و ﺁن تحول جامعه های اسلامی است . این تحول، انسان مسلمان را از اسلام از خود بیگانه در بیان قدرت ، بیزار و دور می کند . 2 – اسلام میانه رو و « پویا » که نه با گرایشهای فلسفی و بیان های قدرتی که تاریخ مصرفشان سرﺁمده است ، که با حقوق انسان ، با مردم سالاری ، با بیزاری از خشونت انطباق می جوید و خود را تمایلی با صفت « فرهنگی » و یا « فرهنگی – سیاسی » می خواند : هرچند این تمایل نسبت به تمایل اول با رشد و منزلت انسان سازگارتر است اما انطباق طلبی است با برداشت غرب از حقوق بشر و از مردم سالاری و حتی از صلح طلبی . این انطباق طلبی در بعدهای سیاسی و اقتصادی بسیار نمایان تر است . اما به ترتیبی که ﺁمد، غرب بر دو اصل ثنویت تک محوری و دو محوری ، هر بیان ممکنی را ساخته است . بدانخاطر که غرب قدرت را محور و نیز هدف کرده است، اسطوره رشدی که ساخته بود نیز شکسته است . بانیان مردم سالاری از فردگرائی افراطی که سبب تنها شدن انسان در برابر قدرت دولت و سرمایه داری می شود، از همگانی شدن خشونت بخاطر هدف شدن قدرت در هر چهار بعد واقعیت اجتماعی ، از همگانی شدن فساد از رهگذر ارزش و هدف اول شدن قدرت در همه شکلها که این بت عیار بدانها در می ﺁید، نگران بودند. از بریدن رشته های پیوند و انسجام ملی و از میان رفتن وجدان ملی و بسا انحلال ملت ، ابراز نگرانی شدید کرده بودند . در برابر فعالیتهائی که انسانها همه روز بدانها سرگرم هستند و هدفشان قدرت است، این دین بود که می باید، بیرون از دولت و بیرون از قدرت، فراخوانی همه روزه می شد که ای انسانها ! شما از یک گوهرید . اما دین انطباق طلب از این کار ناتوان گشته است . برغم پیشرفت علم با شتابی سرسام ﺁور، فاصله وجدان علمی و معرفت جامعه با رشد علمی و فنی بیشتر می شود . لذا ، بازگشت به دین ، هرگاه دین نتواند عقلها را ﺁزاد و افق ﺁینده انسان را روشن کند، گریز وحشت زده به تاریکی بیش نمی شود . راستی اینست که دین هشدار و انذار روزانه است به انسان که از فطرت خویش، از ﺁزادی و حقوق فطری خویش ، غافل مشو. دین هشدار و انذار پیوسته است تا جاودگری که قدرت است اورا از اصل خویش نبرد و به زورمداری و خشونت معتاد نکند . چه بر سر انسان می ﺁید اگر دین ، در بیان قدرت تا ﺁنجا از خود بیگانه شود که در ﺁئین خشونت ناچیز بگردد ؟ دیگر کدام هشدار و انذار او را به باز یافتن انسان کرامت مند، ﺁزاد و حقوق مندی می خوانند که در فطرت خویش، بود ؟ میزان تخریبی که روش و هدف کردن قدرت در جهان امروز ببار می ﺁورد و فسادی که جهان را فرا می گیرد و نابسامانیها و ﺁسیبهای اجتماعی که همگانی می شوند و پیشخور کردنی که جائی برای امید به فردا نمی گذارد و از خود بیگانه شدن نیروهای محرکه و بکار افتادنشان در بزرگ کردن ابعاد تخریب و متعین کردن ﺁینده ای که تردید جدی وجود دارد ﺁینده ای برای زندگی باشد، چه رسد به زندگی بهترف همه می گویند و به فریاد که، در بحبوحه پیشرفت علمی و فنی ، درست وقتی که انسان گمان می کند تمامی راز و رمز زندگی را یافته و افق ﺁینده خویش را بی کران کرده است، افق ﺁینده دور به جای خود، افق امروز و فردای خود را نیز بسته می بیند . این واقعیتها می گویند که دین ها نتوانسته اند نقشی را از عهده برﺁیند که بانیان مردم سالاری گمان برده بودند . چرا ؟ زیرا در انطباق جوئی ، تا جائی رفته اند که الف – برای هرﺁنچه پذیرفته اند، کرامت انسان، حقوق انسان، ﺁزادی انسان و... تعریفی جز همان تعریف را نمی کنند که، برای مثال، برای لیبرالیسم می کند . اما این تعریف ، تعریف حق و ﺁزادی ، به ضدشان، یعنی به قدرت، است . طرفه این که حافظ حقوق و ﺁزادی انسان نیز، قدرت دولت است. غافل از این که این کار گوشت را به گربه سپردن و از او انتظار پاسداری از ﺁن داشتن است ! ب – نگرش دین ها به انسان سبب شده است که « مرزهای ﺁینده ای» که به انسان پیشنهاد می کنند ، فضای تنگ و بسته ای ، بیش، نیستند . انسان امروز، گرفتار بحران شدید هویت است . از جمله ، با این علت که نه دین و نه علم ، فضای بازی در اختیار او نمی گذارند . « فضای حیاتی » او همان است که قدرت از پیش متعین می کند . بنا بود دین و علم انسان را از تنهائی در ظلمات ، پیشاروی غول قدرت که هر دم بزرگ تر و به ستاندن حیات از انسان و هر جاندار حریص تر می شود، رها و به بی کران « نور علی نور » ﺁزادی و رشد و دوستی و عشق باز ﺁورند . اما ، انسان را در تاریکی ، در چنگ این غول، تنها رها کرده اند . ایران امروز را که ﺁئینه جهان بپنداریم ، در ﺁن، انسان وحشت زده و تنها ، در ظلمات و گرفتار غول قدرت را و تجسم تنهای وحشت زده ای که گریزگاه نمی یابد، می بینیم . چرا که از خود بیگانگی دین در بیان قدرت و ناچیز شدنش در ﺁئین خشونت از عوامل درماندگی انسان در تنهائی و تاریکی و وحشت است . ﺁئینه ایران امروز، انسان این عصر را ، همان سان که هست، بر عقل عبرت ﺁموز می نمایاند. در حقیقت، در موقعیت زیر سلطه، عرصه « روشنفکر دینی » را در انطباق دین با ﺁزادی و حقوق انسان، ﺁنسان که غرب مسلط تعریف می کند، بسیار تنگ تر می یابیم . برای مثال، بنا بر نظری که امروز مقبول است، عدالت بر برابری تعریف می شود و، بنا بر تعریف مقبول دیگری ، ﺁزادی هرکس تا ﺁنجا است که ﺁزادی دیگری از ﺁنجا شروع می شود . هرگاه این دو تعریف از عدالت و ﺁزادی را بپذیریم، به قول ﺁلن تورن ، یکی ناقض دیگری می شود . زیرا ، از این سو، نمی توان انسانها را مجبور کرد برابر کوشش کنند و، از ﺁن سو، کوششهای نابرابر حاصلهای نابرابر می یابند و ناقض عدالت می شوند . او راه حل را در مبارزه مستمر قشرهای مختلف جامعه برای متعادل کردن توزیع امکانها می بیند . اما در روابط قوا ماندن و برای متعادل کردن، مبارزه کردن، در عمل، به نابرابری روز افزون انجامیده است . جز این نیز ممکن نبود . زیرا روابط قوا، قدرت می زاید و قدرت به جبر، متمرکز و بزرگ و متکاثر می شود و نابرابریها را روز افزون تر و میزان تخریب نیروهای محرکه را بزرگ تر می کند . لذا، پذیرفتن این دو تعریف، در موقعیت زیر سلطه، اقتصادی را بوجود می ﺁورد که ایران امروز پیدا کرده است . ابعاد فاجعه بزرگ تر می شوند وقتی دین به قدرت سرمایه ولایت مطلقه می بخشد . بدین قرار، دوران « اصلاح دینی » که از دیرگاه و، بنا بر صورت ، در انطباق با « معرفت فلسفی » و « معرفت فلسفی – علمی » و بنا بر محتوی، در انطباق با قدرت ، در طبع گردان و توقعات روز به روزش ، خلاصه می شد و می شود، به سرﺁمده است . از لحاظ ساختن و بعمل درﺁوردن بیانهای قدرت، تاریخ پایان یافته است . و این تاریخ بیان ﺁزادی است که ﺁغاز شده است .
ﺁغاز تاریخ بیان ﺁزادی و ﺁغاز « روشنفکری دینی » :
بیرون رفتن از ظلمات قدرت به نور ﺁزادی نیاز به بیان ﺁزادی دارد . کار روشنفکر در خور این عنوان ، با صفت دینی یا بی صفت دینی ، یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی است . یافتن و پیشنهاد کردن بیان ﺁزادی ممکن است یا نا ممکن ؟ در انقلاب، در ﺁن در روزها که مردم ایران گل را بر گلوله پیروز می کردند، میشل فوکو، فیلسوف فقید ، نزد این جانب می ﺁمد . می خواست بداند چگونه انقلاب ایران ممکن گشته است ؟ چگونه مردمی بطور خود جوش سازمان یافته اند و در سرتاسر کشور، جنبش همآهنگی را میسر ساخته اند ؟ بیان قدرتی که چنین جنبشی را میسر کند، نمی یافت و می دانست بدون اندیشه راهنما نیز قدم از قدم نمی توان برداشت . ﺁیا جهان ، در انقلاب ایران، شاهد خلق بیان ﺁزادی نبود ؟ در پاسخ او، از موازنه عدمی ، بمثابه اصل راهنما سخن بمیان ﺁوردم . بر اصل ثنویت، جز این یا ﺁن بیان قدرت را نمی توان ساخت . اما بر اصل موازنه عدمی ، بیان ﺁزادی ساختنی است . بدین سان، روشنفکری که بخواهد در پی بیان ﺁزادی شود، کار اول او یافتن اصل راهنما می شود . به این کار که پرداخت، در می یابد که ﺁزادی اینهمانی جستن با هستی است . این ﺁزادی را عقل ، بگاه خلق ، می یابد . در کتاب عقل ﺁزاد، روشهای دو عقل، یکی عقل قدرتمدار و دیگری عقل ﺁزاد را ، باز شناسانده ام . ﺁن اصل راهنمائی که عقل را برروی هستی باز کند، بیشتر ، اینهمانی با هستی را میسر کند، ثنویت که عقل را در محدوده دو محور زندانی می کند، نیست . توحید در مفهوم موازنه عدمی ( = رها شدن از محدود کننده ها و باز شدن بروی هستی هوشمند، خدا ) ، اصل راهنمائی است که به عقل ﺁزادی و توان بازجستن بیان ﺁزادی را می دهد . بدین اصل است که دین از قید و بند قدرت رها می شود ، دین ، به یمن موازنه عدمی ، علم را نیز از زندان ثنویت و از بند قدرت رها می کند و در اصل راهنما با دین این همانی می جوید. علم جای خود را در رشد انسان ، تا هستی هوشمند، باز می یابد . نزاع تقدم و تأخر دین و علم و انطباق یکی با دیگری، پایان می پذیرد و رشد انسان در ﺁزادی و در عمران طبیعت ، ممکن می شود . تاریخ زندگی که قدرت مداری ﺁن را در مرگ ، مرگ در تاریکی و ویرانی، دارد به پایان می برد، دین بمثابه بیان ﺁزادی می تواند و می باید ﺁن را از کام مرگ بیرون کشد و، در ﺁزادی، ادامه دهد . زندگی نیاز دارد مرزهائی از میان برخیزند که قدرت ( = زور ) در میان نهاده است . در تعریف لیبرالیسم از ﺁزادی تأمل باید کرد تا شدت تنهائی انسان و تنگ و تاریکی زندانی را در یافت که ساخته مرزهائی است که - بنا بر تعریف ﺁزادی در لیبرالیسم - هر فرد با تمامی افراد دیگر روی زمین پیدا می کند . این انسان از ﺁزادیهایی که در خود دارد، همواره غافل است . وجدان مستمر به ﺁزادیها و به حقوق و به استعدادهای ذاتی ، باز کردن افق اندیشه و عمل تا خدا و در اختیار گذاشتن روشهای رشد در ﺁزادی ، دین بمثابه بیان ﺁزادی همین است . بر هر انسان است که در جستجوی این بیان شود . از یاد نبریم که در پرتو نور، قدرت پدید نمی ﺁید . قدرت زاده تاریکی است و از راه ابهام بر ابهام افزودن است که متمرکز و بزرگ و متکاثر می شود . ابهام زدائی و زندگی را روشن کردن و جریان روشن کردن را همچنان به پیش بردن ، نقد کردن بیان ﺁزادی و کامل کردن ﺁنست . ﺁغاز این کار ناپیدا است و پایان نیز نمی پذیرد .
Published from gooya news {http://news.gooya.com} Copyright © 2003 news.gooya.com All rights reserved for the original source
جمعه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۴
an artilce on Cartoons by Niaz Salimi
Dear Munir and all,
I was following all these honest and heated debates, from both sides, eagerly and silently. The reason for my silence was to understand how I really feel about the happenings. As the time goes I am more and more convinced about my first impression being the right one, at least for myself. And of course as a member of an active organization that has time restriction in order to issue press releases that expresses its official position I am part and parcel of the voice of majority. However, I am at a point that I need to share my position with you.
I also need to clarify once again that I am an Iranian artist with a leftist background, both in the past, and no religious tendency. I only acknowledged Islam as my cultural background after 9/11 when lots of Muslims started abandoning the burning ship under the pressure of the western world. To me that was a matter of principal and manifestation of the fact that I always wanted to side with the oppressed in my little capacity.
Now we have another case scenario at hand. When I looked at those cartoons first, specially the two that stroked me hard were the ones depicting prophet Mohammad with the explosive turban and the one about the heaven running out of virgins, I did not feel for a second that these cartoons had anything to do with religion and after almost a month and reading over hundreds of articles and postings from every point of view I still think the same.
While ago when I was watching one of Bill Maher’s show I heard him making fun of the promise of 72 virgins. It was so funny when he suggested that knowing the culture of Middle East and the bargaining habits of those nations it must have been like, 50 offered by god verses 100 demanded by Muslims and than both sides agreed at 72. To me this is a religious joke, satisfies the right to offend, pisses off some Muslims yet there is no real insult or harm.
In the case of the cartoon about suicide bombers at the heaven’s gate, if we degrade and diminish the pain and suffering of those who have no choice but to blow themselves up in order to participate in an unfair and unequal war that has no pattern, no rule and no prospective and is forced on them, to the silly notion of the attempt to get virtual virgins as reward, that is not a joke and it is not about religion. If they did blow themselves up as part of a religious ritual that would have applied but not when they are trying to free their homeland from the grips of the most vicious powers in the history. This is why the existence of Hamas or Iraqi resistance etc. has nothing to do with religion and it is all political. In my simple mind in our side of the world most of the social and political issues just happen under the umbrella of the religion because this is an institution that exists, functions, has huge membership that can be accessed easily and regularly and has all kind of potentials. (At the beginning of the Revolution in Iran, most leftists would attend the mosque meetings in order to approach people and distribute their papers. It was impossible for them or anybody else to organize such gatherings under any other name or mandate. This is how we empowered the mosques and eventually lost to them).
The same goes about the other cartoon. If the reference was to something directly from the religious laws, text or believes that could have fallen under (defamatory and offensive to religion). Bt if I am classified as a potential terrorist because some people, none of them from my background, blowup some place, that is not in my original country or my country of choice, and as a result not only my status but the status of my children change I don’t find that reference anything but political.
Lets try to understand that when such accusation, defamatory and offensive to religion, is being used by an oppressive power, like IRI, to silence and punish those who oppose its inhuman ways the right should be defended but when it is practiced by an entity of a so called democratic and free society in order to defame, endanger and marginalize its already vulnerable minorities it should be opposed.
In no case we can afford to be more catholic than pop. The people of Afghanistan are paying such a heavy price for the sins of a man or idea that was originally created by the US and its allies when it served their purpose. The man is not even afghan. The people of Iraq are suffering for so long because of a tyrant that was supported by Imperialism and when the boss decided to remove him the people paid and still do dearly. Very soon the Iranians will pay the price of a regime change or as I call it “correction of an experiment gone wrong”. And amidst all these we can’t even stop eating Danish cheese because it is unethical and barbaric? And how many Muslims do eat Danish cheese anyway?
When we asked not to be grouped with and punished for the wrong doings of a few extremists after 9/11 we went over the board to offer our sympathy and sided with those who were affected. We came up with thousands of creative ways to prove that we are made of different material and started working voluntarily to build all kind of bridges. Yet there are thousands and thousands of Muslims still in jails with no clear charge and we have witnessed the birth and built of “racial profiling” and “no fly list” and lots of other invisible walls around us. Let’s not pretend that we demanded clarification and it was handed to us in a silver tray. Let someone come forward and offer us something, anything, and we will consider that.
I find it offensive that we have to witness it all but in the absence of a true and practical freedom of expression we even don’t allow ourselves to be angry. Like any other new and high tech gadget this freedom is not equally available to both sides. I am angry and I can claim with a clear conscious that I have always been against violence and do not support non-democratic solutions. But the least we can do is walk from behind the precious support of all kind of freedoms and acknowledge the reason for frustration. That freedom should be exercised only when the two sides have equal power balance otherwise it is unjust in its nature. How could I take a fight against a 5 year old and claim victory. We tried everything from conspiracy of mosques to non-informed illiterate Muslims causing havoc. Lets acknowledge the bottled up frustration of a Middle Eastern that is shooed from the doorways of the west but his oil and dignity is at the dispose of the West forever.
This is why the incident of flushing Qur’an at Guantanamo did not create the same heat. That was religious this is political.
Do we really believe if these people who are sleepwalking in those ghettos at the edge of the western countries, with no organic ties to the main societies, would have been in this situation if their rights and freedoms along with their national wealth and resources were not raided and robbed by the same powers?
I refer my literate brother ..... to the famous debate between .... and ...... in which Cameo says: we are living in a time when you can prove two opposite points with the same logic.
It is possible, but we should stand at the side that is closer to our conscious.
Cheers
Niaz
I was following all these honest and heated debates, from both sides, eagerly and silently. The reason for my silence was to understand how I really feel about the happenings. As the time goes I am more and more convinced about my first impression being the right one, at least for myself. And of course as a member of an active organization that has time restriction in order to issue press releases that expresses its official position I am part and parcel of the voice of majority. However, I am at a point that I need to share my position with you.
I also need to clarify once again that I am an Iranian artist with a leftist background, both in the past, and no religious tendency. I only acknowledged Islam as my cultural background after 9/11 when lots of Muslims started abandoning the burning ship under the pressure of the western world. To me that was a matter of principal and manifestation of the fact that I always wanted to side with the oppressed in my little capacity.
Now we have another case scenario at hand. When I looked at those cartoons first, specially the two that stroked me hard were the ones depicting prophet Mohammad with the explosive turban and the one about the heaven running out of virgins, I did not feel for a second that these cartoons had anything to do with religion and after almost a month and reading over hundreds of articles and postings from every point of view I still think the same.
While ago when I was watching one of Bill Maher’s show I heard him making fun of the promise of 72 virgins. It was so funny when he suggested that knowing the culture of Middle East and the bargaining habits of those nations it must have been like, 50 offered by god verses 100 demanded by Muslims and than both sides agreed at 72. To me this is a religious joke, satisfies the right to offend, pisses off some Muslims yet there is no real insult or harm.
In the case of the cartoon about suicide bombers at the heaven’s gate, if we degrade and diminish the pain and suffering of those who have no choice but to blow themselves up in order to participate in an unfair and unequal war that has no pattern, no rule and no prospective and is forced on them, to the silly notion of the attempt to get virtual virgins as reward, that is not a joke and it is not about religion. If they did blow themselves up as part of a religious ritual that would have applied but not when they are trying to free their homeland from the grips of the most vicious powers in the history. This is why the existence of Hamas or Iraqi resistance etc. has nothing to do with religion and it is all political. In my simple mind in our side of the world most of the social and political issues just happen under the umbrella of the religion because this is an institution that exists, functions, has huge membership that can be accessed easily and regularly and has all kind of potentials. (At the beginning of the Revolution in Iran, most leftists would attend the mosque meetings in order to approach people and distribute their papers. It was impossible for them or anybody else to organize such gatherings under any other name or mandate. This is how we empowered the mosques and eventually lost to them).
The same goes about the other cartoon. If the reference was to something directly from the religious laws, text or believes that could have fallen under (defamatory and offensive to religion). Bt if I am classified as a potential terrorist because some people, none of them from my background, blowup some place, that is not in my original country or my country of choice, and as a result not only my status but the status of my children change I don’t find that reference anything but political.
Lets try to understand that when such accusation, defamatory and offensive to religion, is being used by an oppressive power, like IRI, to silence and punish those who oppose its inhuman ways the right should be defended but when it is practiced by an entity of a so called democratic and free society in order to defame, endanger and marginalize its already vulnerable minorities it should be opposed.
In no case we can afford to be more catholic than pop. The people of Afghanistan are paying such a heavy price for the sins of a man or idea that was originally created by the US and its allies when it served their purpose. The man is not even afghan. The people of Iraq are suffering for so long because of a tyrant that was supported by Imperialism and when the boss decided to remove him the people paid and still do dearly. Very soon the Iranians will pay the price of a regime change or as I call it “correction of an experiment gone wrong”. And amidst all these we can’t even stop eating Danish cheese because it is unethical and barbaric? And how many Muslims do eat Danish cheese anyway?
When we asked not to be grouped with and punished for the wrong doings of a few extremists after 9/11 we went over the board to offer our sympathy and sided with those who were affected. We came up with thousands of creative ways to prove that we are made of different material and started working voluntarily to build all kind of bridges. Yet there are thousands and thousands of Muslims still in jails with no clear charge and we have witnessed the birth and built of “racial profiling” and “no fly list” and lots of other invisible walls around us. Let’s not pretend that we demanded clarification and it was handed to us in a silver tray. Let someone come forward and offer us something, anything, and we will consider that.
I find it offensive that we have to witness it all but in the absence of a true and practical freedom of expression we even don’t allow ourselves to be angry. Like any other new and high tech gadget this freedom is not equally available to both sides. I am angry and I can claim with a clear conscious that I have always been against violence and do not support non-democratic solutions. But the least we can do is walk from behind the precious support of all kind of freedoms and acknowledge the reason for frustration. That freedom should be exercised only when the two sides have equal power balance otherwise it is unjust in its nature. How could I take a fight against a 5 year old and claim victory. We tried everything from conspiracy of mosques to non-informed illiterate Muslims causing havoc. Lets acknowledge the bottled up frustration of a Middle Eastern that is shooed from the doorways of the west but his oil and dignity is at the dispose of the West forever.
This is why the incident of flushing Qur’an at Guantanamo did not create the same heat. That was religious this is political.
Do we really believe if these people who are sleepwalking in those ghettos at the edge of the western countries, with no organic ties to the main societies, would have been in this situation if their rights and freedoms along with their national wealth and resources were not raided and robbed by the same powers?
I refer my literate brother ..... to the famous debate between .... and ...... in which Cameo says: we are living in a time when you can prove two opposite points with the same logic.
It is possible, but we should stand at the side that is closer to our conscious.
Cheers
Niaz
فيلم مستند آلماني در مورد زندگي يهوديان ايراني
http://cgi.omroep.nl/cgi-bin/streams?/tv/nikmedia/archief/bb.20060108.asf
و نمونه هائي از تبعيض ديني بر عليه انان توسط بنياد گرايان
اين فيلم در مورد زندگي يهوديان در ايران هست و 55 دقيقه به زبان الماني و فارسي هست .
پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴
جنگ بنيادگرايان با جهان نامعقول است
حسن يوسفي اشکوري در گفت و گو با روز:
جنگ بنيادگرايان با جهان نامعقول است
مريم کاشاني m.kashani@roozonline.com
۲۷ بهمن ۱۳۸۴
-->
با آقاي يوسفي اشکوري، در باب مباني نظري جريان تحجر و اقتدار سخن گفته ايم، و از روزهاي آغاز انقلاب. از کارهايي که نبايد مي شد، و از کارهايي که بايد انجام
جنگ بنيادگرايان با جهان نامعقول است
مريم کاشاني m.kashani@roozonline.com
۲۷ بهمن ۱۳۸۴
-->
با آقاي يوسفي اشکوري، در باب مباني نظري جريان تحجر و اقتدار سخن گفته ايم، و از روزهاي آغاز انقلاب. از کارهايي که نبايد مي شد، و از کارهايي که بايد انجام
مي داديم. از زندان، از کنفرانس برلين ... مصاحبه از طريق ايميل انجام شده.
مباني نظري جريان مصباح يزدي، از نظر شما چيست؟اگر منظور سخنان و آراي آقاي مصباح در باب "مشروعيت" و "مقبوليت" حکومت و به طور خاص مقوله
مباني نظري جريان مصباح يزدي، از نظر شما چيست؟اگر منظور سخنان و آراي آقاي مصباح در باب "مشروعيت" و "مقبوليت" حکومت و به طور خاص مقوله
ولايت فقيه باشد، بايد گفت که راي و نظر ايشان و همفکرانشان ريشه در انديشه کلامي شيعه درباره نبوت و زعامت پيامبر و امامت امامان دوازده گانه و مهدويت دارد. مي دانيم که عموم مسلمانان از دي رباز بر اين باورند که ولايت و حاکميت به طور مطلق از آن خداوند است و پس از آن به پيامبر انتقال يافته است؛ و در واقع پيامبر هم "شان نبوت" داشته و هم "شان زعامت" و از اين رو حکومت پيامبر در مدينه و اوامر و نواهي سياسي و حکومتي او نيز مانند نبوت، آسماني و خدايي بوده است. پس از پيامبر، به گمان اهل سنت، حکومت از نبوت جدا شده و کار حکومت و زعامت سياسي به مردم واگذار شده و آنان از طريق شورا و اجماع و بيعت به انتخاب حاکم دست مي زنند و حکومت مورد نظر خود را تاسيس مي کنند، و لذا حکومت در اين تفکر تئوکراسي نيست و نوعي دموکراسي است؛هر چند که عملا خلافت سني در طول تاريخ نوعي تئوکراسي بوده است. اما شيعه معتقد است که حق حکومت آسماني پيامبر پس از وي به علي و سپس به "آل علي" از نسل فاطمه منتقل شده، که البته اينان در دوازده تن متعين اند و کم و زياد نخواهد شد. به همين دليل پس از غيبت امام دوازدهم، حق انحصاري و آسماني ولايت و زعامت براي امام غايب محفوظ است
و هر حکومت ديگر ذاتا غاصب حق معصوم است و بدين معنا جائر شمرده مي شود.
اگر بخواهيم با زبان انديشه سياسي سخن بگوييم، مي توانيم بگوييم که اساسا مسئله مشروعيت قدرت، پاسخ به پرسش "اذن تصرف" است که در اديان و از جمله اسلام همواره مطرح بوده است. از آنجا که: 1ـ انسان آزاد آفريده شده و کسي حق گرفتن اين حق و يا محدود کردن آن را ندارد و 2 ـ اداره جامعه و زيست اجتماعي مردم بدون حکومت ممکن نيست و حکومت هم خواه و ناخواه محدود کننده آزادي هاي مردمان است، پرسش اين است که چه کس يا کساني حق دارند در زندگي مردم تصرف کنند و براي بشر قانون بگذارند، و به هر حال بر آنان سيطره و چيرگي پيدا کنند. مسيحيت قرون وسطي [به ويژه پس از سنت اگوستين و طرح "مدينه الهي" او] اين حق را براي پاپ و کليسا قائل بود که البته مي توانست تحت نظارت عاليه اين نهاد نيز محقق شود. اما در دنياي جديد و پس از عرفي شدن کار حکومت و سياست، اين حق يکسره به مردمان داده شد و دموکراسي پديد آمد. اما در اسلام هنوز معضل تئوکراسي يا دموکراسي حل نشده و شرع و عرف چنان در هم آميخته اند که به نظر نمي رسد به زودي قابل تفکيک باشند. چنانکه گفته شد مسلمانان مي گويند اذن تصرف به پيامبر داده شده و شيعه معتقد است خداوند اذن تصرف را منحصرا به پيامبر و پس از آن به دوازده تن واگذار کرده و آنان از طريق نصب و نص شناخته مي شوند. البته بيعت و شورا و اجماع هست، اما فقط براي تحقق عملي حکومت شرعي و الهي امام است و هيچ اثري در مشروعيت حق الهي قدرت امام ندارد. در مشروطيت آيت الله نائيني براي نخستين بار مقوله مشروعيت و مقبوليت را مطرح کرد تا پديده نوين نظام مشروطه و انتخابات و تاسيس پارلمان و مجلس قانونگزاري را توجيه کند و توضيح دهد. در عصر غيبت امام دوازدهم، از قرن چهارم هجري، مسئله "نيابت عامه فقيهان" مطرح شد تا به شکلي خلاء آسماني امام را پر کند که البته حوزه اين نيابت تا ساليان اخير محدود بود و با طرح "ولايت مطلقه فقيه" به وسيله آيت الله خميني و مخصوصا پديده مهم تشکيل جمهوري اسلامي بر بنياد حاکميت انحصاري فقيه، حدود اختيارات نايبان عام به حداکثر خود رسيد. بر اساس اين نظريه، مشروعيت قدرت، يعني حق اذن تصرف، از طريق امام غايب به فقيهان داراي صلاحيت داده شده، و از اين نظر حکومت منحصراً حق آنان است. اما رأي مردم و به اصطلاح مقبوليت و رضايت عمومي نيز نقش دارد و آن نقش نيز در دو مرحله است. يکي با رأي مردم روشن مي شود که در ميان فقيهان جامع الشرايط، کدامين بيشتر مورد اقبال و رضايت مردم است، و ديگر اينکه بدون رضايت و در نتيجه حمايت عموم مردم، حکومت عملا ناممکن است، چنانکه در مورد پيامبر و امام معصوم نيز چنين است. در اين نظريه اعمال زور، در هر حال براي تحقق حکومت مشروع الهي جايز نيست.
مصباح و ولايت فقيه انتصابي
بدين ترتيب مي بينيم که حرف هاي آقاي مصباح، بازگويي همان انديشه کلامي و سياسي ديرين شيعي است و کاملا با تئوري ولايت فقيه انتصابي آيت الله خميني سازگار است. احتمالا برخي سخنان آيت الله خميني در مورد "ميزان راي ملت است" و يا ستايش از مردم و تشويق آنان به مبارزه با رژيم شاه و يا تقويت ولايت فقيه و حمايت بي چون و چرا از حکومت جمهوري اسلامي، سبب شده است عده اي از معتقدان به نظريه ولايت فقيه، و يا ارادتمندان ايشان، گمان کنند مشروعيت با مقبوليت حاصل مي شود. و احتمالا آن دو يکي است. اساساً مگر در طول عمر جمهوري اسلامي، جز نظريه مصباح به اجرا در آمده است؟ مگر مجلس خبرگان رهبري، حق دارد شخصيت غير فقيه را به رهبري انتخاب کند؟ فقيه اين حق را از کجا به دست آورده است؟ جز از طريق نصب [ولو نصب عام] امام زمان؟ بديهي است که ولايت مطلقه و پديده هايي چون "حکم حکومتي" و اعمال قدرت فرا قانوني رهبري و نظارت استصوابي شوراي نگهبان به نمايندگي از ولي فقيه بر تمام انتخابات مردم و .... جز بر بنياد ولايت الهي، يعني مشروعيت آسماني قدرت قابل توضيح نيست. به گمان من سخنان آقاي مصباح روشن است، اما دقيقا نمي دانم دموکرات هاي معتقد به ولايت فقيه [آن هم از نوع مطلقه اش] و ارادتمندان رهبر فقيد انقلاب چه مي گويند و چگونه مي خواهند بين ولايت انتصابي فقيه و اختيارات نامحدود شرعي مقام ولايت با دموکراسي و حقوق بشر و مفهوم نوين ملت ـ دولت سازگاري ايجاد کنند و با چه مبنايي ادعا مي کنند که مشروعيت و مقبوليت يکي است و مشروعيت از طريق مقبوليت حاصل مي شود.
به نظر مي رسد تئوکراسي، آن گونه که در تاريخ ديده شده است، و دموکراسي، باز چنان که در دنيا رايج است، هرگز قابل جمع نيستند، مگر آنکه بگوييم "يدالله مع الجماعه" يعني اجماع مردم و رأي و انتخاب جامعه الزاما همان مشيت خداست و رضايت خداوندي را در پي دارد و حداقل خداوند مردم را به دليل انتخاب هايشان [ولو نادرست] مجازات نخواهد کرد. دموکرات هاي مسلمان بايد مباني کلامي را مورد پرسش قرار دهند تا گرفتار تناقض نشوند و گرنه سطح بحث و مناقشه کنوني، بي
اگر بخواهيم با زبان انديشه سياسي سخن بگوييم، مي توانيم بگوييم که اساسا مسئله مشروعيت قدرت، پاسخ به پرسش "اذن تصرف" است که در اديان و از جمله اسلام همواره مطرح بوده است. از آنجا که: 1ـ انسان آزاد آفريده شده و کسي حق گرفتن اين حق و يا محدود کردن آن را ندارد و 2 ـ اداره جامعه و زيست اجتماعي مردم بدون حکومت ممکن نيست و حکومت هم خواه و ناخواه محدود کننده آزادي هاي مردمان است، پرسش اين است که چه کس يا کساني حق دارند در زندگي مردم تصرف کنند و براي بشر قانون بگذارند، و به هر حال بر آنان سيطره و چيرگي پيدا کنند. مسيحيت قرون وسطي [به ويژه پس از سنت اگوستين و طرح "مدينه الهي" او] اين حق را براي پاپ و کليسا قائل بود که البته مي توانست تحت نظارت عاليه اين نهاد نيز محقق شود. اما در دنياي جديد و پس از عرفي شدن کار حکومت و سياست، اين حق يکسره به مردمان داده شد و دموکراسي پديد آمد. اما در اسلام هنوز معضل تئوکراسي يا دموکراسي حل نشده و شرع و عرف چنان در هم آميخته اند که به نظر نمي رسد به زودي قابل تفکيک باشند. چنانکه گفته شد مسلمانان مي گويند اذن تصرف به پيامبر داده شده و شيعه معتقد است خداوند اذن تصرف را منحصرا به پيامبر و پس از آن به دوازده تن واگذار کرده و آنان از طريق نصب و نص شناخته مي شوند. البته بيعت و شورا و اجماع هست، اما فقط براي تحقق عملي حکومت شرعي و الهي امام است و هيچ اثري در مشروعيت حق الهي قدرت امام ندارد. در مشروطيت آيت الله نائيني براي نخستين بار مقوله مشروعيت و مقبوليت را مطرح کرد تا پديده نوين نظام مشروطه و انتخابات و تاسيس پارلمان و مجلس قانونگزاري را توجيه کند و توضيح دهد. در عصر غيبت امام دوازدهم، از قرن چهارم هجري، مسئله "نيابت عامه فقيهان" مطرح شد تا به شکلي خلاء آسماني امام را پر کند که البته حوزه اين نيابت تا ساليان اخير محدود بود و با طرح "ولايت مطلقه فقيه" به وسيله آيت الله خميني و مخصوصا پديده مهم تشکيل جمهوري اسلامي بر بنياد حاکميت انحصاري فقيه، حدود اختيارات نايبان عام به حداکثر خود رسيد. بر اساس اين نظريه، مشروعيت قدرت، يعني حق اذن تصرف، از طريق امام غايب به فقيهان داراي صلاحيت داده شده، و از اين نظر حکومت منحصراً حق آنان است. اما رأي مردم و به اصطلاح مقبوليت و رضايت عمومي نيز نقش دارد و آن نقش نيز در دو مرحله است. يکي با رأي مردم روشن مي شود که در ميان فقيهان جامع الشرايط، کدامين بيشتر مورد اقبال و رضايت مردم است، و ديگر اينکه بدون رضايت و در نتيجه حمايت عموم مردم، حکومت عملا ناممکن است، چنانکه در مورد پيامبر و امام معصوم نيز چنين است. در اين نظريه اعمال زور، در هر حال براي تحقق حکومت مشروع الهي جايز نيست.
مصباح و ولايت فقيه انتصابي
بدين ترتيب مي بينيم که حرف هاي آقاي مصباح، بازگويي همان انديشه کلامي و سياسي ديرين شيعي است و کاملا با تئوري ولايت فقيه انتصابي آيت الله خميني سازگار است. احتمالا برخي سخنان آيت الله خميني در مورد "ميزان راي ملت است" و يا ستايش از مردم و تشويق آنان به مبارزه با رژيم شاه و يا تقويت ولايت فقيه و حمايت بي چون و چرا از حکومت جمهوري اسلامي، سبب شده است عده اي از معتقدان به نظريه ولايت فقيه، و يا ارادتمندان ايشان، گمان کنند مشروعيت با مقبوليت حاصل مي شود. و احتمالا آن دو يکي است. اساساً مگر در طول عمر جمهوري اسلامي، جز نظريه مصباح به اجرا در آمده است؟ مگر مجلس خبرگان رهبري، حق دارد شخصيت غير فقيه را به رهبري انتخاب کند؟ فقيه اين حق را از کجا به دست آورده است؟ جز از طريق نصب [ولو نصب عام] امام زمان؟ بديهي است که ولايت مطلقه و پديده هايي چون "حکم حکومتي" و اعمال قدرت فرا قانوني رهبري و نظارت استصوابي شوراي نگهبان به نمايندگي از ولي فقيه بر تمام انتخابات مردم و .... جز بر بنياد ولايت الهي، يعني مشروعيت آسماني قدرت قابل توضيح نيست. به گمان من سخنان آقاي مصباح روشن است، اما دقيقا نمي دانم دموکرات هاي معتقد به ولايت فقيه [آن هم از نوع مطلقه اش] و ارادتمندان رهبر فقيد انقلاب چه مي گويند و چگونه مي خواهند بين ولايت انتصابي فقيه و اختيارات نامحدود شرعي مقام ولايت با دموکراسي و حقوق بشر و مفهوم نوين ملت ـ دولت سازگاري ايجاد کنند و با چه مبنايي ادعا مي کنند که مشروعيت و مقبوليت يکي است و مشروعيت از طريق مقبوليت حاصل مي شود.
به نظر مي رسد تئوکراسي، آن گونه که در تاريخ ديده شده است، و دموکراسي، باز چنان که در دنيا رايج است، هرگز قابل جمع نيستند، مگر آنکه بگوييم "يدالله مع الجماعه" يعني اجماع مردم و رأي و انتخاب جامعه الزاما همان مشيت خداست و رضايت خداوندي را در پي دارد و حداقل خداوند مردم را به دليل انتخاب هايشان [ولو نادرست] مجازات نخواهد کرد. دموکرات هاي مسلمان بايد مباني کلامي را مورد پرسش قرار دهند تا گرفتار تناقض نشوند و گرنه سطح بحث و مناقشه کنوني، بي
حاصل است و جز سرگرمي فايده اي ندارد. البته بحث جدي و علمي نيز فضاي مساعد و غيرسياسي مي طلبد که فعلا چندان فراهم نيست.
گرايش هاي حوزه قم
ويژگي هاي جريان مصباح چيست و زمينه هاي رشد آن کدام است؟در يک طبقه بندي کلي مي توان گفت که در حوزه قم [و به طور کلي در تمام حوزه هاي علمي شيعي] سه گرايش عمده وجود دارد: 1 ـ سنت گرايان غير سياسي، 2 ـ سنت گرايان سياسي بنياد گرا و 3 ـ سنت گرايان سياسي نوگرا. سنت گرايان غير سياسي هنوز هم به لحاظ عددي اکثريت حوزويان را تشکيل مي دهند. اينان در مجموع به همان عقايد سنتي و فرهنگ ديرين شيعي و آراي کلامي پيشين شيعي وفادارند و دين و سياست را جدا مي دانند و در کار سياست و حکومت دخالت نمي کنند و هيچ حکومتي را در عصر غيبت مشروع [شرعي] نمي دانند و از منظر کاملا سنتي و فقهي پاره اي از افکار حاکم بر جمهوري اسلامي و شماري از قوانين و مقررات جاري حکومتي را نادرست و ضد شريعت مي شمارند. اينان غالبا در دوران پيش از انقلاب نيز سياسي نبودند و شماري در سال انقلاب فعال شدند، ولي عموماً پس از آن انزوا اختيار کرده و به همان کارهاي سنتي خود مشغول شدند. البته اين شمار حوزويان، مانند گذشتگان در قبال مسائل سياسي و حکومتي سکوت پيشه کرده و در واقع راه مماشات را اختيار کرده و دغدغه هاي اصلي آنان، حفظ حوزه ها به شکل مستقل و نيز ترويج معارف ديني است. سنت گرايان سياسي بنيادگرا [ در دو شاخه معتدل و افراطي] غالبا همان انقلابيون گذشته و شماري از فرصت طلبان بعدي هستند که امروز حول تئوري ولايت فقيه و نظام سياسي جمهوري اسلامي حضور دارند، و به دليل برخورداري انحصاري از قدرت سياسي و اقتصادي و تبليغاتي، اکثريت را تحت الشعاع قرار داده و عملا سخنگوي اسلام شده و در انديشه استقرار يک حکومت تمام عيار مذهبي [فقهي] هستند. سنت گرايان سياسي نوگرا، شاخه انشعابي همان بنيادگرايان هستند که در ده سال اخير از آنان فاصله گرفته و به نوگرايي متمايل شده و مي کوشند تفسير نوگرايانه تر و سازگارتر با دموکراسي و حقوق بشر و به طور کلي با مقتضيات عصر جديد ارائه دهند. اينان مي کوشند ولايت فقيه را با دموکراسي هماهنگ کنند و حداقل اختيارات رهبري را در چهارچوب قانون محدود سازند. به طور نمادين مي توان "جامعه مدرسين حوزه علميه قم" را در قم و "جامعه روحانيت مبارز تهران" را در تهران از نهادهاي شاخص بنيادگرايان دانست و "مجمع مدرسين و محققين حوزه علميه قم" را در قم و "مجمع روحانيون مبارز تهران" را در تهران از نهادهاي شناخته شده نوگرايان به شمار آورد.
مصباح: سخنگوي جريان بنيادگرا
اما روشن است که آقاي مصباح يزدي و شاگردان و حلقه پيروان و نهادهاي مهم وابسته به ايشان، در قلمرو سنت گرايان سياسي بنيادگرا و افراطي قرار دارند. اينان عموما در ساليان پس از انقلاب، به ويژه پس از در گذشت رهبر انقلاب، رشد کرده و داراي امکانات گسترده مالي و سياسي و فرهنگي شده اند. مؤلفه هاي فکري بنيادين اينان را مي توان چنين بر شمرد: 1 ـ اعتقاد به حکومت انحصاري روحانيان در عصر غيبت، 2 ـ اعتقاد به مشروعيت ديني و آسماني قدرت و لاجرم نفي کامل دموکراسي و مباني و لوازم جمهوري به معناي مدرن آن [ملت ـ دولت]، 3 ـ اعتقاد به زعامت فکري کامل روحانيت در حوزه دين و جامعه و سياست [اسلام به علاوه روحانيت]، 4 ـ مخالفت با هر نوع نوانديشي و تجديد نظر طلبي در حوزه انديشه ديني و در نتيجه دشمني عميق با جريان روشنفکري و نوانديش اسلامي معاصر. آقاي مصباح به عنوان شاخص و سخنگوي اين جريان همواره به عنوان چهره نامدار ضديت با نوانديشي و روشنفکري شناخته شده است. اين جريان گرچه در مقام نظر، اعمال زور را در مقطع تاسيس حکومت نفي مي کند و راي مردم را براي احراز مقبوليت ولايت فقيه و عملي شدن نظام سياسي مي پذيرد، اما از حفظ قدرت به هر شکل دفاع مي کند و براي بقا در جايگاه قدرت، اعمال هر نوع خشونت تحت عنوان حفظ قدرت الهي و اجراي کامل و بي چون و چراي شريعت را مجاز، بلکه واجب، مي شمارد. از اين رو آقاي خاتمي، رئيس جمهور پيشين، آقاي مصباح را به درستي "تئوريسين خشونت" و "تقديس کننده خشونت" لقب داد.
و اما زمينه هاي رشد اين جريان. در فضاي انقلاب و حتي در دهه شصت، به رغم رواج خشونت و جنگ و ترور، هنوز آموزه هاي آزادي و عدالت و دموکراسي کم و بيش رواج داشت و آيت الله خميني نيز در مقاطعي آرمان هاي عصر انقلاب را به يادها مي آورد، و تلاش مي شد به نوعي بين نظام شرعي ولايت فقيه و آراي مردم و انتخابات و رضايت مردم پيوند بخورد. به ويژه رهبر فقيد انقلاب با درايت ويژه خود از نفوذ جريان هاي غير انقلابي و ناسازگار با افکارشان در ساختار قدرت جلوگيري مي کردند. اما پس از پايان جنگ و درگذشت رهبر انقلاب، روند تحولات به سويي رفت که آرمان هاي انقلاب و آموزه هاي مترقي انقلاب کم رنگ شد و به تدريج از بعد دموکراتيک نظام کاسته شد و اصول دموکراتيک قانون اساسي در نظر و عمل فراموش شد؛ و در مقابل بعد شرعي و تئوکراتيک حکومت تقويت گشت و شريعت محوري، از موضع افراطي و بنيادگرايانه آن در دستور کار قرار گرفت. در واقع آموزه هاي مدرن و عصر جمهوري رنگ باخت و افکار مادون مدرن و ماقبل جمهوري، چيرگي پيدا کرد. در اين سال ها انديشه هاي شبه فلسفي غرب ستيزانه از نوع احمد فرديد نيز به ياري آمد و بر خشونت گرايي سنتي دامن زد. منافع طبقاتي و صنفي نيز قدرت يافت و کوشيد در ساختار قدرت جايي براي خود پيدا کند. هوشمندي لازم نيز وجود نداشت تا از چيرگي اين جريان جلوگيري کند. به ويژه سرکوبي
گرايش هاي حوزه قم
ويژگي هاي جريان مصباح چيست و زمينه هاي رشد آن کدام است؟در يک طبقه بندي کلي مي توان گفت که در حوزه قم [و به طور کلي در تمام حوزه هاي علمي شيعي] سه گرايش عمده وجود دارد: 1 ـ سنت گرايان غير سياسي، 2 ـ سنت گرايان سياسي بنياد گرا و 3 ـ سنت گرايان سياسي نوگرا. سنت گرايان غير سياسي هنوز هم به لحاظ عددي اکثريت حوزويان را تشکيل مي دهند. اينان در مجموع به همان عقايد سنتي و فرهنگ ديرين شيعي و آراي کلامي پيشين شيعي وفادارند و دين و سياست را جدا مي دانند و در کار سياست و حکومت دخالت نمي کنند و هيچ حکومتي را در عصر غيبت مشروع [شرعي] نمي دانند و از منظر کاملا سنتي و فقهي پاره اي از افکار حاکم بر جمهوري اسلامي و شماري از قوانين و مقررات جاري حکومتي را نادرست و ضد شريعت مي شمارند. اينان غالبا در دوران پيش از انقلاب نيز سياسي نبودند و شماري در سال انقلاب فعال شدند، ولي عموماً پس از آن انزوا اختيار کرده و به همان کارهاي سنتي خود مشغول شدند. البته اين شمار حوزويان، مانند گذشتگان در قبال مسائل سياسي و حکومتي سکوت پيشه کرده و در واقع راه مماشات را اختيار کرده و دغدغه هاي اصلي آنان، حفظ حوزه ها به شکل مستقل و نيز ترويج معارف ديني است. سنت گرايان سياسي بنيادگرا [ در دو شاخه معتدل و افراطي] غالبا همان انقلابيون گذشته و شماري از فرصت طلبان بعدي هستند که امروز حول تئوري ولايت فقيه و نظام سياسي جمهوري اسلامي حضور دارند، و به دليل برخورداري انحصاري از قدرت سياسي و اقتصادي و تبليغاتي، اکثريت را تحت الشعاع قرار داده و عملا سخنگوي اسلام شده و در انديشه استقرار يک حکومت تمام عيار مذهبي [فقهي] هستند. سنت گرايان سياسي نوگرا، شاخه انشعابي همان بنيادگرايان هستند که در ده سال اخير از آنان فاصله گرفته و به نوگرايي متمايل شده و مي کوشند تفسير نوگرايانه تر و سازگارتر با دموکراسي و حقوق بشر و به طور کلي با مقتضيات عصر جديد ارائه دهند. اينان مي کوشند ولايت فقيه را با دموکراسي هماهنگ کنند و حداقل اختيارات رهبري را در چهارچوب قانون محدود سازند. به طور نمادين مي توان "جامعه مدرسين حوزه علميه قم" را در قم و "جامعه روحانيت مبارز تهران" را در تهران از نهادهاي شاخص بنيادگرايان دانست و "مجمع مدرسين و محققين حوزه علميه قم" را در قم و "مجمع روحانيون مبارز تهران" را در تهران از نهادهاي شناخته شده نوگرايان به شمار آورد.
مصباح: سخنگوي جريان بنيادگرا
اما روشن است که آقاي مصباح يزدي و شاگردان و حلقه پيروان و نهادهاي مهم وابسته به ايشان، در قلمرو سنت گرايان سياسي بنيادگرا و افراطي قرار دارند. اينان عموما در ساليان پس از انقلاب، به ويژه پس از در گذشت رهبر انقلاب، رشد کرده و داراي امکانات گسترده مالي و سياسي و فرهنگي شده اند. مؤلفه هاي فکري بنيادين اينان را مي توان چنين بر شمرد: 1 ـ اعتقاد به حکومت انحصاري روحانيان در عصر غيبت، 2 ـ اعتقاد به مشروعيت ديني و آسماني قدرت و لاجرم نفي کامل دموکراسي و مباني و لوازم جمهوري به معناي مدرن آن [ملت ـ دولت]، 3 ـ اعتقاد به زعامت فکري کامل روحانيت در حوزه دين و جامعه و سياست [اسلام به علاوه روحانيت]، 4 ـ مخالفت با هر نوع نوانديشي و تجديد نظر طلبي در حوزه انديشه ديني و در نتيجه دشمني عميق با جريان روشنفکري و نوانديش اسلامي معاصر. آقاي مصباح به عنوان شاخص و سخنگوي اين جريان همواره به عنوان چهره نامدار ضديت با نوانديشي و روشنفکري شناخته شده است. اين جريان گرچه در مقام نظر، اعمال زور را در مقطع تاسيس حکومت نفي مي کند و راي مردم را براي احراز مقبوليت ولايت فقيه و عملي شدن نظام سياسي مي پذيرد، اما از حفظ قدرت به هر شکل دفاع مي کند و براي بقا در جايگاه قدرت، اعمال هر نوع خشونت تحت عنوان حفظ قدرت الهي و اجراي کامل و بي چون و چراي شريعت را مجاز، بلکه واجب، مي شمارد. از اين رو آقاي خاتمي، رئيس جمهور پيشين، آقاي مصباح را به درستي "تئوريسين خشونت" و "تقديس کننده خشونت" لقب داد.
و اما زمينه هاي رشد اين جريان. در فضاي انقلاب و حتي در دهه شصت، به رغم رواج خشونت و جنگ و ترور، هنوز آموزه هاي آزادي و عدالت و دموکراسي کم و بيش رواج داشت و آيت الله خميني نيز در مقاطعي آرمان هاي عصر انقلاب را به يادها مي آورد، و تلاش مي شد به نوعي بين نظام شرعي ولايت فقيه و آراي مردم و انتخابات و رضايت مردم پيوند بخورد. به ويژه رهبر فقيد انقلاب با درايت ويژه خود از نفوذ جريان هاي غير انقلابي و ناسازگار با افکارشان در ساختار قدرت جلوگيري مي کردند. اما پس از پايان جنگ و درگذشت رهبر انقلاب، روند تحولات به سويي رفت که آرمان هاي انقلاب و آموزه هاي مترقي انقلاب کم رنگ شد و به تدريج از بعد دموکراتيک نظام کاسته شد و اصول دموکراتيک قانون اساسي در نظر و عمل فراموش شد؛ و در مقابل بعد شرعي و تئوکراتيک حکومت تقويت گشت و شريعت محوري، از موضع افراطي و بنيادگرايانه آن در دستور کار قرار گرفت. در واقع آموزه هاي مدرن و عصر جمهوري رنگ باخت و افکار مادون مدرن و ماقبل جمهوري، چيرگي پيدا کرد. در اين سال ها انديشه هاي شبه فلسفي غرب ستيزانه از نوع احمد فرديد نيز به ياري آمد و بر خشونت گرايي سنتي دامن زد. منافع طبقاتي و صنفي نيز قدرت يافت و کوشيد در ساختار قدرت جايي براي خود پيدا کند. هوشمندي لازم نيز وجود نداشت تا از چيرگي اين جريان جلوگيري کند. به ويژه سرکوبي
جريان هاي انقلابي دموکرات و حتي وفاداران به نظام [از جمله آيت الله العظمي منتظري] نيز راه نفوذ و چيرگي افراطيون را هموار کرد.
آ
آ
يا اين جريان از آغاز در انقلاب اسلامي، نقشي داشته است؟
آقاي مصباح در اوايل نهضت روحانيت و به طور مشخص تا سال هاي 1345 ـ 1344 سياسي بود و با آيت الله خميني و ديگر روحانيان مبارز همراهي کرد، اما پس از آن از سياست و مبارزه فاصله گرفت، و بيشتر به کارهاي علمي حوزوي و فعاليت فرهنگي و تبليغي ديني اهتمام داشت. در سالياني که من در قم بودم [ 44 تا 58 ] به ياد ندارم که آقاي مصباح سخني سياسي گفته باشد و يا در عمل انقلابي و مبارزاتي مشارکتي داشته باشد و طلاب مبارز، آقاي مصباح را فردي غيرمبارز مي شناختند. به روايت آقايان هاشمي و کروبي، در اين دوان حتي آقاي مصباح از موضع دفاع از انديشه سنتي شيعي مبني بر حرمت هر نوع مبارزه با حکومت ها و تشکيل حکومت شرعي در عصر غيبت، با مبارزه و مبارزان مخالف بوده است. از اواخر دهه چهل و اوايل دهه پنجاه آقاي مصباح در قم جهاد اکبر خود را با شريعتي به عنوان نماد اسلام روشنفکري و انقلابي آغاز کرد و هيچ مانعي سد راه وي نشد. حتي مصلحت انديشي هاي کساني چون دکتر بهشتي نيز او را به انعطاف وادار نکرد. در اواخر تهاجم فرهنگي خود را بر ضد مارکسيست ها و مجاهدين شدت داد. در ساليان پس از انقلاب، وي نه چندان تمايلي به مشارکت در قدرت سياسي داشت و نه شرايط براي او آماده بود و نه رهبري به آدم هايي چون ايشان ميدان مي داد، و لذا آقاي مصباح چندان منزلتي نيافت. اما از سال هاي 68 ـ 67 زماني که آقاي دکتر سروش رويکرد انتقادي خود را به معارف سنتي و حوزوي آغاز کرد، مصباح بار ديگر با تمام توان و امکانات حوزوي و حکومتي به ميدان آمد و به نقد غالبا تخريبي دکتر سروش اهتمام کرد. هنوز مبارزه با سروش در اوج بود که آقاي خاتمي به رياست جمهوري برگزيده شد و گفتار و گفتمان اصلاح طلبي، يعني محصول همان نوگرايي وفادار به سنت رايج گشت و آقاي مصباح باز به مقابله با آن برخاست. البته روشن است که انتقاد و نقد علمي نه تنها عيب نيست که حسن و طبعا مورد اقبال هر روشنفکري است، اما "پديده مصباح يزدي" چيزي به مراتب فراتر از يک نقد علمي است. وي کاملا از موضع خشونت ورزي و حذف و تکفير و حتي گاه، تلويحا با فتواي قتل و ترور با دگر انديشانش برخورد مي کند و لذا جريان ايشان يک جريان ضد علمي و ضد فرهنگي و کاملا سياسي است و خطر دقيقا از همين جا است. اگر واقعا نظام سياسي و ارباب قدرت تدبيري براي مهار اين جريان نينديشند، در آينده حتي نظام را نيز دچار آسيب و مشکل خواهد کرد. به هر حال بزرگ ترين تخصص آقاي مصباح در حدود چهار دهه دشمني عميق، تحت پوشش کار فرهنگي، با روشنفکران مسلمان است.
علت رابطه مريد و مرادي بين آقاي مصباح و دولتيان امروزي چيست؟با توضيحاتي که پيش از اين دادم، رابطه مريد و مرادي اين دو جريان آشکار و طبيعي است. اساساً در پانزده سال اخير آقاي مصباح تئوريسين اصلي جريان بنيادگراي افراطي بوده است. در انتخابات رياست جمهوري اخير، به هر تدبير، آقاي محمود احمدي نژاد برنده انتخابات اعلام شد. شواهد نشان مي دهد که مريدان و پيروان فکري آقاي مصباح در انتخاب آقاي احمدي نژاد نقش موثر داشتند. بنابراين هم بايد وظيفه شناسي کرد و سپاس گفت و هم انصافاً اين مجموعه نظريه پردازي شناخته شده تر و تواناتر از آقاي مصباح ندارد.
آيا روند حوادث در کشور ما صرفاً با توضيح جريان مصباح يزدي قابل تبيين است؟واقعيت اين است که نبايد درباره آقاي مصباح و يا نفوذ ايشان و جريان وي مبالغه کرد. ايشان در حوزه بزرگ قم، جرياني محدود و کم اثر است و هنوز هم در ساختار قدرت و در ميان دولتمردان و مديران عالي و داني جمهوري اسلامي فاقد اکثريت است و جريان سنتي معتدل قطعا تا آخر مسير با او همگام و همراه نخواهد بود. به ويژه اگر روند اصلاح طلبي در درون حکومت به پيش برود، اين جريان کاملا منزوي خواهد شد. اکنون نيز به دليل حمايت هاي مادي و معنوي ويژه اي قادر است ادامه حيات بدهد. مسائل و معضلات در مملکت ما و در نظام سياسي کنوني، پيچيده تر و عميق تر و تاريخي تر از آن است که فکر کنيم با افشاي اين جريان و حتي محو آن کامياب شده ايم و مشکلات حل شده است. در بعد نظري، مشکل اصلي فرهنگ کهن ايراني و بعدها اسلامي و شيعي است که بدون پالايش و نقادي و بازسازي بر تمام حيات فکري و اجتماعي و سياسي ما چيره شده و اجتهاد واقعي [در اصول و فروع] از حوزه هاي علمي ما رخت بر بسته و يا به حداقل رسيده است. در بعد اجرايي و سياسي نيز، مشکل اصلي فقدان دموکراسي و حاکميت ملي و حتي فقدان امنيت مدني لازم براي بحث و گفت و گو است.
نگاه به گذشته
آيا شما در انقلاب اسلامي حضور داشتيد؟ از انقلاب چه مي خواستيد؟ به چه رسيديد؟انقلاب را نمي توان در چند جمله توضيح داد. من از سال 1340 به مبارزه پيوستم و تا آخرين روز نيز به فعاليت سياسي ادامه دادم و دوبار نيز بازداشت شدم. واقعيت اين است که بسياري از مفاهيم و اصول مانند آزادي، عدالت، دموکراسي، حقوق بشر، حاکميت ملي ... در آن زمان يا اساسا براي من و امثال من مطرح نبودند و يا از اولويت برخوردار نبودند و يا تفسير درست و روشني از آنها نداشتيم. در عين حال دو اصل بنيادين "آزادي" و "عدالت" در انديشه ما برجسته بود که البته آن دو را در پرتو اسلام انقلابي و نوگرا، با شاخصيت آيت الله خميني و حنيف نژاد و شريعتي و بازرگان و تا حدودي مطهري مي خواستيم [قابل ذکر اينکه در آن زمان تفاوت بنياديني بين آنان نمي ديديم]. اما آزادي و عدالت، اهدافي چون نفي استبداد و استثمار و استعمار را شامل مي شد و آزادي هاي فکري، اجتماعي، مدني، سياسي و... را در بر مي گرفت. پس از انقلاب اين مفاهيم گسترده تر شد و عمق بيشتري پيدا کرد. اکنون با حسرت به گذشته نگاه مي کنم و مي بينم آزادي و عدالت را، به ويژه به گونه اي که اکنون ما مي فهميم، به دست نياورده ايم و هنوز حتي در آغاز راه هم نيستيم، چرا که بسياري از بديهيات عصر انقلاب و محکمات همين جمهوري اسلامي و قانون اساسي، نه تنها در عمل ناکام بوده، بلکه در نظر هم به وسيله کساني چون آقاي مصباح يزدي و بسياري ديگر انکار مي شود.
آيا هرگز از انقلاب اسلامي، احساس دل چرکيني پيدا کرده ايد؟هرگز از انقلاب و مشارکت اندک خود در مبارزات ضد استبدادي پشمان نيستم. انقلاب حادثه اي بزرگ بود که به ضرورت رخ داد و تجربه انقلاب و جمهوري اسلامي سرمايه پر ارزشي براي نسل انقلاب و نسل دوم و نسل هاي آينده است تا بتوانند با آگاهي و بصيرت "راه دشوار آزادي" را طي کنند. اما از جمهوري اسلامي و اغلب رهبران آن از آغاز تاکنون، شديداً دل چرکينم، چرا که آنان را در ناکامي ها و انحراف هاي ساليان پس از انقلاب مسئول مي دانم. اگر اندکي معقول تر و عادلانه تر عمل کرده بودند، ما امروز از نظر آزادي و عدالت و توسعه و علم و تمدن وضعيت بهتري داشتيم. حتي آنان آقاي خاتمي و دوران او را هم قدر ندانستند و يک فرصت تاريخي ديگر از دست رفت. به هر حال من در اين نظام اسلامي زنداني شدم و صرفاً به خاطر عقيده و ابراز عقيده حکم اعدام گرفتم [حادثه اي که در رژيم پهلوي هر گز اتفاق نيفتاد] و بعد چهار سال و نيم را در زندان گذراندم.؛ اما جمهوري اسلامي را با حادثه تاريخي
علت رابطه مريد و مرادي بين آقاي مصباح و دولتيان امروزي چيست؟با توضيحاتي که پيش از اين دادم، رابطه مريد و مرادي اين دو جريان آشکار و طبيعي است. اساساً در پانزده سال اخير آقاي مصباح تئوريسين اصلي جريان بنيادگراي افراطي بوده است. در انتخابات رياست جمهوري اخير، به هر تدبير، آقاي محمود احمدي نژاد برنده انتخابات اعلام شد. شواهد نشان مي دهد که مريدان و پيروان فکري آقاي مصباح در انتخاب آقاي احمدي نژاد نقش موثر داشتند. بنابراين هم بايد وظيفه شناسي کرد و سپاس گفت و هم انصافاً اين مجموعه نظريه پردازي شناخته شده تر و تواناتر از آقاي مصباح ندارد.
آيا روند حوادث در کشور ما صرفاً با توضيح جريان مصباح يزدي قابل تبيين است؟واقعيت اين است که نبايد درباره آقاي مصباح و يا نفوذ ايشان و جريان وي مبالغه کرد. ايشان در حوزه بزرگ قم، جرياني محدود و کم اثر است و هنوز هم در ساختار قدرت و در ميان دولتمردان و مديران عالي و داني جمهوري اسلامي فاقد اکثريت است و جريان سنتي معتدل قطعا تا آخر مسير با او همگام و همراه نخواهد بود. به ويژه اگر روند اصلاح طلبي در درون حکومت به پيش برود، اين جريان کاملا منزوي خواهد شد. اکنون نيز به دليل حمايت هاي مادي و معنوي ويژه اي قادر است ادامه حيات بدهد. مسائل و معضلات در مملکت ما و در نظام سياسي کنوني، پيچيده تر و عميق تر و تاريخي تر از آن است که فکر کنيم با افشاي اين جريان و حتي محو آن کامياب شده ايم و مشکلات حل شده است. در بعد نظري، مشکل اصلي فرهنگ کهن ايراني و بعدها اسلامي و شيعي است که بدون پالايش و نقادي و بازسازي بر تمام حيات فکري و اجتماعي و سياسي ما چيره شده و اجتهاد واقعي [در اصول و فروع] از حوزه هاي علمي ما رخت بر بسته و يا به حداقل رسيده است. در بعد اجرايي و سياسي نيز، مشکل اصلي فقدان دموکراسي و حاکميت ملي و حتي فقدان امنيت مدني لازم براي بحث و گفت و گو است.
نگاه به گذشته
آيا شما در انقلاب اسلامي حضور داشتيد؟ از انقلاب چه مي خواستيد؟ به چه رسيديد؟انقلاب را نمي توان در چند جمله توضيح داد. من از سال 1340 به مبارزه پيوستم و تا آخرين روز نيز به فعاليت سياسي ادامه دادم و دوبار نيز بازداشت شدم. واقعيت اين است که بسياري از مفاهيم و اصول مانند آزادي، عدالت، دموکراسي، حقوق بشر، حاکميت ملي ... در آن زمان يا اساسا براي من و امثال من مطرح نبودند و يا از اولويت برخوردار نبودند و يا تفسير درست و روشني از آنها نداشتيم. در عين حال دو اصل بنيادين "آزادي" و "عدالت" در انديشه ما برجسته بود که البته آن دو را در پرتو اسلام انقلابي و نوگرا، با شاخصيت آيت الله خميني و حنيف نژاد و شريعتي و بازرگان و تا حدودي مطهري مي خواستيم [قابل ذکر اينکه در آن زمان تفاوت بنياديني بين آنان نمي ديديم]. اما آزادي و عدالت، اهدافي چون نفي استبداد و استثمار و استعمار را شامل مي شد و آزادي هاي فکري، اجتماعي، مدني، سياسي و... را در بر مي گرفت. پس از انقلاب اين مفاهيم گسترده تر شد و عمق بيشتري پيدا کرد. اکنون با حسرت به گذشته نگاه مي کنم و مي بينم آزادي و عدالت را، به ويژه به گونه اي که اکنون ما مي فهميم، به دست نياورده ايم و هنوز حتي در آغاز راه هم نيستيم، چرا که بسياري از بديهيات عصر انقلاب و محکمات همين جمهوري اسلامي و قانون اساسي، نه تنها در عمل ناکام بوده، بلکه در نظر هم به وسيله کساني چون آقاي مصباح يزدي و بسياري ديگر انکار مي شود.
آيا هرگز از انقلاب اسلامي، احساس دل چرکيني پيدا کرده ايد؟هرگز از انقلاب و مشارکت اندک خود در مبارزات ضد استبدادي پشمان نيستم. انقلاب حادثه اي بزرگ بود که به ضرورت رخ داد و تجربه انقلاب و جمهوري اسلامي سرمايه پر ارزشي براي نسل انقلاب و نسل دوم و نسل هاي آينده است تا بتوانند با آگاهي و بصيرت "راه دشوار آزادي" را طي کنند. اما از جمهوري اسلامي و اغلب رهبران آن از آغاز تاکنون، شديداً دل چرکينم، چرا که آنان را در ناکامي ها و انحراف هاي ساليان پس از انقلاب مسئول مي دانم. اگر اندکي معقول تر و عادلانه تر عمل کرده بودند، ما امروز از نظر آزادي و عدالت و توسعه و علم و تمدن وضعيت بهتري داشتيم. حتي آنان آقاي خاتمي و دوران او را هم قدر ندانستند و يک فرصت تاريخي ديگر از دست رفت. به هر حال من در اين نظام اسلامي زنداني شدم و صرفاً به خاطر عقيده و ابراز عقيده حکم اعدام گرفتم [حادثه اي که در رژيم پهلوي هر گز اتفاق نيفتاد] و بعد چهار سال و نيم را در زندان گذراندم.؛ اما جمهوري اسلامي را با حادثه تاريخي
انقلاب 57 يکي نمي دانم.
برخي معتقدند اولين بار که گذاشتيم اصول، چه اخلاقي و چه سياسي، زير پا گذاشته شود، پايه هاي زير پاگذاشتن اصول، حتي در حق دوستان انقلاب، را ريختيم. با اين
برخي معتقدند اولين بار که گذاشتيم اصول، چه اخلاقي و چه سياسي، زير پا گذاشته شود، پايه هاي زير پاگذاشتن اصول، حتي در حق دوستان انقلاب، را ريختيم. با اين
نظر موافقيد؟ اگر پاسخ مثبت است، لطفا به اولين اصولي از اين دست که ناديده گرفته شد، اشاره بفرماييد.با اين نظر موافقم و معتقدم که از همان آغاز سنگ بناي ساختمان جمهوري کج نهاده شد. شايد بتوان گفت نخستين نقض اصول، ترکيب "شوراي انقلاب" بود که اولاً يک جريان و حداکثر از دو جريان اسلامي در آن حضور داشتند و نمايندگان نيروهاي اجتماعي غايب بودند و ثانياً بسياري از انقلابيون شناخته شده به همکاري دعوت نشده بودند، و اين بي اعتنايي به مفهوم واقعي شورا سبب شد تا عده اي خود را غير خودي و حتي مطرود و محکوم بدانند و راه منازعه در پيش بگيرند. گام بعدي اين بود که سازمان چريک هاي فدايي و سازمان مجاهدين خلق خواستند در اوايل اسفند 58 به ديدار رهبري بروند، اما دريغ شد. گام سوم که از جهت حقوقي مهم تر بود، اعدام بدون محاکمه و يا محاکمه چند دقيقه اي و غير علني سران رژيم است که واقعا اشتباه بزرگ بود و همان سيستم و روش بعدها درباره ديگران نيز عمل شد. سخن در مجرم بودن يا نبودن آنان نيست، سخن در روش است. حتي امروز امريکا و متحدانش صدام حسين را با تمام جناياتش محاکمه مي کند و اين اولين اصل حقوقي و عدالت و آزادي است. گام چهارم حذف مجلس موسسان و تشکيل مجلس محدود تدوين قانون اساسي بود و گام هاي ديگر.
از قاطعيت تا قاتليت
در اين ارتباط جايي هست که شخص خود را مورد سئوال قرار داده باشيد؟ کجا؟واقعيت اين است که من در آن زمان [مانند حالا] کاره اي نبودم تا فکر و عمل من درست يا غلط، اثرگذار باشد. اما بايد اعتراف کرد که مسئوليت حوادث تلخ بعدي، فقط با روحانيان و حاکمان نيست. بسياري از انقلابيون چپ و راست و مذهبي و غير مذهبي در انحرافات و خشونت ها نقش داشتند و به ويژه طرح مسئله "ليبراليسم" و "ليبرال" و حتي "ميانه روي" به مثابه فحش و سازشکاري به وسيله چپگراهاي خارج از حکومت در سال 58 به متن انقلابيون حکومتي راه يافت و اينان بودند که پيوسته خواهان "قاطعيت انقلابي" بودند و اين قاطعيت به "قاتليت" کشيده شد. من به عنوان يک طلبه انقلابي در چند مورد خود را مورد سئوال قرار مي دهم: 1 ـ متأسفم که چرا بسياري از افکار و عقايد رهبران را درست نفهميده بودم، 2 ـ چرا با اعدام هاي بي محاکمه اوليه موافق بودم و آينده را تشخيص ندادم [اگر چه پس از ورود به مجلس اول متوجه ماجرا شدم و از انديشه افراطي فاصله گرفتم و حتي کوشيدم به شکلي جبران کنم] 3 ـ چرا در مجلس اول زماني که پيشنهاد شد عنوان "مجلس شوراي ملي" حذف شود و به جاي آن "مجلس شوراي اسلامي" گذاشته شود، به آن رأي مثبت دادم و حال آنکه اين کار نقض آشکار قانون اساسي بود و مجلس حق نداشت حتي يک جمله قانون اساسي را تغيير دهد.
کنفرانس برلين
پشت داستان کنفرانس برلين چه بود؟ برخي مي گويند اين کنفرانس جلوه بارزي از ائتلاف نيروهاي مختلف فکري جامعه بود و به همين جهت با آن برخورد تندي شد. موافقيد؟در اين سال ها متأسفانه رسانه ها و مقامات سياسي و قضايي جمهوري اسلامي عمدتاً يک طرفه و با تحريف و حتي دروغ و تهمت از ماجراي کنفرانس برلين و متهمان آن سخن گفته اند و تقريبا هيچ گزارش بي طرفانه و جامعي در سطح عموم از آن حادثه ارائه نشده است. گر چه حقيقت آن بر آگاهان کم و بيش آشکار است. واقعيت اين است که ماجرا ساده بود. هفده نفر از چهره هاي شناخته شده فرهنگي و سياسي کشور به کنفرانسي در آلمان دعوت شدند که درباره اوضاع جاري کشور و پيشرفت اصلاحات و آينده آن سخن بگويند و فضاي عمومي اروپا، و به ويژه آلمان را که پس از ماجراي ميکونوس شديدا عليه ايران بود، تعديل کنند و به بهبود روابط اروپا و آلمان با ايران کمک شود و به ويژه آقاي خاتمي در شرايط مساعدتري به آلمان سفر کند. اين کار انجام شد و به گمان ما به نفع ايران و دولت اصلاحات بود. اما عده اي از خشونت طلبان، که اساساً بقاي خود را در جنگ و خشونت مي دانند، تثبيت دولت خاتمي و برنامه اصلاحات را به زيان خود مي ديدند و از اين جهت کوشيدند تا با فاشيستي ترين شکل، جلسات را به آشوب بکشانند و کنفرانس برگزار نشود. پس از آن جريان راست افراطي در ايران نيز، که از قضا در بحران و خشونت زيست مي کند، کوشيد از آب گل آلود ماهي بگيرد و دست به هر کاري زد تا با برخي از سخنرانان کنفرانس تسويه حساب کند؛ و گرنه هيچ خلافي صورت نگرفته بود و هيچ توطئه اي نيز رخ نداده بود. چنان که در نهايت ديديم که اتهام توطئه و براندازي حذف شد و اکثر متهمان تبرئه شدند و چند نفري نيز به شش ماه حبس يا جريمه نقدي محکوم شدند، و فقط من حکم اعدام گرفتم که البته آن نيز نقض شد. و اکبر گنجي هنوز هم گرفتار است.
من تحليل شما را هم قبول دارم و فکر مي کنم دو ائتلاف عملي، اقتدارگرايان را به هراس افکند. يکي ائتلاف نيروهاي مختلف فکري و سياسي داخل کشور و به ويژه نزديکي اصلاح طلبان حکومتي و اوپوزيسيون، و ديگر نزديکي و اتحاد عملي نيروهاي سياسي و فرهنگي منتقد داخل با نيروهاي اصلاح طلب خارج از کشور. البته من اين ماجرا و حساسيت را در بازجويي ها دريافتم و گرنه در آلمان و پاريس چندان متوجه آن نبودم و اساسا در آن زمان در انديشه ما ايجاد چنين ائتلاف هايي وجود نداشت. در عين حال بر اين باورم که مسئله برخورد با کنفرانس برلين، بيشتر مقدمه سازي براي بستن فله اي مطبوعات و دستگيري روزنامه نگاران و تشکيل نشدن مجلس ششم و مهار دولت و اصلاح طلبان بود.
دوران زندان
مهم ترين چيزهايي که از دوران زندان به يادتان مانده چيست؟زندان انفرادي، بازجويي ها، کيفرخواست و مراحل دادگاه در دادگاه ويژه روحانيت و احکام نا عادلانه و غير قابل تصور مهم ترين خاطرات دوران زندان است که در عين حال عبرت آموز نيز هست. يک هفته در اوين و صد روز در زندان عشرت آباد [زندان دادگاه انقلاب] در سلول انفرادي محبوس بودم. حبس در حبس دادگاه انقلاب در ارتباط با دستگيري ها و اتهامات دوستان ملي ـ مذهبي بود. رنجي که در اين دوران تحمل کردم، هر گز از خاطرم نخواهد رفت. در يک جمع بندي مي توانم بگويم که تجربه و مشاهدات دوره زندان برمن آشکار کرد که شکارچيان اهل قلم و سياست نه چندان تقيدي به معيارها و احکام مسلم شرعي و فقهي [يعني همان فقه سنتي] دارند و نه چندان اعتقادي به قانون و عدالت. آنچه براي اينان مهم است بقا و حفظ قدرت و موقعيت است. در زندان دريافتم که قانون چقدر خوب است و چرا ملکم خان نام نشريه خود را "قانون" گذاشته بود و چرا مستشار الدوله حل تمام مشکلات را در "يک کلمه" يعني قانون مي دانست و چرا مردم و علماي مشروطه "عدالتخانه" مي خواستند. حوادث زندان و احکام دادگاه ها مرا در حقانيت را هم و پيگيري پروژه اصلاحات راسخ تر کرد و برايم مسلم شد که مبارزه براي عدالت و آزادي و قانون و دموکراسي و حقوق بشر مبرم ترين وظيفه هر شهروند ايراني است. گرچه بيش از زندان، مدافع ستمديدگان بودم اما در اين دوران خود ستم را تجربه کردم و به تجربه دريافتم که تحمل ستم چقدر تلخ و سخت است و بايد از حقوق طبيعي شهروندي همه دفاع کرد و با ستم مقابله کرد، و اين نمي شود مگر با اجماع و ياري تمام آزاديخواهان و عدالت طلبان و در نهايت با يک عزم و اجماع ملي.
کنفرانس برلين
پشت داستان کنفرانس برلين چه بود؟ برخي مي گويند اين کنفرانس جلوه بارزي از ائتلاف نيروهاي مختلف فکري جامعه بود و به همين جهت با آن برخورد تندي شد. موافقيد؟در اين سال ها متأسفانه رسانه ها و مقامات سياسي و قضايي جمهوري اسلامي عمدتاً يک طرفه و با تحريف و حتي دروغ و تهمت از ماجراي کنفرانس برلين و متهمان آن سخن گفته اند و تقريبا هيچ گزارش بي طرفانه و جامعي در سطح عموم از آن حادثه ارائه نشده است. گر چه حقيقت آن بر آگاهان کم و بيش آشکار است. واقعيت اين است که ماجرا ساده بود. هفده نفر از چهره هاي شناخته شده فرهنگي و سياسي کشور به کنفرانسي در آلمان دعوت شدند که درباره اوضاع جاري کشور و پيشرفت اصلاحات و آينده آن سخن بگويند و فضاي عمومي اروپا، و به ويژه آلمان را که پس از ماجراي ميکونوس شديدا عليه ايران بود، تعديل کنند و به بهبود روابط اروپا و آلمان با ايران کمک شود و به ويژه آقاي خاتمي در شرايط مساعدتري به آلمان سفر کند. اين کار انجام شد و به گمان ما به نفع ايران و دولت اصلاحات بود. اما عده اي از خشونت طلبان، که اساساً بقاي خود را در جنگ و خشونت مي دانند، تثبيت دولت خاتمي و برنامه اصلاحات را به زيان خود مي ديدند و از اين جهت کوشيدند تا با فاشيستي ترين شکل، جلسات را به آشوب بکشانند و کنفرانس برگزار نشود. پس از آن جريان راست افراطي در ايران نيز، که از قضا در بحران و خشونت زيست مي کند، کوشيد از آب گل آلود ماهي بگيرد و دست به هر کاري زد تا با برخي از سخنرانان کنفرانس تسويه حساب کند؛ و گرنه هيچ خلافي صورت نگرفته بود و هيچ توطئه اي نيز رخ نداده بود. چنان که در نهايت ديديم که اتهام توطئه و براندازي حذف شد و اکثر متهمان تبرئه شدند و چند نفري نيز به شش ماه حبس يا جريمه نقدي محکوم شدند، و فقط من حکم اعدام گرفتم که البته آن نيز نقض شد. و اکبر گنجي هنوز هم گرفتار است.
من تحليل شما را هم قبول دارم و فکر مي کنم دو ائتلاف عملي، اقتدارگرايان را به هراس افکند. يکي ائتلاف نيروهاي مختلف فکري و سياسي داخل کشور و به ويژه نزديکي اصلاح طلبان حکومتي و اوپوزيسيون، و ديگر نزديکي و اتحاد عملي نيروهاي سياسي و فرهنگي منتقد داخل با نيروهاي اصلاح طلب خارج از کشور. البته من اين ماجرا و حساسيت را در بازجويي ها دريافتم و گرنه در آلمان و پاريس چندان متوجه آن نبودم و اساسا در آن زمان در انديشه ما ايجاد چنين ائتلاف هايي وجود نداشت. در عين حال بر اين باورم که مسئله برخورد با کنفرانس برلين، بيشتر مقدمه سازي براي بستن فله اي مطبوعات و دستگيري روزنامه نگاران و تشکيل نشدن مجلس ششم و مهار دولت و اصلاح طلبان بود.
دوران زندان
مهم ترين چيزهايي که از دوران زندان به يادتان مانده چيست؟زندان انفرادي، بازجويي ها، کيفرخواست و مراحل دادگاه در دادگاه ويژه روحانيت و احکام نا عادلانه و غير قابل تصور مهم ترين خاطرات دوران زندان است که در عين حال عبرت آموز نيز هست. يک هفته در اوين و صد روز در زندان عشرت آباد [زندان دادگاه انقلاب] در سلول انفرادي محبوس بودم. حبس در حبس دادگاه انقلاب در ارتباط با دستگيري ها و اتهامات دوستان ملي ـ مذهبي بود. رنجي که در اين دوران تحمل کردم، هر گز از خاطرم نخواهد رفت. در يک جمع بندي مي توانم بگويم که تجربه و مشاهدات دوره زندان برمن آشکار کرد که شکارچيان اهل قلم و سياست نه چندان تقيدي به معيارها و احکام مسلم شرعي و فقهي [يعني همان فقه سنتي] دارند و نه چندان اعتقادي به قانون و عدالت. آنچه براي اينان مهم است بقا و حفظ قدرت و موقعيت است. در زندان دريافتم که قانون چقدر خوب است و چرا ملکم خان نام نشريه خود را "قانون" گذاشته بود و چرا مستشار الدوله حل تمام مشکلات را در "يک کلمه" يعني قانون مي دانست و چرا مردم و علماي مشروطه "عدالتخانه" مي خواستند. حوادث زندان و احکام دادگاه ها مرا در حقانيت را هم و پيگيري پروژه اصلاحات راسخ تر کرد و برايم مسلم شد که مبارزه براي عدالت و آزادي و قانون و دموکراسي و حقوق بشر مبرم ترين وظيفه هر شهروند ايراني است. گرچه بيش از زندان، مدافع ستمديدگان بودم اما در اين دوران خود ستم را تجربه کردم و به تجربه دريافتم که تحمل ستم چقدر تلخ و سخت است و بايد از حقوق طبيعي شهروندي همه دفاع کرد و با ستم مقابله کرد، و اين نمي شود مگر با اجماع و ياري تمام آزاديخواهان و عدالت طلبان و در نهايت با يک عزم و اجماع ملي.
منبر ومحراب و آخوندي
ف
ف
اصله حجت السلام يوسفي اشکوري با آقاي يوسفي اشکوري چقدر است؟ اصولا فاصله اي هست؟بين وضعيت فعلي و گذشته ام، فاصله اي قابل ذکر نمي بينم.، جز آنکه به عدالت و آزادي معتقدتر شده ام و ماهيت اقتدارگرايان قانون ستيز را به خوبي دريافته ام. من هرگز خود را روحاني به معناي رايج و شناخته شده آن نمي دانستم و از اين رو "آخوندي" نمي کردم و لباس روحاني برايم ابزار نام و نان نبوده و مسجد و منبر و محراب نداشته ام. اگر هم در لباس روحاني بوده ام، از ساليان پيش از انقلاب صرفاً به دليل تحصيلات حوزوي و به خاطر وسيله ارتباط با مردم بوده است . اکنون هم همان کارهايم يعني گفتن و نوشتن در حوزه انديشه اسلامي را پي مي گيرم و مانعي نيست. در واقع اکنون ظاهر غلط اندازم اصلاح شده و احساس رهايي مي کنم و مي گويم "عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد."
آقاي يوسفي اشکوري نگران چه چيزهايي است؟ حجت السلام يوسفي اشکوري چه نگراني هايي داشت؟گفتم که ماهيت گذشته ام تغييري نکرده و خط فکري و سياسي و اجتماعي ام دچار انحراف و حتي توقف نشده است و از اين رو دغدغه هايم همانند گذشته است. دغدغه هايم همواره آزادي مردم و آگاهي توده و تحقق عدالت و دموکراسي و پيشرفت در جامعه، در پرتو دين ورزي آگاهانه و عارفانه و اخلاق عاشقانه بوده است و در شرايط فعلي بيش از گذشته نگران از دست رفتن بيشتر اين آرمان ها و ارزش ها هستم و حتي به نظر مي رسد بافته هاي هشت ساله دوران اصلاحات نيز در حال پنبه شدن است.
فرداي ايران را ـ با توجه به مجموعه اي که هويت ايران را تشکيل مي دهد ـ چگونه مي بينيد؟متاسفانه اوضاع و احوال جهان نگران کننده است و جهان اسلام با سردمداري بنيادگرايان به شکل جاهلانه اي به ستيز نامعقول و بي ثمر با جهان و غرب برخاسته است و به هر حال هويت ملي و ديني ما سخت در مخاطره قرار گرفته و حتي استقلال سياسي و تماميت ارضي ايران عزيز ما نيز آسيب پذير شده است. عقلانيت و تدبير لازم نيز در سکانداران کشتي سياست کمتر ديده مي شود. با اين وجود فکر مي کنم اگر حوادث غيرمتعارفي در جهان و ايران رخ ندهد، و روند تحولات مانند گذشته پيش برود، مي توان به آينده ايران اميدوار بود. در کنفرانس برلين، در اوج اصلاح طلبي [فروردين ماه 79] گفتم "آينده ايران روشن است" و اکنون در نهايت محافظه کاري و اقتدارگرايي هم مي گويم "آينده ايران روشن است". من به سخن هگل باور دارم که سير تاريخ به سوي آگاهي و عقل و آزادي است. جهان ما با تمام اشکالاتش در مجموع انساني تر و عادلانه تر از گذشته است. کوشش هاي عدالت طلبانه و آزاديخواهانه ملت ايران در طول يک قرن، به رغم تمام ناکامي ها، دستاوردهاي بسيار مهمي داشته است. انقلاب ايران تغييرات مهمي در ساختار قدرت و جامعه و نهاد دين و فرهنگ پديد آورده است. در دوران هشت ساله اصلاحات، اقدامات مفيد و مثبتي در جهت تعميق آگاهي و فرهنگ سازي دموکراتيک و نهاد سازي مدني صورت گرفته است. آگاهان مي دانند که در کشور ما همواره بين افکار و فرهنگ اکثريت مردم با فرهنگ حاکم و رسمي و جاري در رسانه هاي دولتي تفاوت عميق و حتي تعارض جدي وجود دارد. اکنون اکثريت مردم ايران همان هستند که به آقاي خاتمي رأي دادند و مطالبات خود را چند بار اعلام کردند و دستاوردهاي صد سال مبارزه، تا حدود زيادي در عمق جامعه و به ويژه در طبقه متوسط و بالاتر از متوسط و نخبگان چنان ريشه دوانده است که نه جاي انکار دارد و نه امکان ريشه کن کردن آن است. بالاخره حق مي ماند، و اکثريت انديشه و پروژه خود را پيش مي برد و اقليت يا همراه مي شود و يا حذف خواهد شد. البته اين توفيق در گرو عمل مجموعه اصلاح طلبان واقعي و جدي و دموکرات و معتقد به حقوق بشر است که احتمالا در آينده شاهد حرکت ملي اصلاح طلبانه و در واقع شاهد يک عزم ملي نوين خواهيم بود.
دریافت با ایمیل
برای دریافت روزانهی مطالب روز آدرس ایمیلتان را وارد کنید:
-->
آقاي يوسفي اشکوري نگران چه چيزهايي است؟ حجت السلام يوسفي اشکوري چه نگراني هايي داشت؟گفتم که ماهيت گذشته ام تغييري نکرده و خط فکري و سياسي و اجتماعي ام دچار انحراف و حتي توقف نشده است و از اين رو دغدغه هايم همانند گذشته است. دغدغه هايم همواره آزادي مردم و آگاهي توده و تحقق عدالت و دموکراسي و پيشرفت در جامعه، در پرتو دين ورزي آگاهانه و عارفانه و اخلاق عاشقانه بوده است و در شرايط فعلي بيش از گذشته نگران از دست رفتن بيشتر اين آرمان ها و ارزش ها هستم و حتي به نظر مي رسد بافته هاي هشت ساله دوران اصلاحات نيز در حال پنبه شدن است.
فرداي ايران را ـ با توجه به مجموعه اي که هويت ايران را تشکيل مي دهد ـ چگونه مي بينيد؟متاسفانه اوضاع و احوال جهان نگران کننده است و جهان اسلام با سردمداري بنيادگرايان به شکل جاهلانه اي به ستيز نامعقول و بي ثمر با جهان و غرب برخاسته است و به هر حال هويت ملي و ديني ما سخت در مخاطره قرار گرفته و حتي استقلال سياسي و تماميت ارضي ايران عزيز ما نيز آسيب پذير شده است. عقلانيت و تدبير لازم نيز در سکانداران کشتي سياست کمتر ديده مي شود. با اين وجود فکر مي کنم اگر حوادث غيرمتعارفي در جهان و ايران رخ ندهد، و روند تحولات مانند گذشته پيش برود، مي توان به آينده ايران اميدوار بود. در کنفرانس برلين، در اوج اصلاح طلبي [فروردين ماه 79] گفتم "آينده ايران روشن است" و اکنون در نهايت محافظه کاري و اقتدارگرايي هم مي گويم "آينده ايران روشن است". من به سخن هگل باور دارم که سير تاريخ به سوي آگاهي و عقل و آزادي است. جهان ما با تمام اشکالاتش در مجموع انساني تر و عادلانه تر از گذشته است. کوشش هاي عدالت طلبانه و آزاديخواهانه ملت ايران در طول يک قرن، به رغم تمام ناکامي ها، دستاوردهاي بسيار مهمي داشته است. انقلاب ايران تغييرات مهمي در ساختار قدرت و جامعه و نهاد دين و فرهنگ پديد آورده است. در دوران هشت ساله اصلاحات، اقدامات مفيد و مثبتي در جهت تعميق آگاهي و فرهنگ سازي دموکراتيک و نهاد سازي مدني صورت گرفته است. آگاهان مي دانند که در کشور ما همواره بين افکار و فرهنگ اکثريت مردم با فرهنگ حاکم و رسمي و جاري در رسانه هاي دولتي تفاوت عميق و حتي تعارض جدي وجود دارد. اکنون اکثريت مردم ايران همان هستند که به آقاي خاتمي رأي دادند و مطالبات خود را چند بار اعلام کردند و دستاوردهاي صد سال مبارزه، تا حدود زيادي در عمق جامعه و به ويژه در طبقه متوسط و بالاتر از متوسط و نخبگان چنان ريشه دوانده است که نه جاي انکار دارد و نه امکان ريشه کن کردن آن است. بالاخره حق مي ماند، و اکثريت انديشه و پروژه خود را پيش مي برد و اقليت يا همراه مي شود و يا حذف خواهد شد. البته اين توفيق در گرو عمل مجموعه اصلاح طلبان واقعي و جدي و دموکرات و معتقد به حقوق بشر است که احتمالا در آينده شاهد حرکت ملي اصلاح طلبانه و در واقع شاهد يک عزم ملي نوين خواهيم بود.
دریافت با ایمیل
برای دریافت روزانهی مطالب روز آدرس ایمیلتان را وارد کنید:
-->
اشتراک در:
پستها (Atom)