یکشنبه همسایه بغلی مان را دیدم چینی هستند 8 سالی است که در حد سلام و علیک خلاصه شده است . گفتم همه چیز خوبه ؟ گفت نه مادرم مرد ؟ گفتم کی ؟ گفت هفته پیش - گفتم چرا به ما نگفتی ؟ گفت 91 سالش بود . گفتم امیدوارم زنده باشید خودتان
اپیزود دوم : سوزان همسایه روبرویی که در اینجا متولد شده است و پلیس دادگاه هست
دیدم سلام و علیک و حال مادرش را پرسیدم / گفتم مامان چطوره ؟ گفت هفته پیش مرد.؟ گفتم چرا به ما نگفتی گفت ماشین درخانه ات نبود -
گفتم مراسم کی هست ؟ گفت برگزار شد . تسلیت گفتم
سگش بیلی امد کمی با من بازی کرد. مادر 81 سالش بود . 8 سال بود سرطان داشت ولی سرحال بود . مسیحی بودند و از لهستان - مادر در جوانی در اردوگاه نازی ها اسیر بود .
این را دو سه ماه پیش سوزان به من گفته بود . گفت همه فقط یهودی نبودند که در اردوگاه بودند . قرار بود گفت و گویی با وی داشته باشم .
روحش شاد .
امدم خانه . موضوع را گفتم . دختر نوجوانم گفت بابا - چرا می خواستی بری تدفین . شما که انها را نمی شناختی . همسر م گفت دخترم در فرهنگ ما باید در عزا و عروسی همسایه شریک بود .
به همسر م گفتم خانم اینجوری که در کانادا و این همسایه ها و بچه ها می بینیم اگه ما بمیریم و اینها هم رفته باشند . فکر نمی کنم کسی اصلا متوجه شود.
امیر حسین چند روز قبل خانه شان بودم . داشت تعریف می کرد پدرش که بنا بود و هیتی چندماه قبل فوت کرده بود . وی به ایران رفته بود . می گفت در خانه پارچه سیاه بود . میگفت ساعت 8 صبح ملت در می زدند می امدند . ما هم سریع رختخواب ها را جمع می کردیم . به مادرم می گفتم اینا کی بودند ؟ می گفت مادر نمی شناختمشان حتما همسایه های کوچه های دیگر هستند.
این از ان بخش های مثبت فرهنگی شرقی ها و ایرانی ها هست که باید زنده بماند . اهمیت دادن به همسایه ها .
اپیزود دوم : سوزان همسایه روبرویی که در اینجا متولد شده است و پلیس دادگاه هست
دیدم سلام و علیک و حال مادرش را پرسیدم / گفتم مامان چطوره ؟ گفت هفته پیش مرد.؟ گفتم چرا به ما نگفتی گفت ماشین درخانه ات نبود -
گفتم مراسم کی هست ؟ گفت برگزار شد . تسلیت گفتم
سگش بیلی امد کمی با من بازی کرد. مادر 81 سالش بود . 8 سال بود سرطان داشت ولی سرحال بود . مسیحی بودند و از لهستان - مادر در جوانی در اردوگاه نازی ها اسیر بود .
این را دو سه ماه پیش سوزان به من گفته بود . گفت همه فقط یهودی نبودند که در اردوگاه بودند . قرار بود گفت و گویی با وی داشته باشم .
روحش شاد .
امدم خانه . موضوع را گفتم . دختر نوجوانم گفت بابا - چرا می خواستی بری تدفین . شما که انها را نمی شناختی . همسر م گفت دخترم در فرهنگ ما باید در عزا و عروسی همسایه شریک بود .
به همسر م گفتم خانم اینجوری که در کانادا و این همسایه ها و بچه ها می بینیم اگه ما بمیریم و اینها هم رفته باشند . فکر نمی کنم کسی اصلا متوجه شود.
امیر حسین چند روز قبل خانه شان بودم . داشت تعریف می کرد پدرش که بنا بود و هیتی چندماه قبل فوت کرده بود . وی به ایران رفته بود . می گفت در خانه پارچه سیاه بود . میگفت ساعت 8 صبح ملت در می زدند می امدند . ما هم سریع رختخواب ها را جمع می کردیم . به مادرم می گفتم اینا کی بودند ؟ می گفت مادر نمی شناختمشان حتما همسایه های کوچه های دیگر هستند.
این از ان بخش های مثبت فرهنگی شرقی ها و ایرانی ها هست که باید زنده بماند . اهمیت دادن به همسایه ها .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر